ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

در چهار ماهگی

این سه ماهگی ملیناست: اینم سه ماهگی کیاناجون: ملینا چشماش و کلا صورتش درشت تر بود نسبت به کیانا ولی خب هرچی ملینا اوایل کپی باباش بود حتی همین الانم خیلیا همینو میگن؛ کیانا شبیه عموی کوچیکشه. یه عکس همین تیپی وهمین اندازه ای ازش دارن وقت کنم ازروش عکس بگیرم اینجا بذارم. حالا همه ی اینا به کنار دخترکام هردو بی مو هستن. از کیانا بگم که داره روابط عمومیش بالا میره و وقتایی که سرحاله تا نگاش به کسی میفته واسش غش غش میخنده، در این زمینه هم دخترکام عین همن؛) بالاخره کیاناجونمم غلتید.... در سه و ماه و ١٧ روزگیش و اما بعد از اون یعنی 14 خرداد بود که اخلاق کیانا جونم یهویی عوض شد و تا قبلش که روی پا و به وسیله ی پستونک میخوابید ا...
23 خرداد 1392

زمستان 91

زمستان 91 هم اومد فصلی که میخواد بشه جزو فصلهای خاص زندگیم.... توی این فصل قراره یه عضو جدید وارد زندگیمون بشه و من هنوز این موضوع رو نمیتونم باور کنم! نمیتونم باور کنم که به این زودی قراره دوباره عمل بشم و همون روزایی که هنوز چیز زیادی ازشون دور نشدم دوباره واسم تکرار میشه..... فکر میکنم این سری حاملگیم خیلی زود گذشت اما با وجود یه وروجک این ماههای آخری حسابی سختمه، یه مواقعی واقعا همه چی رو فراموش میکنم و میدوم که ملینا رو بردارم بغلش کنم، زمین خورده و یا یه جای خطرناک رفته و میخواد بلایی سرش بیاد که وقتی حادثه سپری میشه اونوقت میفهمم چیکار کردم.... هنوزم اسم انتخاب نکردیم، جدیدا آقای پدر حکم فرمودن که من میخوام اسم این دخترمو انتخاب...
14 دی 1391

دوازدهمین ماه زندگی

  دیروز دختر گلم یازده ماهش کامل شد و دیگه از این به بعد همسفره ی مامان و باباش میشه.... هفته ی پیش دوتا دندون دیگه هم درآوردی و اینا شدند 5و6مین مرواردیدت.   این روزا همش میخوای که راه بری، همیشه میای و پاهای منو میگیری و صداتو بلند میکنی که من راه برم تا توهم بتونی بامن راه بری. اینقدر تلو تلو میخوری که دلم میسوزه و دستتو میگیرم و کمکت میکنم.   از روز جمعه هم چند قدمی برمیداری و میپری بغل مامانی.... فدای اون گامهای لرزونت بشه مامان   وقتی میبینم که داری راه میری و خوشحالی میکنی تمام سختیهای این یک سال از نظرم محو میشه و با خودم میگم چه زود گذشت....   ملینا کوچولوی من همه ی این پیشرفت ها رو بهت تبر...
7 تير 1391

مسابقه ی نی نی بامزه

یکی از دوستان مسابقه ای گذاشته با عنوان بامزه ترین عکس نی نی اینم عکس ملیناست که من تو مسابقه گذاشتم... دوستای عزیز که میخوان به ملینا رای بدن به این آدرس برن: http://raeenblog.persianblog.ir/post/85/ و اما این روزهای ملینا: روز پنج شنبه با هم رفتیم جشن تولد فاطمه(دختر الهام جون) و اونجا از همه آروم تر و خانوم تر تو بودی و فقط با هر آهنگی که میامد نانای میکردی و دست میزدی واسه بقیه که میرقصیدن. خیلی بهمون خوش گذشت ولی وقتی از اونجا رفتیم خونه باباحاجی دوباره آبریزش بینی داشتی.... اینقدر اعصابم خورد شد که نگو. رفتم تو فکر که آخه چرا دوباره سرماخوردگی!!! اینقدر گیج بودم که غذاتو خواستم بهت بدم نذاشتم سرد بشه و قاشق اول رو که ...
16 ارديبهشت 1391

عید اومده بهار اومده....

