ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

یک ونیم سالگی (با 15روز تاخیر)...

بالاخره واکسنی که ازش وحشت داشتم موقعش فرارسید و تو 18 ماهه شدی.... از تو سابقه ی تب شدید نداشتم واسه همین نگران این موضوع نبودم روز دوشنبه 9/11 رفتیم واکسنتو زدیم و اون روز عصر که تب کردی ولی خب با قطره خوب شدی، اما پات خیلی درد میکرد چون عصرش هم خیلی بی قرار بودی رفتیم خونه مامان بزرگ و اونجا یه خورده سرگرم بازی با بچه ها بودی ولی آخرشب دوباره تب کردی و همش هم میگفتی پا....پا..... ودستتو میذاشتی روی پات. بابایی چندوقتیه درگیر بنائیه.... خونه ی جدیدی که گرفتیم نیاز به یه سری تغییرات داشت که الان حدود یک ماهی هست که داره تمام سعیشو میکنه که زودتر تموم بشه و موقع تولد نی نی جدید(هنوز اسمش قطعی نشده،خیلی شاهکاریم ما،نه!؟) دیگه کارای اساسی ...
20 بهمن 1391

زمستان 91

زمستان 91 هم اومد فصلی که میخواد بشه جزو فصلهای خاص زندگیم.... توی این فصل قراره یه عضو جدید وارد زندگیمون بشه و من هنوز این موضوع رو نمیتونم باور کنم! نمیتونم باور کنم که به این زودی قراره دوباره عمل بشم و همون روزایی که هنوز چیز زیادی ازشون دور نشدم دوباره واسم تکرار میشه..... فکر میکنم این سری حاملگیم خیلی زود گذشت اما با وجود یه وروجک این ماههای آخری حسابی سختمه، یه مواقعی واقعا همه چی رو فراموش میکنم و میدوم که ملینا رو بردارم بغلش کنم، زمین خورده و یا یه جای خطرناک رفته و میخواد بلایی سرش بیاد که وقتی حادثه سپری میشه اونوقت میفهمم چیکار کردم.... هنوزم اسم انتخاب نکردیم، جدیدا آقای پدر حکم فرمودن که من میخوام اسم این دخترمو انتخاب...
14 دی 1391

روزانه های مامان و ملینا

این روزا تمام وقتم تو خونه مشغول ملینام و با همدیگه خیلی جوریم مخصوصا اینکه تنها باشیم چون میدونی که فقط با توام خیلی خوب باهم بازی میکنیم ومنم دیگه واسم عادی شده که باید مثل یه دختربچه ی کوچیک باهات بشینم و پاشم و با اسباب بازی هات بازی کنم شعر بخونم و خلاصه درگیریم باهم.... حالا دیگه خیلی قشنگ کلمه ی مامان رو یاد گرفتی و من از ذوق میخوام بمیرم آخه خودت میدونی که چندوقته منتظر این کلمه بودم ازت... خیلی ناز میگی و تازه به عکسی که بزرگ کردیم و به دیوار زدیم اشاره میکنی و میگی مامان، فدات بشم من خیلی داری فهمیده میشی و این باعث شده که منم احساس بهتری دارم از اینکه مثلا میگم فلان چیز رو بیار یا اون چیزی که برداشتی بذار سرجاش میفهمی و خیلی خ...
22 آبان 1391

یه عالمه عکس:)

چند وقتی میشه تو وبلاگت عکس نذاشتم و حالا مثل عُقده ای ها برو ادامه ی مطلب اینجا عروسی مرضیه جون بود که واسه دومین بارت بود میرفتی عروسی؛ اون شب حکایت ها داشتی واسه خودت، من داده بودمت به بابایی و میگه اونجا هم از وسط مجلس کنار نمیامدی و اون وسط دست میزدی بقیه دورت حلقه زده بودن و میرقصیدن.... خلاصه حسابی مجلس گرم کن شده بودی فدای اون رقصیدنت و این هم رقص جدیدت که به قول خودم باباکرم میرقصی بی خود نبود صدف جون به دخترم میگفت: دختر مظلوم خاله و اما یه لحظه غفلت این میشه... صندلی ملیناخانم: و اینجا: ملینای باحجاب: اینم سرگرمی دخترم، میدویی به طرفم و میخندی از ته دل، قربونت؛ ...
2 مهر 1391