روزانه های مامان و ملینا
این روزا تمام وقتم تو خونه مشغول ملینام و با همدیگه خیلی جوریم مخصوصا اینکه تنها باشیم چون میدونی که فقط با توام خیلی خوب باهم بازی میکنیم ومنم دیگه واسم عادی شده که باید مثل یه دختربچه ی کوچیک باهات بشینم و پاشم و با اسباب بازی هات بازی کنم شعر بخونم و خلاصه درگیریم باهم....
حالا دیگه خیلی قشنگ کلمه ی مامان رو یاد گرفتی و من از ذوق میخوام بمیرم آخه خودت میدونی که چندوقته منتظر این کلمه بودم ازت... خیلی ناز میگی و تازه به عکسی که بزرگ کردیم و به دیوار زدیم اشاره میکنی و میگی مامان، فدات بشم من
خیلی داری فهمیده میشی و این باعث شده که منم احساس بهتری دارم از اینکه مثلا میگم فلان چیز رو بیار یا اون چیزی که برداشتی بذار سرجاش میفهمی و خیلی خوب هم به حرفم میکنی و کاری که ازت میخوام انجام میدی. رفتم تو کار شناخت اشیاء و تقریبا اشیائی که زیاد باهاش سروکار داریم رو میشناسی و با یه اشاره تشخیص میدی و واسم میاریشون
به کتاب خوندن علاقه پیدا کردی البته این مال یکی دو ماه پیشه که کتاباتو ورق میزنی و خیلی هم مراقبی که پاره نشه و میاری که من شعراشو واست بخونم تقریبا موقع خواب هم فقط کتاب میتونه تو رو سرجات بنشونه و روی پام که هستی کتابت رو میارم و میخونم گوش میدی آخرم میخوابی.
اینو که گفتم یاد یه جریانی افتادم که خیلی خندیدم؛ همیشه شبا طبق معمول باید پیش خودم باشی و با بابایی میونه ی خوبی نداری یه روز بهش گفتم که این کارارو بکن تا سرگرم بشه و بخوابه پیشت، تو که واسش شعر نمیخونی که پیشت بمونه البته اگر بلد باشی بابایی هم گفت آره بلدم و آمد کنارت تا واست شعربخونه شروع کرد از حسنی خوند و تمام کلماتش رو غلط غلوط خوند که بماند دید نمیتونه ادامه بده همون شعر یه توپ دارم قلقلیه رو واست خوند اون که تمام شد مونده بود چیکار کنه توهم منتظرشعر بعدی بودی بابایی هم شروع کرد سوره ی حمد رو واست با آواز میخوند منم نتونستم تحمل کنم و بلندبلند خندیدم، تا خندیدم تو هم خوشحال از اینکه بابایی بازنده شده پریدی اومدی پیش خودم، ناقلا
یه جمله که همیشه بکار میبری آب بده هست چون همیشه تو آشپزخونه دنبال آب میگردی و میخوای که آب بازی کنی منم گاهی اوقات با حوصله میام پیشت تا آب بازی کنی ولی بعضی وقتا خیلی عصبی میشم که همش میخوای لیوان رو آب کنم و تو روی فرش و وسایل دیگه آب بریزی.... البته یه تجربه ای که کسب کردی اینکه روی سرامیک نباید بریزی چون نمیتونی راه بری اونموقع، وقتی میبینی سرامیک خیسه اگر حتی یه قطره ریخته باشه همونجا میخکوب میشی و گریه میکنی که بیام بردارمت.
ومشکل دیگه ی ما موقع غذاخوردنمون، دیگه اگه ماست هم باشه که واویلا.... قاشق برمیداری از خورشت میریزی تو ماست از ترشی برمیداری و رو سفره نقاشی میکشی و خلاصه یه غذا با خیال راحت نمیتونیم بخوریم؛ من همیشه قبلا عاشق ماست خوردن بچه ها بودم و همیشه به ماماناشون میگفتم بذارین همه جارو کثیف کنه بعدا تمیزش میکنین و بچه باید همه جور کاری رو تجربه کنه بچه گی کنه و از این حرفا.... حالا که نوبت بچه ی خودم رسیده واقعا وقت این کارارو ندارم که اون همه جا رو ماستی کنه و من بعدش هم لباس عوض کنم هم دست و پا و صورتشو بشورم هم دوروبر رو تمیز کنم
وقتی هم که نماز میخونیم قبلا سریع میامدی و مهر رو برمیداشتی واسه همین یکی تو دستمون هم میذاشتیم ولی یه دفعه روی زمین نذاشتم همون اول دادم دستت ویکی تو دست خودم دیدم آمدی روبروم و دیدی مهر ندارم دستاتو به نشونه ی اینکه نیست بالا آوردی و بعد مهر خودت رو واسم گذاشتی جلوم، خیلی جالب بود اما تا اینکه دیدی دست خودت خالی شد زود اومدی و برداشتیش و رفتی. و حالا که دیگه اگرم برداری وقتی میخوایم بریم سجده زود میاری میذاری سرجاش.
