ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

بهار1392

1392/1/18 12:14
نویسنده : مامان مریم
622 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکای عزیز مامان

 تعطیلات عید هم تموم شد و امسال عید واسه ما یه فرق اساسی با سالهای دیگمون داشت اونم اینکه هیچ شور و شوقی نداشتیم... نه سفره ی هفت سینی پهن کردیم حتی لحظه ی سال تحویل رو متوجه نشدیم که این یکی رو تاحالا نداشتم که تجربه ش کردم... حالا باخودتون میگین نه که تاحالا چه هفت سینایی پهن میکردی و چقدر شادی و جشن میگرفتی که حالا امسال ازش محروم شدی! خلاصه عیددیدنی غیرازخانواده هامون نمیخواستیم جای دیگه ای بریم که به اصرار بابایی رفتیم اما خیلی افتضاح و همیشه با تنی خسته واعصابی خورد با گریه های شدید کیاناجون برمیگشتیم.

 راستی یادم رفت اول مطلبم واسه دوستام که میان و مطالبم رو میخونن بگم که یه موقعی بیان که حال و حوصله ی غم نوشته های منو داشته باشید و یه وقتی نباشه که اعصابتون از هزارجا خوردباشه و خسته باشین بزنین زیر گریه... گفته باشم.

 و اما سیزده بدرمون که با روزهای تعطیل دیگه هیچ فرقی نداشت و تمام طول روز تو خونه بودیم و هر 3 تاییمون مریض و سرماخورده تشریف داشتیم. 3تا یعنی من و بابایی و ملیناجون، ولی خب به قول بابایی فهمیدیم که میشه سیزده بدر تو خونه باشی و خوش بگذرونی... حتی من که تو حیاط هم نرفتم. ناهار هم درست نکردم و خدابیامرزه کسی که کنسرو ماهی رو اختراع کرد .

اما به جاش هم  عصر چهارشنبه رفتیم بیرون هم جمعه به صرف ناهار با خاله هاودایی و مامان جون اینا رفتیم باغ خاله مینا

و اما ملینا خانوم که بیش از حد دَردَری شدن و یکسره کفشاشو پاش میکنه لباساشم برمیداره میاره که تنش کنیم و آواز دردر دردر سرمیده، مجبوریم هرروز بخاطر شما هم که شده یه جایی بریم ولی بعضی اوقات میبرمت تو حیاط که اونجاهم بنده باید پابه پات راه برم و واست بساط بازی محیا کنم وگرنه سریع حوصلت سرمیره... گاهی اوقات وقتایی که کسی خونه نیست کیانا رو هم برمیدارم و سه تایی میریم تو حیاط.

تو حرف زدنت زیاد پیشرفت نمیکنی ولی خب منم زیاد نگران نیستم بالاخره که به حرف میای:D

مثل مامان گفتنت که چقدر منتظر شنیدن این کلمه بودم حالا از بس که بعضی اوقات مدام میگی:مامان مامان مامان مامان.......... کلافه میشم

اما خب یه حرفایی میزنی که خندمون میگیره.... میدونم که بله رو بلدی اما وقتی چیزی ازت میپرسیم میگی:ها...

به هرچیز گردی میگی توپه.... به ماه هم میگی توپه به خال روی صورت هم میگی توپهچشمک

کلا از توپ خیلی خوشت میاد تو هر خونه ای میری اگه توپ داشته باشن تو دیگه سرگرمی. خاله مینا میگفت تو مسافرت هرجا یه چیز گردی میدیدیم میگفتم: بچه ها توپه

به مادربزرگات میگی: نَنِه.... چون بچه های عمه ت به مامان بزرگ میگن ننه تو هم ازشون یاد  گرفتی.ولی وقتی میخوای خودتو لوس کنی میگی: نَنی و دوست داری هی صداشون بزنی اوناهم بگن جانم، بله، جان عزیزم......

و واسه خودت شعر میخونی و یه حرفایی سرهم میکنی که فقط خودت متوجه میشی.

تازه دخترم خیلی هم خواهرجونشو دوست داره و اصلا اذیتش نمیکنه. همیشه کارهای بامزَت به من انرژی میدن

میای و پیش من و کیانا میشینی و نگاه کیانا میکنی و میخندی اگه دستش بهت بخوره هی میگی آخ و باز بلند بلند میخندی مهمتر از همه اینکه وقتایی که میبینی گریه میکنه با ناراحتی بهمون میگی نی نی و بعدشم اگه ببینی من دستم بند باشه و نتونم سریع برم پیشش میری و مثل عروسکات که یواش بهشون میزنی که بخوابن میزنی تو شکمش که ساکتش کنی ولی خب اون وروجک فقط بغل میخواد.

