ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

قوانین کودکی که از قلم افتاد

روزهای اول تولد بعد از اینکه کلی فرزند دلبندتون جیغ و داد میکند و حسابی کلافه شده ای، شب قبل هم خوب نخوابیدی بالاخره بعد از ساعتها تلاش میخوابه و تو هم میخوای سرتو بذاری استراحت کنی با اینکه یه عالمه کار سرت ریخته، یهو سر و کله ی یه مهمونی پیدا میشه که آمده از بچه سر بزنه و باید از اون هم پذیرایی کنی و دقیقا وقتی بلند میشه بره،که جوجت هم از خواب بیدار شده!!!!! و همینطور وقتی بعد از همه ی تلاش ها برای خوابوندن کودک وقتی صدای زنگ تلفن به صدا درمیاد که بچه روی پاته و دیگه داره چشماش روهم میره و نمیتونی بری تلفن رو جواب بدی و اون طرف هم دست بردار نیست تااینکه جیگرت هم از خواب بیدار میشه و آماده ی گریههههههههههه وقتی...
14 دی 1390

قسم نخور به جونم..........

سلام عشقم سلام عمرم............ همیشه اتفاقات ناگوار از گوشه و کنار میشنویم و فقط میگیم وای چه بد....... خدا برای هیچ کی نیاره..... ولی غافل از اینکه این اتفاقات یه روزی واسه خودمون هم میفته و به نظر من یه تلنگره که آدم به خودش بیاد و اینو هیچ وقت فراموش نکنه که سلامتی و عاقبت به خیری بزرگ ترین نعمت خداوندیه. منم روز پنج شنبه یه روز خیلی بد و حادثه آفرین اما با کمک خدای بزرگ عاقبت به خیری رو گذروندم. صبح ساعت 7 که بیدار شدم خوابم نمیبرد و یه جوری استرس هم داشتم. ساعت 10 قرار بود برم خونه ی همکارم که یه جلسه ی خودمونی گرفته بود و همه ی همکارا بودند. ساعت 10 به بابایی زنگ زدم گفتم بیاد منو برسونه گفت کار زیاد داره و با آژانس برم....
4 آذر 1390

انتقالی بابایی

سلام عسل مامان  امروز اولین روز کاری بابا محمود تو شعبه ی جدید بود. یعنی بعد از دوسال و اندی انتظار برای انتقال از خارج شهر ( درخش) اما حالا که به خواستش رسیده، اون خوشحالی و شادمانی رو نداره. رسم روزگار همینه، همیشه آدم حسرت جا و موقعیت و کلا چیزایی رو داره که نداره..... و وقتی که به اونا میرسه میبینه که همش سرابه و هیچ یک از اهدافش به کمال نرسیده، که حتی دورتر هم شده. بابایی هم دوسال پیش اوایل که منتقل شده بود تو پوست خودش نمیگنجید و تو افکارش انگار هزاران پله ی ترقی رو یکی کرده و خوشحال بود از اینکه چقدر زود به آرزو و هدفش در حیطه ی کاری رسیده. اما هر روز که میگذشت اوضاع بدتر و بدتر میشد، طوری که حت...
2 آذر 1390

ترنم بهاری

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی دیروز واسم یه روز عالی بود. البته میدونم به تو هم خوش گذشت، حالا شاید خسته شدی و روت نمیشد بهم بگی......... من و بابایی واسه اسمت خیلی جستجو کردیم، تقریبا همه سایتهای نام گذاری رو گشتیم و میخواستیم که اول اسمت با "م" شروع بشه چون هم اول اسم من هم بابایی و هم اول فامیلت "م" هست. شاید این یه جور خودخواهیه اما ما هردو پامون رو تو یه کفش کرده بودیم و درم نمی آوردیم. یه روز ملینا صدات کردیم(البته یه روز که نه چند ماه، چون من این اسم رو از قبلن خیلی دوست داشتم) بعدش "مهتاب" شدی.................... "مارال" هم چند صباحی مهمونت بود، و................... دیروز که با بابایی رفتیم فن...
7 خرداد 1390

تقدیر الهی

هفت ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم یه مسافرت دونفری با بابایی بریم. بخاطر مشغله کاری شوهری این تازه میشد ماه عسلمون. که البته آخرین مسافرت دونفری مونم بود. یه ماه بعدش فهمیدم تو دلم یه خبرائیه....... رفتم دکتر و آزمایش دادم و.............بله درست حدس زده بودم، این تو بودی که به این راحتی خودتو تو دلم جادادی. وقتی جواب مثبت رو تو آزمایشگاه شنیدم یه لحظه ترس تمام وجودمو گرفت اینکه واسه مادر شدنم خیلی زوده، من هنوز کاملا به مسائل خونه داریم مسلط نشدم شاید نتونم از پس مسئولیت خطیر مادری بربیام............ اما بعد یه مدتی به حرفای اون روزم خندیدم و گفتم من چرا ناشکری کردم و این تقدیر الهی رو کوچیک شمردم، و ...
30 ارديبهشت 1390

قصه ی پیوند

سلام نی نی جوجوی من... اول از همه می خوام یه چند خط در مورد خودمون واست بنویسم. من و همسری( که الان شده آقای پدر )دوسال پیش تقریبا تو همین روزای اردیبهشت بود که با هم آشنا شدیم. ما باهم تو دانشگاه همکلاس بودیم ولی من بعد از گذشت 3 ترم هنوز اسم وفامیل بابایی روهم نمی دونستم اما چند سری که با هم در مورد جزوه و امتحان برخورد داشتیم فهمیده بودم که پسر بدی نیست. تا اینکه یه روز قشنگ بهاری آقای پدر با کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت از من بخواد که با هم بیشتر آشنا بشیم ( آخه من تو کلاس و دانشگاه خیلی دختر عصبانی و جدی بودم کسی جرات نداشت نگاه چپ بهم بندازه تا اونجایی که بابایی خودشو آماده کرده بود با این حرف بزنم تو گوشش) من هم شمار...
27 ارديبهشت 1390
1