ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

این هفته ها.............

شعبان هم به نیمه رسید........... چند وقته که عجیب یاد نیمه شعبان دوسال پیش میفتم و خاطرات اون روز هارو مرور میکنم. دوسال پیش به سال قمری که نگاه کنیم من و بابایی تو یه همچین شب مبارکی باهمدیگه دست دوستی و یکی شدن دادیم........... اون موقع همیشه بابایی سربه سرم میذاشت که سال دیگه یه بچه رو پاهات خواهد بود و باهاش بازی میکنی.......... حرفش تقریبا به واقعیت پیوست البته با یه سال تاخیر ( ولی خب خداییش یه سال که چیزی نیست، هشت ماهشو عقد بودیم هشت ماه از زندگی مشترکمون گذشت که پریدی تو دلم و الانم هشت ماه میگذره که........... چه هشتی ردیف کردماااااااااااااااااا) خب دیگه حالا همه چی آمادست که شما فرشته ی نازنین تشریفتون رو...
25 تير 1390

آخرین ماه میزبانی.......

سلام ترنم خوش صدای من سلام عروسک رویاهای من سلام عشق شیرین من............ آهههههههههههه، بالاخره این ماه 8 که اینقدر همه ازش به سختی یاد میکنند طی شد. آخه شنیدم که مامانا بهم میگن اگه نی نی تو ماه 7 متولد بشه سالمه و نیاز به دستگاه هم شاید نداشته باشه اما نی نی تو ماه 8، نباید عجله کنه و بپره بیاد بیرون ، آخه نفس فسقلیش میگیره و واسش خطرناکه......... میدونم که جات خیلی تنگه عزیز دلم، چون تکونای شیرین و هیجان انگیزت دیگه کمتر اما پر زورتر شده دخترمممممممممم   باید این مامان بی فکرتو ببخشی که اصلن استراحت نداره تا تو بتونی هر روز بزرگتر و تپل مپلی تر بشی آخه تو اداره بدجور درگیرم و نمیتونم مرخصی بگ...
12 تير 1390

تمنای وصال

سلام گلکم گرچه که خاطرات دنیای تو درون من خیلی شیرین و توصیف نشدنیه اما نمیخوام زیاد وبلاگتو با این چیزا شلوغ پلوغ کنم. من و بابایی بدجور منتظر ورود ارزشمندت به زندگیمون هستیم. الان که به هشت ماه پیش فکر میکنم.......... روزای اولی که از تولد تو ( البته تو دنیای تنگ و تاریک وجود من) با خبر شدیم............ چقدر هراس و دلهره داشتیم... اینکه میتونیم خوب ازت مراقبت کنیم؟؟؟؟؟؟ اینکه بعد از شش ماهگیت که مرخصی زایمانم تموم میشه کجا بذاریمت؟؟؟؟؟؟ و یه فکربچه گانه ای که بعد از تولدت دیگه به هیچ تفریح و سفری نخواهیم رسید......... دیگه زندگیمون خلاصه میشه در نگهداری و مراقبت از تو ........ و شاید عشمون به همدیگه کمرنگ...
25 خرداد 1390

هفته سی و یکم

سلام گلم الهی فدای تو بشم من مامانی دیشب رفت پیش خانم دکترش. تا رفتم رو وزنه باز دکتر با نگرانی نیگام کرد و گفت: خیلی وزنت زیاد شده خانمی، خیلی حتمن نی نی تو دوس داری که اینقد به خودت میرسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد هم باز واسم آزمایش نوشت. تو همین چند روز آینده باید برم. الان هفت ماه از وقتی تو، تو وجودم لونه کردی میگذره و من 15 کیلو وزن اضافه کردم. هرکی منو تو این هفت ماه ندیده میگه چقدر این کوچولو زشت و بد ترکیبت کرده خیلی خپل شدی............ من به این حرفا اهمیتی نمیدم بالاخره مادر هرجور شرایطی رو برای مادر شدن باید بپذیره. من تنها دغدغه ام اینه که تو سالم باشی و تا آخرین لحظه بتونم خوب ازت محافظت کنم تا با سلامتی ...
8 خرداد 1390
1