این هفته ها.............
شعبان هم به نیمه رسید........... چند وقته که عجیب یاد نیمه شعبان دوسال پیش میفتم و خاطرات اون روز هارو مرور میکنم. دوسال پیش به سال قمری که نگاه کنیم من و بابایی تو یه همچین شب مبارکی باهمدیگه دست دوستی و یکی شدن دادیم........... اون موقع همیشه بابایی سربه سرم میذاشت که سال دیگه یه بچه رو پاهات خواهد بود و باهاش بازی میکنی.......... حرفش تقریبا به واقعیت پیوست البته با یه سال تاخیر ( ولی خب خداییش یه سال که چیزی نیست، هشت ماهشو عقد بودیم هشت ماه از زندگی مشترکمون گذشت که پریدی تو دلم و الانم هشت ماه میگذره که........... چه هشتی ردیف کردماااااااااااااااااا) خب دیگه حالا همه چی آمادست که شما فرشته ی نازنین تشریفتون رو...