یه شب خواب خیلی بدی دیدم که ملینا رو گم کردم و همش دارم به خودم میزنم و موهامو میکشم... آخه چند وقتیه که دارم فکر میکنم که چجوری وقتی تنهام با این دوتا برم بیرون مثلا بخوام آژانس بگیرم میترسم اول ملینا رو ببرم سوار کنم بعد برم کیانا رو بیارم راننده بزنه به چاک! چون پنج شنبه ها پرستارشون گفته نمیتونم بیام و من شاید مجبور بشم که برم جایی.باباشون هم که همیشه سرش شلوغه و نمیتونه بانک رو به امان خدا بذاره بیاد

خلاصه یه سری مشکلات اینجوری داریم. خونه ی یکی از دوستام نزدیک خونمونه یعنی چهارخونه اونورتر و هروقت میخوام برم اونجا کلی فکر میکنم که ملینارو ببرم یا کیانارو یا هردو، ولی چجوری؟!

ملینا جدیدا خیلی دل نازک شده و خیلی هم ترسو.... صدای ماشین از تو کوچه میاد میدوه میاد و به من میچسبه

دل نازک هم یعنی از بچه هایی که میفهمه باهاش لجبازی میکنن و ازخودش به قول معروف قُلدرترن اگه یه نگاه چپ بهش بندازن گریه هاشو تو دلش جمع میکنه و میاد بغل من میزنه زیرگریه

من خودمم اینجوری بودم تو بچگیام، واسه همین از این خصوصیت خیلی بدم میاد و اصلا نمیخواستم دخترم اینجوری بشه که متاسفانه.... نمیدونم چیکار کنم باید برم و با یه روانشناس صحبت کنم آخه اگه اینطوری پیش بره هیچ وقت نمیتونه از حق خودش دفاع کنه و تو مهد یا مدرسه همش حقش ضایع میشه و وقتی هم که بزرگتر شد هرکسی هر حرفی دلش خواست بهش میگه و اونم نمیتونه جواب بده.

مثل الان من که این چندوقت همش دارم ازاین موضوع رنج میبرم و تو دلم میریزم و هیچی نمیگم، حتی نمیتونم دلخوریم رو به اون طرف بروز بدم.... خیلی بده خیلی بد

و اما عکسای ملینا و کیانا در ادامه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

خاطره
18 فروردین 92 23:32
سلام دوست عزیزم
انشالله سال خوبی داشته باشی و بچه ها زودی بزرگ بشن
خب عزیزم نمی تونی فقط پنج شنبه ها یه پرستار دیگه بگیری
با داشتن دو تا بچه کوچیک خیلی سخته بیرون رفتن
آبجی من اصلا هیجا نمی رفت فقط می اومد خونه ما
الان که بچه ها یه خورده بزرگ شدن همه جا میرن و راحتن
انشالله خدا بهت آرامش و صبر بده که بتونی این دوران رو بگذرونی
هزار ماشالله چقدر بچه ها بزرگ شدنمیلنا رو نگا
قربون این کیانا کوچولو برم چقدر ناز و دوست داشتنیه:
عکس آخری کیانا خیلی خوشگله هزارماشالله
خدا حفظشون کنه


مرسی خاطره جون.چشمات قشنگن عزیزم
پنج شنبه هارو یه کاریش میکنم دیگه بایدعادت کنم همیشه که نمیشه چشم به کمک دیگران داشت


فریبا
22 فروردین 92 2:22
سلام عزیز دلم.. امیدوارم به همه ی این خستگی هایی که ازشون نوشتی سال خوبی رو شروع کرده باشی...



ممنون فریبای عزیز
فریبا
22 فروردین 92 2:24
چی بگم عزیزم.. می دونم الان چقدر مشغولی و حتی وقت سرخاروندن نداری.. اما اینو بگم که تو خیلی خوب داری از پسش بر میای... من که هر وقت از دست شیطونی های رایین خسته می شم یاد تو میفتم.. ( چون بچه ها همسن هستن) همش می گم مریم چیکار می کنه که علاوه بر ملینا باید به داد کیانا هم برسه... ایشالا که خدا خودش بهت نیرو می ده و کمکت می کنه



ملینا فقط اگه هوای بیرون به سرش نزنه بازم از پسش برمیام ولی وقتی هوس دردر میکنه دیگه با هیچ چیزی سرگرم نمیشه و اونوقت دیگه کم میارم
فریبا
22 فروردین 92 2:26
مریم جون در مورد ملینا اصلا نگران نباش.. این رفتارهایی که می گی در مورد بچه های این سنی رایجه و جای نگرانی نداره... شاید چند وقت دیگ روحیه ی کاملا متفاوتی نشون بده و سورپرایزت کنه... یادت نره که این کوچولو فقط بیست ماهشه و هنوز خیلی وقت داره تا روحیه ش شکل بگیره...


