شهریور93
کیانا:
این روزها حسابی با خواهرش شیطونی میکنن؛ و گه گاهی هم لجبازی و دعوا سر یه اسباب بازی ناچیز!
از دندونا که 8 تای جلو کامل دراومده با یه دندون آسیاب
از حرف زدن هم کلمه کلمه میگی... بات(باد) بَق(برق) غذا وقتی بهت میدم آخرش بلند میشی و میگی:بس... فدات بشم
به دایی هم که میگی: دا البته به پسرای جوون هم دا میگی. دایی مصطفی که عاشق این دا گفتنت شده بود.
جدیدا عاشق نقاشی کشیدن شدی، به تقلید از ملینا که ماشالله نقاشیش خیلی هم خوب شده
ولی تو کتاب خوندن مثل ملینا نمیشینی که واست بخونم و دقت کنی سریع کتاب رو از دستم میگیری و سریع ورق میزنی و گاهی اوقات پاره میکنی که بخاطر همین کمتر کتاب دم دستت میذارم.
کلا عاشق پوست کندن و پاره کردن و ریزریز کردنی.... مشهد که بودیم خونه ی دایی علی هر چندوقتی زن داییت بلند میشد و میگفت وای صدای جلزوولز میاد غذا داره میسوزه؛ اینقدر میخندیدیم چندبار این صحنه تکرار میشد که میرفت تو آشپزخونه میدید کیانا کنار سبد سیب زمینی پیاز ایستاده و داره پوست های پیازها رو میکنه؛ صدایی که ایجاد میشد دقیقا مثل سوختن غذا بود
سیب زمینی که آبپز میکنم با اینکه روی میز میذارم یا روی کابینت و پوست میکنم تا میای میبینی اینقدر گیر میدی که بهت بدم و خودت بشینی پوست بکنی .... دستمال کاغذی که نگو اینقدر همه جا یادگاری گذاشتی که تا ازت غافل میشدیم یه جعبه دستمال رو ریزریز میکردی
خودت هم ریزه میزه ای و همه سنجد صدات میزنن و ازکارایی که نیاز به ریز بینی داره خوشت میاد
قبلا از سرکار که برمیگشتم خودتو مینداختی بغلم و دی دی ، دی دی میکردی تا بهت نمیدادم نمیذاشتی لباسامو دربیارم، ولی حالا اگه بیدار باشی میای بغلم و بعد دیگه میری سراغ بازیت
درکل خیلی وابسته به دی دی شدی غذاخوردنت کاش خوب میبود اونجوری غصه نداشتم ولی همچنان کم خوراک و لاغری نفسکم
ملینا:
یه چندوقتی هست که خیلی بهونه گیری میکنی؛ خیلی ها میگن اقتضای سنشه و هم اینکه بخاطر کیانا که هست باهم لجبازی میکنن و کلافه میشه؛ و یه مقدارش هم از کمبود آهن و ویتامینه ... که البته همه ی اینا صحیحه و دارم سعی میکنم بیشتر از قبل روی تغذیه و مکمل غذاییت و روابطت با کیانا کار کنم.
یه چندوقت بهونه میاوردی که خروس میخوام و خیلی جدی روی حرفت پافشاری میکردی ... بابات یه روز رفت و چهارتا بلدرچین گرفت آورد تو حیاط.... خوبه که سرگرم میشین ولی به کثیف کاری هاش نمیارزه چون همش میخوای که بیان بیرون و بغلش کنی یه بساطی داریم تو همین یه هفته ای که اینا رو آورده خود بابایی دیگه کلافه شده و باید یه جوری که متوجه نشی اینارو پس بدیم تا شماها مریض نشدین
و اما داستان های ما و ملینا همچنان ادامه داره؛ یه روز فیل میخواست از ما!!! فیل اسباب بازی هم نه، فیل واقعی
خیلی دوست دارم بفرستمش مهد که انرژی شو اونجا تخلیه کنه و باهمسن و سالاش بازی کنه ولی اون هم دغدغه های خاص خودش رو داره و فعلا چون کیانا نیاز به پرستار داره مجبورم این گزینه رو بذارم کنار تا انشالله بعدا خدا چی بخواد.
کلا این دخمل بازیگوش ما دوستدار هرچی حیوونه... اسم بیشتر حیوونارو هم بلده و تو دفترش هم همیشه نقاشیشون میکنه... انشالله اگه بشه عکساشم میذارم
حیوون دوستیش که به باباش رفته اما نقاشی دوستیش به مامانش
یه روز هم ملینا خانوم بامن اومد سرکارم. اون روز خزانه کار داشتم و ساعت 11 میخواستم برم دانشگاه باخودم بردمش؛ البته اون روز همون چندساعتی که سرکارم بودم خیلی درگیر بودم و باید یه چیزی تحویل میدادم که برخلاف تصورم ملینا هم خیلی خانوم بود و وسط اتاق واسش موکت پهن کردم و همکارم پیشش نشست واسش نقاشی میکشید و باهم سرگرم بودن. اینقدر خوشحال بود که سوار ماشین که شد میگه حالا بریم پیش خاله زهرا و کیانا واسشون تعریف کنم من امروز اومدم کار مامانی
ملینا بیشتر از کیانا به من وابسته ست اونم بخاطر زمان بچه گیش.... الان شب ها من و کیانا تو اتاق میخوابیم ملینا و باباش تو هال؛ چون اگه تویه اتاق بخوابیم تا نصف شب متکا بازی میکنین... خلاصه بعضی شبا که کیانا زودتر میخوابه جرات نمیکنم بیام تو حال یه آبی بخورم چون ملینا تا منو میبینه سریع میاد بغلم و خواهش و التماس که پیشش بخوابم...منم دلم واسش میسوزه میام؛ آخه همیشه دیر میخوابی واسه همین اگه بیدار باشم که خوابت ببره و بعد برم بخوابم دیگه خواب از سرم میپره،تو هم که منو میبینی بیشتر سخنرانیت گل میکنه.
دو هفته اول شهریور دایی یدالله از آلمان اومد و بعد 7ماه دیدیمش؛ حسابی لاغر شده بود
و هفته ی بعدش که مامان اینا با دایی رفتن مشهد که بقیه رو هم ببینه، پرستار بچه ها هم رفت مسافرت و همزمان ننه و باباحاجی هم رفتن مشهد.... خلاصه ماهم یه هفته ی پرکار داشتیم که یه روز هم نمیتونستم مرخصی بگیرم
دیگه باهر سختی که بود گذشت.... دو روز خونه عمه بودین و سه روز دیگه یه روز خونه ی خودمون و خاله ها اومدن پیشتون و دوروز دیگه خونه ی خاله ها.
حسابی همه شون سرگرم بودن. یه روز که بین روز زنگ زدم دیدم خاله مینا برداشت با کلی نفس نفس زدن؛ بعدهم یه کلمه بامن حرف میزد یه کلمه با بقیه... دربین دیدم میگه آی بگیرین ازش و خنده..... میگه پیاله پر از دونه های انگور دست کیانا بود همه رو پرت کرد هوا و پخش و پلا شد تو حال
میگن از صبح فقط دنبالشون میدویم که ریخت و پاش هارو جمع کنیم یه موقعی خنده مون میگیره که دوتا وروجک چطور همه مونو به رقص آوردن.
با همه ی این تفاسیر خدا نعمت سلامتی رو از هیچ خانواده ای دریغ نکنه.... الهی آمین