ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

عکس ها

لطفا اونایی که خیلی وسواسی و .... هستن نگاه نکنن این صحنه ها رو خودم عکس گرفتم و اون لحظات مدام به خودم تمرین ریلکسیشن میدادم     این دوتا عکس هم جلوی هتل کوهستان بودیم؛ حالا ملینا گیر داده که میخوام جای این شیره باشم و یه مجسمه بزغاله هم به قول خودش جلوتر بود که دیگه بدتر.... با هزار ترفند که میخوایم بریم جای عروس راضیش کردم که اومده داخل. همچین دختر حیوون دوستی کی دیده تا حالا!!!!!!!!! این عکس ها هم مال چندوقت پیشه که جامونده بود: یه روز تصمیم گرفتیم ملینا رو ببریم مهد؛ گفتیم نصف روز با کیانا باهم نباشن تا باقیمانده روز کمتر...
5 مهر 1393

شهریور93

کیانا: این روزها حسابی با خواهرش شیطونی میکنن؛ و گه گاهی هم لجبازی و دعوا سر یه اسباب بازی ناچیز! از دندونا که 8 تای جلو کامل دراومده با یه دندون آسیاب از حرف زدن هم کلمه کلمه میگی... بات(باد)  بَق(برق)  غذا وقتی بهت میدم آخرش بلند میشی و میگی:بس... فدات بشم به دایی هم که میگی: دا   البته به پسرای جوون هم دا میگی. دایی مصطفی که عاشق این دا گفتنت شده بود. جدیدا عاشق نقاشی کشیدن شدی، به تقلید از ملینا که ماشالله نقاشیش خیلی هم خوب شده ولی تو کتاب خوندن مثل ملینا نمیشینی که واست بخونم و دقت کنی سریع کتاب رو از دستم میگیری و سریع ورق میزنی و گاهی اوقات پاره میکنی که بخاطر همین کمتر کتاب دم دستت میذارم. کل...
29 شهريور 1393

مسافرت تابستان 93

تابستون پارسال یهو تصمیم مسافرت گرفتیم و با خاله مینا و مادرجون و دایی هات رفتیم مسافرت، که خیلی به ما که خوش گذشت؛ اما امسال هرچی تلاش کردیم که کسی برنامه ش جور بشه و با ما بیاد نشد که نشد.... البته بابایی بیشتر علاقه داشت که بریم شمال، من که میدونستم با وجود شماها سخته و نمیتونیم امسال بریم خلاصه بابایی دوهفته مرخصی گرفت و راهی مشهد شدیم سه روز که اونجا بودیم همش اصرار داشت که بریم شمال بسه مشهد بودیم ولی من قبول نمیکردم.... خلاصه طبق معمول همیشه که کوتاه میام اینبار هم برخلاف میلم راضی شدیم که تنهایی بریم ولی موقع رفتن به دایی مصطفی و خانمش اصرار کردیم که لااقل اونا با ما بیان و طفلی ها با وجود کار زیادشون که هردوشون درگیر پایان نامه ه...
3 شهريور 1393

۳سالگی ملینا

دختر عزیزم, ملینای خانومم؛دتولد سه ساگیت مبارک .... یک روز تاخیر منو به حساب بی فکریم نذار خوشگلم, همیشه عاشقتم و از خدای بزرگ سلامتی تو میخوام, این پست رو هم با گوشیم دارم میذارم:-*
7 مرداد 1393

ملینادر36ماهگی + کیانا در17 ماهگی

میدونم که مدت طولانی میشه که اینجا چیزی ننوشتم؛ الانم که دارم مینویسم اول وقت اداریه و سرکارمم؛ تو خونه که حسابی درگیرم با شما فسقلی ها.... خدا شمارو حفظ کنه واسه مون؛ همه ی بچه ها رو سالم زیر سایه ی پدرومادرش داشته باشه(آمین)؛ ولی شماها خیلی خیلی شیطونین. هرچی بگم کم گفتم توخونه یه لحظه به حال خودم نیستم هرجا میرم دوتا جوجه دنبالمه، در یخچال باز میکنم دوتا سردیگه هم میان تو ببینن چی برمیدارم یا چی میتونن بردارن بخورن، آب خالی میکنم دوتایی شون آب آب میکنن تا میاام بهشون آب بدم خودمم یه ذره آب بخورم که یه دفه میبینم کیانا لیوان آبو رو سرامیک چپه کرده و با دستش میزنه روش و میخواد سرسره بازی کنه، پارچه میارم که تمیز کنم کیانا اشاره میکنه ...
11 تير 1393

جمعه ها به در

این وروجکا مجبورمون میکنن هرروز هفته و حتی جمعه ها هم از خونه بزنیم بیرون... و اما روستای باباحاجی(فنود): این سری ملینا خیلی خوشش اومده بود چون هوا هم خوب بود و اونجا حسابی با دانیال باهم به گشت و گذار میرفتن: اینم کیانای دلبندم درحال خوردن لیسَک؛ اون شبهی که اون کنار دیده میشه پاهای ملیناست ...
3 خرداد 1393

جنب و جوش زندگی در15 ماهگی کیاناجون

روزامون خیلی تندو پرهیاهو میگذره... کیانای عزیزم ماشالا یه دختر ریزه میزه و شیطون شده. به طوریکه یه لحظه نمیشه ازش چشم برداشت... از مبلا میره بالا خودشو به هرطریقی به پریز برق میرسونه، یاهم کلید برقو میزنه تا روشن بشه بعد وامیسته نگاه میکنه و میخنده؛ و افتادن بعدش همانا و گریه های بعدش هم همانا.... ملینا تا میاد به من خبر بده که مامان کیانا رو ببین که دیگه اون افتاده سرسفره که دیگه نگو ونپرس... هرجایی یه خاطره ای گذاشته و امان همه رو بریده اوایل خیلی خوشحال می اومدیم صبح جمعه بخاطر اینکه هممون جمعیم؛ یه سفره وسط هال پهن میکردیم و تلویزیون هم روشن تا یه صبحانه ی خانوادگی بخوریم... خلاصه ازهمه نوع مواد صبحانه می آوردیم.......
24 ارديبهشت 1393

بهار93

بالاخره تونستم بیام و اولین پست سال93 روبذارم. این روزا خیلی سرمون شلوغه... بچه ها حسابی وقتمون رو گرفتن، درواقع دست وپامو بستن هردوتاشون. بعضی اوقات هردوتاشون میان دوروبرم و کیانا که ازسروکولم بالامیره و همش به من چسبیده مثل این سنجاق سینه ها بهم وصله.... ملینا هم که میاد منو میکشه که باهاش بازی کنم و یا اینکه چیزی میخواد بهش بدم خیلی سخت میگذره خیلی.... گاهی اوقات دلم میخواد داد بکشم ولی خب اهل دادوبیداد که نیستم فقط حرفایی میزنم که بعدش درکمال تعجب در جای مناسب توسط ملینا به خودم برگشت داده میشه. ملینا که همه ، همه جا تعریف و تمجیدش رو میکردن که خیلی خانومه و حرف گوش کن و آروم، حالا داره یه کارایی میکنه که مجبور میشم حرفایی ب...
27 فروردين 1393