یک ونیم سالگی (با 15روز تاخیر)...
بالاخره واکسنی که ازش وحشت داشتم موقعش فرارسید و تو 18 ماهه شدی....
از تو سابقه ی تب شدید نداشتم واسه همین نگران این موضوع نبودم روز دوشنبه 9/11 رفتیم واکسنتو زدیم و اون روز عصر که تب کردی ولی خب با قطره خوب شدی، اما پات خیلی درد میکرد چون عصرش هم خیلی بی قرار بودی رفتیم خونه مامان بزرگ و اونجا یه خورده سرگرم بازی با بچه ها بودی ولی آخرشب دوباره تب کردی و همش هم میگفتی پا....پا..... ودستتو میذاشتی روی پات.
بابایی چندوقتیه درگیر بنائیه.... خونه ی جدیدی که گرفتیم نیاز به یه سری تغییرات داشت که الان حدود یک ماهی هست که داره تمام سعیشو میکنه که زودتر تموم بشه و موقع تولد نی نی جدید(هنوز اسمش قطعی نشده،خیلی شاهکاریم ما،نه!؟) دیگه کارای اساسی شده باشه و اونموقع دیگه وقتش واسه رسیدن به امورات بچه داری بیشتر باشه
خب داشتم میگفتم از واکسنت که هرچی میترسیدم بدتر شد، دقیقا همون روزی که من نیاز داشتم بابات خونه باشه و دست کمک من،اونم گفت باید حتما برم سربنایی... بااینکه روز عید هم بود و تعطیل ولی باید میرفت و منو تو تنها موندیم که اگه میدونستم میخوام تا 8 شب تنها باشم که میرفتم خونه ی مامان جونت و اینقدر هردومون اذیت نمیشدیم
از ساعت 8 صبح که بیدار شدی ساعت 3 بعدازظهر دیگه بیهوش افتادی ولی خب از ساعت 1 خوابت میامد ولی نمیخوابیدی و بهونه گیری....
بگذریم که بعداینکه خوابیدی من چقدر گریه کردم که چندباری مجبور شدم سرت داد بکشم و این باعث شد که خودم خوابم نبره
این جمعه هم آخرین جمعه ی زندگی 3 نفرمون هست که البته هرکدوممون یه جایی هستیم.... و از هفته ی بعد 4 نفره میشیم؛ به قول خانم دکتر دیدی چه زود عیال وار شدی! آره اصلا باورم نمیشه.
تا قبل از این اگه جایی میخواستیم بریم یا کسی میخواست دعوتمون کنه میگفت ای بابا شما دونفر که جایی رو نمیگیرن یا اینکه دیگه دونفر که دعوت نمیخواد و از این حرفا....
ولی از حالا به بعد باید حتی خودمون هم این موضوع رو قبول کنیم که شاید دیگه هرکسی دلش نخواد باما همسفر بشه یا اینکه به راحتی دعوتمون کنه یا حتی بیاد خونمون.....
اووووووووووو کی حوصله داره بچه هاش فضولی میکنن، همه جارو بهم میریزن، سروصدا میکنن من اعصاب ندارم.... از این جور حرفا پشت سرمون زیاد خواهند زد..... همونطور که خودمون وقتی خونه ی باباهامون بودیم و کسی میخواست بیاد خونمون که دویا سه تا بچه داشت از قبل دیگه همه جور وسایل شکستنی وحساس رو از جلوی دیدشون جمع میکردیم ووقتی که میرفتن یه نفس راحت میکشیدیم.
حالا امیدوارم بتونم بچه هامو طوری تربیت کنم که مردم از دستشون به ستوه نیان و همیشه ادب و نزاکت رو حفظ کنن.
چند وقتیه که واسه ملینا سی دی رنگین کمان خریدیم تا از خواب بیدار میشه کنترل رو واسم میاره و میگه نی نی.... تمام روز باید این سی دی روشن باشه و حالا میخواد نگاه کنه یا بازی کنه باید آهنگش پخش بشه، که الان میگم چه اشتباهی کردیم که واست خریدیم نمیخواستم اینجوری به چیزی وابسته بشی.
