ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

چشمای ملینا جون

سلام گل دختر مامان چند روزه که میخوام بیام و از شیرین کاریات بنویسم که وقت نمی شد. اینکه الان دیگه صدای " أ " درمیاری و با آب دهنت قرقره میکنی بعدشم که صورتتو با انگشتام ناز میکنم دهنتو به نشانه ی خنده باز میکنی انگار از ته دل داری میخندی و دل مامان واست غش میره و غرق بوست میکنه............ تو این مدت یعنی از روز یازدهمت به بعد سه بار با بابایی بردیمت حموم و مثل یه خانوم خوب آروم و بی سروصدا میذاشتی که خوب بشوریمت. چهل روزگیت هم که خودم تنهایی بردمت مرکز بهداشت و وزنت هم یک کیلو و 100 گرم از وزن 15 روزگیت اضافه شده بود یعنی الان شده بودی 4،750 . مامان بابایی نگرانت بود که ریزه میزه ای و باید ...
18 شهريور 1390

یک ماهگی

ملینا جووووووووووووووون تفلد یک ماهگیت مبارک عزیزم................. البته با دو روز تاخیر!!! این روزا دیگه جمله ای نیست که اسم تو توش نباشه، دیگه کاری نیست که بخاطر تو نباشه......... تمام زندگیم شده راحتی و آسایش تو دارم کم کم بزرگ شدنتو لحظه به لحظه با تمام وجود حس میکنم اینکه اوایل صداهارو نمی شنیدی اما الان وقتی باهات حرف میزنم با تعجب و مقداری هم ادا درآوردن با لبات بهم زل میزنی و گوش میدی....... وقتی شیر میخوری که میخوام قورتت بدم، دستاتو به شکلای مختلف جلوی صورتت یا بدن من قرار میدی و با قدرت زیادی مک میزنی......... خدا رو بخاطر این نعمت بزرگ شکر میکنم و ازش میخوام که هیچ وقت تنهات نذاره و همیشه برکت خونه ی ما باشی.....
7 شهريور 1390

همراه با ملینا

سلام گل همیشه شکوفای من بالاخره تونستم یه وقت پیدا کنم و واست پست بذارم. آخه روزای اولی که بدنیا اومدی همه می گفتند که چه دختر آرومی دارین همیشه خوابه......... اما از شب ششم به بعد دیگه هرشب یه پیشرفت هایی واسه خودت میکنی و مارو تا سحر بیدار نگه میداری تا بغلت کنیم و هر شب هم به جیغ های خوشگلت اضافه میشه. یه کوچولو از خاطره ی روز زایمانت واست بگم: خاطره ی شیرین اون روز شنیدن صدای گریت بعد از تولدت بود و خاطره ی تلخ................. وقتی دردم شروع شد و رفتم بیمارستان دکتر گفت کیسه آبت پاره شده و بچه هم مدفوع کرده و نمیتونیم صبر کنیم تا طبیعی زایمان کنی و هرچه سریعتر باید عمل بشی. ترس تمام وجودمو گرفت و دردم هم لحظه به لحظه بیشتر...
17 مرداد 1390

تولد

روز چهارشنبه مورخ 5/5/1390 تاریخی دیگر از تاریخهای مهم زندگی من و بابا محمود شد. ساعت 30/12 ظهر در بیمارستان ولیعصر و به روش سزارین دختر نازم چشم به دنیا گشود و با شنیدن اولین صدای گریه او بعد از تولد با اشکی لبریز از عشق و شادی از او استقبال کردم و این بود تنها آرزوی شگفت انگیز زندگی که به لطف پروردگار شامل حالم شد.  
9 مرداد 1390

این هفته ها.............

شعبان هم به نیمه رسید........... چند وقته که عجیب یاد نیمه شعبان دوسال پیش میفتم و خاطرات اون روز هارو مرور میکنم. دوسال پیش به سال قمری که نگاه کنیم من و بابایی تو یه همچین شب مبارکی باهمدیگه دست دوستی و یکی شدن دادیم........... اون موقع همیشه بابایی سربه سرم میذاشت که سال دیگه یه بچه رو پاهات خواهد بود و باهاش بازی میکنی.......... حرفش تقریبا به واقعیت پیوست البته با یه سال تاخیر ( ولی خب خداییش یه سال که چیزی نیست، هشت ماهشو عقد بودیم هشت ماه از زندگی مشترکمون گذشت که پریدی تو دلم و الانم هشت ماه میگذره که........... چه هشتی ردیف کردماااااااااااااااااا) خب دیگه حالا همه چی آمادست که شما فرشته ی نازنین تشریفتون رو...
25 تير 1390

آخرین ماه میزبانی.......

سلام ترنم خوش صدای من سلام عروسک رویاهای من سلام عشق شیرین من............ آهههههههههههه، بالاخره این ماه 8 که اینقدر همه ازش به سختی یاد میکنند طی شد. آخه شنیدم که مامانا بهم میگن اگه نی نی تو ماه 7 متولد بشه سالمه و نیاز به دستگاه هم شاید نداشته باشه اما نی نی تو ماه 8، نباید عجله کنه و بپره بیاد بیرون ، آخه نفس فسقلیش میگیره و واسش خطرناکه......... میدونم که جات خیلی تنگه عزیز دلم، چون تکونای شیرین و هیجان انگیزت دیگه کمتر اما پر زورتر شده دخترمممممممممم   باید این مامان بی فکرتو ببخشی که اصلن استراحت نداره تا تو بتونی هر روز بزرگتر و تپل مپلی تر بشی آخه تو اداره بدجور درگیرم و نمیتونم مرخصی بگ...
12 تير 1390

مادر و دختر

سلام ماه پیشونی مامان   وبلاگتو قرض میگیرم تا نکاتی واسه خودم یادداشت کنم از یه کتاب..... شاید بعدن وقت نشد دوباره بخونمش، یا شایدم شد اسباب بازی تو و نیست و نابودش کردی    ^از همین حالا شروع کن.مادری باش که همیشه میخواستی. منتظر نشو او هجده ساله شود. ^برای صمیمانه ترین، هیجان انگیزترین و دوست داشتنی ترین ارتباطی که تاکنون داشته ای، آماده باش. ^به یاد داشته باش تعویض موفقیت آمیز کهنه ی دختر کوچولو یعنی: 1- هیچ چیز به صورتت نمی پاشد. 2- لباسهایت تمیز می ماند. 3- حس بویایی ات هنوز کار می کند. ^ آماده باش. احساسات هیجانی دخترهای کوچولو، حتی مادرشان را متعجب میکند. ^ بدان به عنوان ما...
31 خرداد 1390

روز پدر

امروز روز پدر بود و باباییت خوشحال از اینکه اونم امسال تقریبا یه پدره،( البته به قول من نصفه نیمه)...... تا عصر که خونه خودمون بودیم و عصری رفتیم خونه باباجون............... دایی مهدی هم از مشهد آمده بودن و پارمیس جیگرم رو بگو  انگار منو نشناخت............. با یه نیگاه عاقل اندر سفیه(صفیه!!!)  ازم پذیرایی به جا آورد که خودم تعجب کردم خودمم....... والاااااااااااا خب بچه حق داشت بترسه............. تا وقتی اونجا بودیم از بغل مامانش جدا نشد....... ای جان قربونش برم که تو شیرین کاری لنگه نداره..... " ای بلا " گفتنش منو کشته.............. وقتی از یه چیزی هیجان زده میشه همچین دستاشو...
26 خرداد 1390