3.5 سالگیت مبارک ملیناجونم
چهل و دوماهگی یا به عبارتی سه ونیم سالگیت مبارک گل قشنگم؛ دوستت دارم دخترم
امروز 5 بهمن واسه من یه جورایی مهمه؛ یعنی تاریخش بدجور تو ذهنم مونده
5بهمن سال90 که ملینا 6 ماهه میشد من باید میرفتم سرکار .... چقدر اونوقت یادمه که استرس داشتم که تورو کجا بذارم و هر روزش واسم اندازه یک ماه میگذشت
الان در سه و نیم سالگیت احساس میکنم خیلی درک و فهمت بالاتر رفته و من تو بیشتر مسائل راحتترم باهات.
کارهاتو به درستی انجام میدی و واسه بیرون رفتن حتما باید لباس خوشگل داشته باشی و موهاتم اصرار میکنی که شونه بزنم و ببندم.... یه وقتایی که من حوصله ندارم یا مثلا خونه مادرجون میخوایم بریم میگم مهم نیست میگی نه موهامو خوشگل کن...
موهات هم بلند شده و راضی نمیشی که کوتاه کنیم و چقدر دوست داری موهات صاف و بلند باشه ولی متاسفانه موهات چون خیلی فره هرچی هم بلند بشه مشخص نمیشه... این موهای فرفری تو از خاله هات و مامان خودم به ارث بردی، موهای من اینجور فرفری نیست
یه روز به من گفتی مامان بیا کله ی خودتو بکن کله ی منم بکن....
گفتم خب بعد چیکار کنم کله هارو
میگی بیا کله ی خودتو بذار رو بدن من کله ی من مال تو
و همینطور لباس پوشیدنات هم با قبل خیلی فرق کرده، مثل اینکه اینجا نوشتنم باعث شد خودبه خود تغییراتی در ملینا ایجاد بشه؛ کسی که امکان نداشت به جایی که برسیم لباس راحتی نپوشه حالا همش تو خونه هم میخواد با ساپورت و سارافون باشه
اینم از این.....