امیدوارم اینطور که میگی باشه خیلی نگرانشم
ميترا مامان مهراد
22 فروردین 92 7:55
ماشالله هزار ماشالله ملينا جون كه خانووووووووم شده حسابي و كيانا هم ديگه به وضوح داره از آب و گل درمياد........البته هنوز مونده ولي ديگه اونقدر ريزه ميزه نيست كه آدم بترسه بغلش كنه...............قربونشون برم من ...........خدا برات حفظشون كنه

عكساشونم خيلي خيلي جالب بود دو خواهر در كنار هم ....كه مطمئنا در آينده بسيار تا بسيار به درد هم مي خورن

ايشالله هميشه تفريح باشه و شادي با خاله هااااااااااااااااااا


ممنون میتراجون.... هروقت به تو فکر میکنم که میخوای زایمان کنی و یه بچه ی کوچیک و سختی های اولش که البته خودمم هنوز درگیرشم دلم به درد میاد.
امیدوارم مهراد جون هم با خواهر جدیدش خوب کنار بیاد و باهم همبازی های خوبی بشن
مامان گیسوجون
22 فروردین 92 11:52
سلام عزیزم سال نو مبارک الهی که سال پر خیر و برکتی پیش رو داشته باشید
می دونی چقدر فسفر سوزوندم تا ببینم مامان ملینا و کیانا کیه هههههه وای نمی دونم چم شده اینهمه حواس پرتی گرفتم


ممنون عزیزم.
ای وای ببخشید که اینطوری یهویی اسممو عوض کردم، حواس پرتی از تو نیست کوتاهی از من بوده مناجون
مامان گیسوجون
22 فروردین 92 11:52
ای جونممممممم فرشته های ناز فدای جفتتون
مامان یکتا
22 فروردین 92 12:47
سلام مریم جان.
نگرانی های مامانا اینقدر زیاده که تو خواب هم دست از سرشون برنمیداره مخصوصا تو که شرایطت سخت تره.
خواستی خونمون بیای بدون تعارف زنگ بزن بیایم دنبالت.
ولی عزیزم کی تو رو دلخور کرده؟خودم حسابشو برسم.


سلام بتول جان
باشه مزاحمتون میشم، آره نگرانی که روز به روز بیشتر میشه.دلخوری گذراست نگران نباش عزیزم(بوس)
مامی مائده
25 فروردین 92 11:19
ماشالا به این فرشته های نازنازی


ممنون مائده جون.... چه عجب!
مادر(رادین و راستین)
26 فروردین 92 16:04
سلام
سال نو مبارک

ماشالله ....... به هر دوشون
مریم جون دستت درد نکنه.... خدا قوت
کاملا درکت می کنم ...... روزهای شلوغی داری
کنترل دوتا کوچولو با هم سخته خیلی زیاد
می دونم که گاهی خسته می شی و کم می یاری ... طبیعیه

بیشتر سعی کن خونه بمونی برای خودت و دوتا کوچولوت خونه از همه جا بهتره ...
برات دعا می کنم
مواظب خوتون باشید

سلام ممنون
میدونم که درکم میکنی ومرسی از اینکه بهم روحیه میدی... اما من ترجیح میدم برم بیرون تااینکه خونه باشم، آخه اونجوری بقیه کمکم میکنن و هم اینکه زمان زودتر میگذره و اذیتای کیانا زیاد روم تاثیر نمیذاره.
بازم ممنون شماهم مواظب خودت وپسرای نازنینت باش

منا مامان الینا
27 فروردین 92 8:32
سلام مریم جون مامان دو تا فرشته ناز!

هر وقت میای و مینویسی مامان ملینا و کیانا اینقده ذوق میکنم عززززیییییزززززم!