سلام گل قشنگم؛ باز هم یه سال جدید شروع شد و سال 90 به خاطرات پیوست. لحظه ی سال تحویل که حدودا 8:44 بود من در حال شیر دادن بهت بودم و همون لحظه که آهنگ سال تحویل از تلویزیون پخش شد تو خواب بودی. خیلی دلم میخواست بیدارباشی و سر سفره هفت سین بشینیم تا سال تحویل هر سه کنارهم باشیم ولی تو شب قبل هم خوب نخوابیده بودی و صبح هم از ساعت 6 بیدار شده بودی.... همش به خاطر این سرماخوردگی که کلافت کرده و نمیتونستی خوب بخوابی. خلاصه گرفتی خوابیدی تا 10 و ماهم مجبور شدیم خونه بمونیم و بعد که بیدارشدی عید دیدنی مون رو شروع کنیم اول خونه ی باباحاجی رفتیم و بعد خونه ی باباجونت و تاشب اونجا بودیم خاله عذرا از مشهد اومده بودن و شب هم دایی علی اومد چندروز...
8 فروردين 1391

ملینای من یه دونه است....

سلام یه دونه ی من عروسک نازنین من..... نمیدونی صبح تا ظهر که ازت دورم بقیه روز رو چیکار میکنم باهات!!! فقط و فقط کنارتم و باهات عشق میکنم دخترم..... عشق چقدر این روزها واسم شیرین و وصف نشدنیه، فقط با وجود فرشته ای مثل تو... به زندگیمون رنگ و بوی خاصی بخشیدی. زندگی باتو یه موهبت الهیه که خدا به بنده ای که خودش میدونه لیاقتش رو نداشته داده، خیلی دوسش دارم اون خدای مهربونیه که همیشه چشمش رو رو بدیها و گناههای من بسته و بهترین چیزها رو تو زندگی بهم داده که یکیش تو هستی عزیزدلم.... خب داشتم از عشقم میگفتم که ظهر وقتی از سرکار برمیگردم میرم مهد برمیدارمت و میریم خونه اگه بیدار باشی قید همه ی کارهامو میزنم و میام پیشت دراز میکشم و توهم وا...
17 اسفند 1390

هفت ماهگی

ملینا جونمممممممممممم هفت ماهگیت مبارک عزیزمامان. البته با یه روز تعجیل امروز عصر اگه قسمت بشه میخوایم ببریمت دکتر(اگه قسمت بشه!!!) و گوشای نازت رو سوراخ کنیم که دیگه واسه عید بشه گوشواره گوشت کرد..... این چند هفته خیلی درگیر بودم و حتی وقتی که بخوام مطلب جدید واست بذارم نداشتم و ازطرفی هوا هم سرد بود که هنوز نتونستیم ببریمت سونو بعضی اوقات تو زندگی آدم مجبور میشه برخلاف تصورش رفتار کنه و بعد که به عقب برمیگرده و یادش میاد که چه برنامه ریزی هایی واسه آیندش داشته میبینه درست داره کاری رو انجام میده که اصلا و ابدا تو مخیلش نمیگنجیده و اگه از بقیه هم این راهکار رو میشنید میگفت..... نههههههههههه این چه کاریه، من که عُمرن این ...
4 اسفند 1390

شش ماهگی = نیم سالگی

عزیزم....... دخترم........ 6 ماه کامل میگذره که وارد زندگیمون شدی و از فردا وارد هفتمین ماه زندگیت میشی.......نیم ساله شدنت مبارک جییییییییییییییییییگر طلای من. ٦ ماه قبل هم دقیقا چهارشنبه بود،یادش بخیر با اون همه ترسی که قبلش داشتم خیلی خونسرد آماده شدم برم بیمارستان واسه زایمان(البته طبیعی) که دیگه اونجوری شد و عمل شدم. به قول دکترم؛ همونی که میخواستی شد ولی خب من یه چندساعتی درد هم کشیدم که بنظر خودم میتونستم طبیعی بیارمت اما عملم کردن. و بعدش اولین کسی که دیدم بابامحمود بود که بالاسرم اومد و بهم گفت"ممنونم عزیزم" هر روزی رو که با تو میگذرونم واسم یه روز جدید و تازه و قشنگه چون هر روزش با روز قبل فرق داره و تو یه کار جدید تحوی...
5 بهمن 1390
1