صدای زنگ تلفن یا موبایل که میاد خبر میدی و میگی اَدِه.... یااینکه گوشی رو میذاری روی گوشت و میگی: آَدِههههههههههه... الهی فدای اون لهجه ی قشنگت بشم من
بازی هایی که میکنی کلاغ پرپر و اتل متل و لی لی حوضک هست که خودت یهویی هوس میکنی باخودت بازی کنی.
و اما بازی های ملینا با مشارکت مامانی:
دیگه خیلی شیطون شدی و از همه جا بالا میری اما پایین اومدن رو خوب یاد نداری و واسه همین یکسره باید دنبالت باشم دریغ از یه لحظه نشستن و آرامش.... اینقدر این روزا احساس زندانی بودن میکنم چون همیشه دنبال منی و من حتی یه خوراکی یا یه چایی نمیتونم با آرامش جلوی تلویزیون بشینم و بخورم یا اینکه یه کتاب بخونم مگر اینکه جایی باشیم و جایی هم که باشیم زود از اونجا خسته میشی و بعد از مدتی باز میای سراغ خودم و دستمو میگیری که باهات راه برم و به همه جا سرک بکشیم، مهمونی رفتن خونه ی اقوام دورتر که آدم رودرواسی داره خیلی باتو سخته و سعی میکنیم زود برگردیم یا جایی بریم که بچه داشته باشن.
یه شب با وحیده رفتیم رستوران عاصی شدیم اینقدر که راه رفتی و همه چی رو بهم ریختی و شیشه های اطراف رو با دستات کثیف کردی حالا یه دختر دیگه بود که از تو یه کم بزرگتر بود و تا آخر از روی صندلیش پایین نیومد تازه تو میرفتی پیشش و میخواستی بیاد پایین باهات بازی کنه که اونم اصلا رو نمیداد.
اگر زمین بخوری یا به جایی بخوری و دردت بیاد خودت شروع میکنی به زدنش و میگی: اَته اَته.... ما این کار رو میکردیم که گریه ت تموم بشه و فراموش کنی حالا خودت هم یاد گرفتی و اگرم گریه نکنی باید اونجا رو اُته کنی. و این باعث شده که از این کار خوشت بیاد و مواقعی که خیلی باهم خوشحالیم و میخندیم یهو میزنی تو صورتم و میگی:اَته.... من گریه میکنم باز ناز میکنی و وقتی به روت میخندم دوباره میزنی خیلی شیطون بلایی
عشق جورابی و من باید جوراباتو از جلوی دستت جمع کنم اگر ببینی یکسره میگی پام کن باز دربیار... دوتا عروسک داری که اونا جوراب دارن جورابای اوناروهم درمیاری که پات کنم گرچه فقط تو یه انگشتت بیشتر نمیره.
پرده رو کنار میکشم که آفتاب بیاد و یه روز بلند میگفتم آفتاب بیاد خونه گرم بشه، دیدم توهم همش میرفتی تو آفتاب و سایه ت روی دیوار میفتاد خیلی خوشت اومده بود و از اون روز به آفتاب میگی: تاتا تا پرده رو میکشم میگی تاتا حالا میخواد شب باشه. به نور لامپ هم که از درز اتاق میاد تو میگی تاتا من بخورمت الهی تو خوشگلی تو ماهی
وقتی میخوام بهت قطره یاروغن ماهی بدم تا سرنگ رو توی دستم میبینی که میخوام از شیشه خالی کنم دراز میکشی و منتظر که بیام بهت بدم بخوری با اینکه چندوقت پیش فرار میکردی و من با سرنگ دنبالت خیلی هم جالبه که سریع میدویی و من واقعا باید تمام تلاشمو بکنم که بهت برسم.
خیلی قشنگ میگی: هیس و انگشت اشاره ت رو میذاری روی بینی ت. اگه بلند صحبت کنیم یا مثلا دعوات کنیم این کارو انجام میدی و ماهم میخندیدم و فراموش میکنیم کار اشتباهتو
از میوه ها خرمالو رو خیلی دوست داری و تاآخر پیشم میمونی که بهت بدم. چندوقته که باز یبوست گرفتی و فقط با روغن زیتون خوب میشی. نسبت به غذا خیلی کم اشتهایی و همش باید دنبالت باشم و به زور بهت میدم بااینکه هرروز یه مدل جدید واست درست میکنم.شاید بخاطر دندون باشه حالا دیگه سه تا دندون آسیاب داری و چهارمی هم تو راهه، الهی قربون دختر صبورم بشم که اینقدر ساکت و مظلوم بود که دندوناش جوونه زدن.
http://www.niniweblog.com/upl/jigartalaa/13527115834.jpg
http://www.niniweblog.com/upl/jigartalaa/13527117272.jpg