چهار ساله ی شیرینم
عزیزکم
دختر خانوم و خوش ادای من
چهار سالگیت مبارک
چهار ساله که با اومدنت به زندگیمون صفای دیگه ای دادی...
تو روز به روز بزرگتر و خانوم تر میشی و به همون نسبت عاقل تر و فهمیده تر.... و من هم به نعمت وجود تو کامل تر میشم.
نسبت به خواهر کوچیکت خیلی مهربونی.... یه جور حامی در مواقعی که من و بابایی کنارتون نیستیم.
این مدت ماه رمضون چون ساعت کاریم کمتر شده بود و باید 8 تا1/5 سرکار حاضر میشدم، و از طرفی شما هم که همش گیرمیدادی که سرکار نرو و .... جریاناتی که تو پست قبلی گفتم؛
واسه همین تصمیم گرفتم بذارمت مهد، بعد از یه پرس و جوی مختصر از یکی دوتا مهد سه ستاره بالاخره یه جا رو قطعی کردم که هم تو مسیرم بود هم اینکه مهراد پسر عموت که مامانش میگفت دوست داره با ملینا بره مهد بتونن باهم باشن...
بعد از دوروزی که بردمت دیدم پرستارشون خیلی سخته ماه رمضون بیاد و خودش هم دلش میخواست که بهش مرخصی بدم خلاصه تصمیم گرفتم کیانا رو هم بذارم مهد و به خاله زهرا یک ماه مرخصی بدم...
این شد که دوتایی تون راهی مهد نی نی گل شدین و تجربه ی خوبی هم واسه شماها هم واسه من شد که توانایی خودمو بسنجم ببینم اگه یه روزی خاله زهرا گفت که نمیتونم بیام یا اینکه بخوام دوتایی تون رو بذارم مهد آیا خواهم تونست یانه!!!
که خداروشکر خوب بود... ولی دیگه زمان استراحتم فقط اون چندساعتی از ظهر یا شب بود که به رختخواب میرفتم؛ در غیراونصورت یا درحال خدمت رسانی به شماها بودم یا هم غذادرست کردن و تمیزکاری خونه.
ولی کیانای عزیزم که آخری ها هرروز میگفت مامان میخوام خونه باشم، ازش پرسیدم خب من که میرم سرکار تو خونه میخوای تنها باشی، میگه نه خاله زهرا بیاد پیشم!!! از تعجب خندم گرفت... آخه هنوز فکر نمیکردم اونقدر تشخیص بده که وقتی من میرم سرکار خاله زهرا میاد پیشش که تنها نباشه.
درعوض ملینا خیلی علاقه مند شدی به مهد و چون کلا جاهای شلوغ و پربچه بیشتر از کیانا دوست داری واسه همین با روحیه ت بیشتر سازگاره.
ولی بعد عیدفطر که ساعت کاری به روال قبلی برگشت و خاله زهرا میاد پیشتون دیگه زیاد بهونه نمیگیری و تو خونه میمونی.
خاله زهرا هم این یک ماه تعطیلی حسابی انرژی کسب کرده و با روحیه ی بهتری میاد ...
امیدوارم همیشه و هرجایی که هستین بهتون خوش بگذره و از اینکه بخاطر گرفتاری های شغلی که دارم نمیتونم به رفاه حال شما برسم منو ببخشین