اینم از روزای اول که خیلی تلاش میکردم که فاصله تو باتلویزیون حفظ کنی و این میشد:
جدیدا باز یه خورده عصبی شدی و همش دست منو میگیری و مامان مامان میکنی که باهات راه برم و هرجا تومیگی بشینم و باز بلندم میکنی که بریم یه جای دیگه با اسباب بازی هات خیلی زیاد سرگرم نمیمونی و فکر میکنم دندون جدید تو راه باشه، دندونای نیش بالات که دراومدن خداکنه این حالت زودتر خوب بشه.... آخه اگه یه ثانیه دیرتر به حرفت کنم سریع خودتو به اطراف میزنی طوری که پخش زمین میشی و بارها شده که سرت به درو دیوار یا مبل خورده و اینم باز یه بهانه ی جدید واسه گریه.
روزی نیست که بلایی سرت نیاد آخه درحالت عادی همش راه میری و از وسایل و مبلا به طور غیرعادی بالا میری و سریع نقش زمین میشی یا سرت محکم به یه جایی میخوره . یه شب از آشپزخونه رفتی بیرون و طبق معمول بدوکنان به سمت میز آینه شمعدون رفتی و هنوز نرسیده بودی که پات به یه جایی گیر کرد و صورتت محکم به لبه ی میز خورد و از اون طرف خوردی زمین و سرت از پشت به سرامیکا، و بعد هم یه صدایی از خودت درآوردی که داشتم سکته میکردم،من فقط صدای این اتفاق رو شنیدم.
از آشپزخونه اومدم بیرون بابات بغلت کرده بود و از ترس صورتش قرمز شده بود، توهم که کبود شده بودی اینقدر به سروصورتم زدم که چی شد چرا اینجوری شده.خدا فقط بهت رحم کرد که بااون صدای فجیعی که من شنیدم اتفاق خاصی نیفتاد و فقط لبت یه ذره خونی وکبود شد...
خیلی مراقبتم عزیزم ولی اینجور اتفاقا دیگه از دست آدمی خارجه و واسه شما کوچولوها فقط باید بگیم خدا نگهدارتون باشه.
یه صندلی بابات واست خریده که چندوقت بود دنبالش بودیم که واست بخریم، حالا هم بجای اینکه درست ازش استفاده بشه شده....:
یه وسیله ی نقلیه:
یاهم وسیله ی زورآزمایی:
اینم یه عکس از شب تولد یکتاجون:
اینقدر که همیشه درحال شیطنتی نمیتونم یه عکس خوب ازت بگیرم، فقط باید درحال بازی باشی که متوجه من و دوربین نشی وگرنه سریع ازم میگیری.
راستی یه خبر دیگه اینکه دایی مصطفی ت هم که امروز عقدکنونشه.... البته اینجا نیستن مشهد.
عروس خانوم بعد اینکه دامپزشکی مشهد قبول میشه خانوادش هم بخاطر اون و البته خواهرکوچیکش که اونجادرس میخونه میرن و ساکن مشهد میشن، واسه همین تقدیر داییت هم این شد که بره مشهد... میگما تو هم داماد نشدی نشدی تو همین ماهی که من اصلا نمیتونم از جام تکون بخورم داماد شدی و حالا همشون اونجا دور همن و صبح رفتن حرم صیغه محرمیت خوندن و عصر هم که جلسه ی عقدشونه و من اینجا تنها موندم.... البته دایی محمود هم بخاطر امتحان خانومش نتونست بره ولی خب من خیلی دلم میخواست برم لااقل واسه ملینا یه تنوعی بود.
اینم از این....
دیگه حرفی نمونده فقط از همه ی دوستای خوبم که اینجا رو میخونن التماس دعا دارم منم به یاد همتون هستم و موقع زایمانم اگه قابل باشم وخدا قبول کنه واسه همه دعا میکنم که همیشه سالم وسلامت باشن و سایه ی پرمهرشون همیشه بالاسر بچه هاشون باشه