بهار93
بالاخره تونستم بیام و اولین پست سال93 روبذارم.
این روزا خیلی سرمون شلوغه... بچه ها حسابی وقتمون رو گرفتن، درواقع دست وپامو بستن هردوتاشون.
بعضی اوقات هردوتاشون میان دوروبرم و کیانا که ازسروکولم بالامیره و همش به من چسبیده مثل این سنجاق سینه ها بهم وصله.... ملینا هم که میاد منو میکشه که باهاش بازی کنم و یا اینکه چیزی میخواد بهش بدم
خیلی سخت میگذره خیلی.... گاهی اوقات دلم میخواد داد بکشم ولی خب اهل دادوبیداد که نیستم فقط حرفایی میزنم که بعدش درکمال تعجب در جای مناسب توسط ملینا به خودم برگشت داده میشه.
ملینا که همه ، همه جا تعریف و تمجیدش رو میکردن که خیلی خانومه و حرف گوش کن و آروم، حالا داره یه کارایی میکنه که مجبور میشم حرفایی بهش بزنم و کارایی باهاش بکنم که اصلا دوست ندارم!
لجباز شده و همش کارایی انجام میده که ماباید بگیم نکن...نکن....نکن
ای وای این پست رو دوست نداشتم اینجوری بشه ولی خب روزگارمون هم بهتراز این نیست که من بتونم قشنگتر بنویسم...........
بذار از پیشرفت های کیاناجونم بگم:
5تادندون درآورده... یعنی به طور میانگین هر10روز یه دندون جدید درمیاره و حسابی هم بخاطر همین بهونه میگیره.
حرف زدنش که تعریفی نداره، فقط آب و توتو و ماما.... ولی در فضولی و شیطنت تا دلت بخوااد
میره روی مبل و از پشتی مبل بالا میره تا دستش به پریز برق برسه روشنش میکنه و همونجا دستاشو ول میکنه واسه خودش دست میزنه و قل میخوره میفته پایین ولی بازم میخنده
دوتاییشون باهم یه وقتایی خیلی خوبن و اینقدر خوب باهم سرگرم میشن البته همه چیز بستگی به ملینا داره که عصبانی باشه یا خوشحال... ولی خب کیانا هم داره کم کم عادت میکنه که چیزی از دست خواهرش نگیره
یه روز شیشه شیر ملینارو دادم بهش که بخوره خودم تو آشپزخونه ناهار میخوردم که میبینم کیانا آمد کنارم و طبق معمول پامو گرفت که بغلش کنم.... وای خدا دیدم تمام موهاش خیس ، لباساش خیس.... ملینا شیشه شیرش رو، رو سر خواهرش خالی کرده و بعد ملی خانم تشریف آوردن وبا کمال رضایت و خوشحالی میگه مامان ببین خوشگلش کردم
حرفایی که موقع عصبانیت به ملینا میزنم ایناست: ای خدا دیوانم کردی.... از دست تو چیکار کنم.... چرا اینقدر دختر بدی شدی....
حالا ملینا: وقتی با کیانا بازی میکنه و اون به حرفش گوش نمیده میگه دیوانم کردی کیانا چرا اینقدر بد شدی و....
یا هم به خودم میگه.... یه بار باکیانا دعوا کردم که کاربدی کرده بود، ملینا جلوم بلند شد و گفت چرا با کیانا دعوا میکنی تو رو دیگه دوست ندارم و رفت اونو بغل گرفت و جان جان عزیزم فدات بشم هیچکار نشده، بوس بوس.....
البته همه میگن آدم فروشی، اینو به عینه میبینم.... وقتی کسی رو لازم داری اینقدر قربون صدقه ش میری ولی وقتی لازمش نداری دیگه واویلا...
بعضی وقتا واقعا از حرفات خندم میگیره.... یه روز که از سرکار برگشتم و تو مثل همیشه میخواستی آب بازی کنی و همه جای خونه رو خیس میکردی، اولش که بهم گفتی مامان تو نگام نکن(یعنی گیر ندی که من میخوام آب بازی کنم)
بعد مدتی که همش میگفتم ملینا این کارونکن و عصبانی شده بودی گفتی مامان تو برو دانشگاه اسم محل کارمو هیچ وقت بهت نگفته بودم.... بعد فهمیدم خاله زهرا بهت یاد داده ولی اون طرز گفتنت خیلی واسم خنده دار بود.
روزای آخر سال که 5روزش رو مجبور بودم تا6عصر یکسره محل کارم باشم یه روز رفته بودی خونه ی خاله زهرا یعنی خودش دوست داشت شمارو ببره.... اونجاحسابی با پسرش پیمان بازی کرده بودی و کیانا هم که با شوهر خاله زهرا دوست شده بود. بعدش همش بهش میگی منو ببر جای پیمان
یه روز خاله زهرا میگه ظهر که شوهرش اومده دنبالش، چون ماشین سنگین داره صداش باماشینای دیگه فرق میکنه تاصدای ماشینشو شنیدی گفتی اینا عمو آمد... خاله زهرا برو اتوبوست آمد.... خاله میگه غش کردم از خنده...
حالا بریم سراغ چندتا عکس
دخترم درحال خوندن نماز:
ملینا با کلاه باباحاجی:
کیانا تو بانک بابایی:
هرچی میگذره وقت کمتری واسه عکس گرفتن پیدامیکنم.... الان که میبینم حتی یه عکس قبل از عیددیدنی با لباس بیرونی ازتون نگرفتم
انشالا وقت بشه ببریمتون آتلیه، مگه اونجوری بشه که یه عکس درست حسابی داشته باشید
پ ن: یادم اومد که ازسال تحویل امسال ننوشتم؛ امسال چون ساعت 8.30 شب سال تحویل میشد و شام خونه ی مامانم دعوت بودیم همگی قبل سال تحویل اونجابودیم و خاله عذرا هم که ازمشهد رسیدن دایی مصطفی هم که چندروز قبلش اومده بود وخلاصه جمعمون جمع بود یه سفره هفت سین روی زمین پهن کردن و همگی دورش نشستیم و همه تو دلشون زمزمه میکردنو دعا میخوندن.
خوب بود تو این چندسالی که ازخونه ی مامانم رفته بودم سال تحویل همش خونه ی خودمون بودیم و غیرازسال اول که بچه نداشتیم که سفره پهن کردم این دو سال دیگه فرصتش نشده بود.