ببین این دو تا فینگیلی چه با هم جورند! الهی عسیسم
خدا هر دو شون را واست صحیح و سالم حفظ کنه مریم جون
انشالا چشم به هم بذاری کیانا جونم بزرگ میشه و همبازی ملینا میشه

اون عکس ملینا که عینک گذاشته خییییییییلی بامزه است

مریم جون در مورد آنیتا پرسیده بودی مشکل اون از واکسن نبوده عزیزم آنیتا از 7 ماهگی تأخیر حرکتی و رشدی داشته که دقیقا یادم نمیاد یه بار مامانش بهم گفت که ام آر آی که گرفتن یه نقطه از مغزش خوب رشد نکرده و بخاطر همین نیاز به کار درمانی داشته و متاسفانه الان چند وقتی هست بدون هیچ دلیلی تشنج هم میکنه

مریم جون زیاد ذهن خودت را درگیر این مسایل نکن و فقط وفقط به سلامتی کیانا فکر کن میدونم حالا با خوندن این میری تو فکر و وسواس میگیری انشالا کیانا صحیح و سالم بدون هیچ مشکلی بزرگ میشه و واکسن هاش رو هم بدون هیچ دردسری میزنی

ببوسشون این دوتا فرشته دوست داشتنی رو


سلام مناجون
ذوق میکنی!!! خوشحالم که موجبات شادی شمارافراهم میکنم عزیزم.
آره من بعضی اوقات ناشکری میکنم که چرا اینجوری شد و خدایه دفعه دوتا بچه انداخت تو دامنم، اما وقتی این چیزارو میبینم خیلی شرمنده میشم واقعا سخته که آدم مریضی جیگرگوشه شو ببینه و نتونه کاری واسش انجام بده......... خدا به همه شفا بده
مریم مامان پرنیا
3 اردیبهشت 92 0:03
سلام مریم جون .اول از همه قدم نورسیده رو بهت تبریک میگم.هزار ماشالله به کیانا جون.ایشالله همیشه سالم باشه.مراقب ملینا جونم باش دلم واسش تنگ شده.امیدوارم هر چی زودتر نی نی تو از نزدیک ببینم.از طرف من حسابی ببوسش


سلام مریم جون،شماکجااینجاکجا!!!
خوشحال شدم که نظرتو دیدم البته اگه درست حدس زده باشم که شماهمون مریم خودمون باشی
ماهم دلمون واسه پرنیاجون تنگ شده عکساشو دیدم تو گوشی خاله ش ماشالا خیلی بزرگ شده... توهم ببوس دختر نازتو
مریم مامان پرنیا
8 اردیبهشت 92 16:16
آره عزیزم من همون مریم خودتون هستمتو هم اگه وقت کردی یه سر به وب پرنیا بزن خوشحال میشم .دخملای نازت رو ببوس.خیلی خیلی هم مواظب شون باش .میدونم مادر خوبی هستی .و اینو تا به حال ثابت کردی .ایشالله ملینا وکیانا جون بزرگ بشن و خودشون بابت زحماتت ازت تشکر کنن.پیشاپیش روز مادرو بهت تبریک میگم..واینم یه گل زیبا تقدیم به مهربونترین مادر دنیا
مامان گیسوجون
8 اردیبهشت 92 18:15
ممنونم از محبتت دوست گلم ببوس فرشته های خوشگلت رو
مامان تربچه
8 اردیبهشت 92 20:44
سلااااااااااام مریم جوووووووووووون مبارکککککککککککه 2 تا دختر نااااااااااااااااااااااز داری خدا رو شکر التماس دعا
منا مامان الینا
11 اردیبهشت 92 9:33
مریم جونم خوبی عزیزم؟ دخترهای گلت خوبن ؟ روز مادر را بهت تبریک میگم تو که با داشتن دوتا دختر ناز و مثل فرشته ، بهشت را دو قبضه مال خودت کردی خصوصی داری مریم جون
مامان نیایش
25 اردیبهشت 92 17:07
مریم جونم سلام عزیزم ببخشید منو یه بار اومدم وبلاگت و لی اون روز همین جور که نوشتی حالم خیلی بد بود و ترسیدم یه چیزی بنویشم ت ورو هم ناراحت کنم و رفتم ببخشید که دیر اومدم دوباره ولی عزیزم دلم خواست بهت بگم هر چه قد رهم توی زندگی ناراحتی و تلخی و یکنواختی وجود داشته باشه آدم میتونه خودش نگاهش رو تغییر بده و از اون چیزا برای خودش شادی خلق کنه همین که میگی از شیرین کاری ها و شیرین زبونی های ملینا کلی میخندی خیلی خوبه عزیزم سعی ات رو بکن تو میتونی مامان نمونه و مهربون و دوست داشتنی به این فکر کن که فقط دو تا دختر گل و ناز و سالم داری خیلی ماه شده ملینا هزار ما شالله بچه است دیگه گاهی هم ممکنه صبر خیلی زیادی بخواد رفتار کردن باهاش موفق باشی گلم