ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

ملینادر36ماهگی + کیانا در17 ماهگی

1393/4/11 8:22
نویسنده : مامان مریم
914 بازدید
اشتراک گذاری

میدونم که مدت طولانی میشه که اینجا چیزی ننوشتم؛ الانم که دارم مینویسم اول وقت اداریه و سرکارمم؛ تو خونه که حسابی درگیرم با شما فسقلی ها....

خدا شمارو حفظ کنه واسه مون؛ همه ی بچه ها رو سالم زیر سایه ی پدرومادرش داشته باشه(آمین)؛ ولی شماها خیلی خیلی شیطونین. هرچی بگم کم گفتم

توخونه یه لحظه به حال خودم نیستم هرجا میرم دوتا جوجه دنبالمه، در یخچال باز میکنم دوتا سردیگه هم میان تو ببینن چی برمیدارم یا چی میتونن بردارن بخورن، آب خالی میکنم دوتایی شون آب آب میکنن تا میاام بهشون آب بدم خودمم یه ذره آب بخورم که یه دفه میبینم کیانا لیوان آبو رو سرامیک چپه کرده و با دستش میزنه روش و میخواد سرسره بازی کنه، پارچه میارم که تمیز کنم کیانا اشاره میکنه که بده به من که پاک کنم دستمال بهش میدم ملینا ازاون طرف صدا میزنه که مامان صندلی بذار که میخوام لیوانمو بشورم، دستامو بشورم.....

باز دوباره همه جا خیس آب میشه و همینطور لباسای ملینا که باید عوض بشه تازه اگه به همینقدر راضی بشن و نخوان آب بازی کنن که معمولا دو تا کاسه آب میذارن جلوشون و روی همدیگه آب میپاشن؛ گاهی اوقات از خستگی، میذارم هرکار دلشون میخواد بکنن بعد لباساشون رو عوض میکنم

و هنوز تازه سرجام ننشستم که ملینا صدا میزنه مامان بیا بریم خیاط(حیاط)

دوتایی شون میرن حیاط و منم که باید دنبالشون برم ملینا سوار موتورش میشه و چنددور دور حیاط میزنه و کیانا هم مدام از لبه ی باغچه میره بالا و میاد پایین؛ از این کارا که خسته میشن تاب بازی میکنیم، ملینا و کیانا سوار میشن من تابشون میدم باز کیانا تنها سواره و ملینا تابش میده.... و آخر سر هم آب بازی.....

الان چندروزه که از شروع ماه مبارک رمضون میگذره و من امسال هم توفیق گرفتن روزه رو نداشتم.... البته کیانا دیگه بزرگ شده و به قول خیلی از قدیمی ها غذاخوره و میتونین روزه بگیرین؛ ولی خودم اصلا در توانم نمیبینم یعنی اگرم بخوام بگیرم ازسرکار که میام جونی ندارم که بخوام به بچه هام برسم، انشالله بعدا که کیاناجون رو از شیر گرفتم بخاطر سایز کم کردنم که شده قرضشو ادا میکنم.

ملینای شیرین زبونمم یه وقتایی از لجبازی جونمو به لبم میرسونه اما یه وقتایی هم اینقدر خانوم و مودب میشه که میخوام بخورمش.... خودش میگه من دیگه بزرگ شدم دیگه این کارو نمیکنم باز من که تایید میکنم خودشم با یه حالت خاصی میگه: آره ...

صبح که کیانا بیدار میشه میره بالاسرش و با خوشحالی باهاش سلام میکنه و باهم دست میزنن و بعد هم دستشو میگیره و اونم که طبق معمول آب آب میکنه ملینا هم میگه : جان عزیزم آب میخوای، بیا بریم بِخِت (بهت) آب بدم.... تا یه چند ساعتی از صبح باهم خیلی خوبن و بازی میکنن ولی به ساعت خوابشون که نزدیک میشه فقط به همدیگه گیر میدن، ملینا جدیدا عادت کرده کیانارو بغل کنه و اونم که بدش میاد به گریه میفته یا هم که میخواد دستشو بگیره با هم بدون.

خلاصه اینجور بساطی داریم ما..... به قول ملینا: چه مامانی دارم من..... یا: چه کیانای فوفولی دارم من

اینم چندتا از کلمات ملینا که منحصربه فرده:

دشوشی: دستشویی

دوپسَند: گوسفند

گزگاله: بزغاله

آسَپوزه: آشپزخونه

کالیسکا: تایر ماشین

آماس: آدامس

لباسا رفتن: وقتی لباسشویی رو خشک کن قرار داره و لباسا دراثر چرخیدن دیده نمیشن

گفتم لباسشویی یاد اون روزی افتادم که خاله مینا تعریف میکرد؛ یه روز صبح لباسارو میذاره تو لباسشویی و روشنش میکنه هنوز یه چنددور که میزنه میبینه یه صدای عجیب غریبی میاد از صدای دکمه و اینا بیشتره خلاصه زود خاموش میکنه و لباسارو در میاره که میبینه یه لیوان شیشه ای بین لباساست. یه کم که فکر میکنه میفهمه که فقط میتونه کار ملینا و کیانا باشه؛ بله ما شب قبلش اونجا بودیم

البته خودمون دیگه عادت کردیم اگه کنترلی چیزی گم بشه اولین جایی که دنبالش میگردیم داخل لباسشوییه.

خب دیگه واسه امروز کافیهبای بای

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (7)

مامان نیایش
23 تیر 93 13:34
الهی قربونشون برم من مریم جون عزیزم خیلی خوبه که دوتاشون دارن با هم بزرگ میشن باور کن الهی همیشه تنشون سالم باشه میدونی نیایش خیلی خیلی ناراحته از اینکه چرا خواهر نداره کچلم کرده به خداااااااااااااااااااااااااا میدونی حالا ترسم از اینه که اگرم بخوام دومی رو خب اگه پسر شه چیخلاصه که بهترین ها رو خدا برای بنده اش میخواد تو هم خدا رو شکرکن که دو تا دختر داری عین دسته گل هر چه قدر هم شیطون باشن بازم نعمتن الهی خوش باشید کنار هم
مامان مریم
پاسخ
ممنون زهره جون اگه کسی ازنزدیک این شرایط رو نداشته باشه درک نمیکنه زهره جان واقعا سخته؛ ناشکری نمیکنم ولی بیشتر بخاطر خود بچه ها دلم میسوزه که نمیتونم بطور احسنت بهشون برسم... شما هم انشالله هرچی که خواست خداباشه همون میشه بازم پسرم که باشه باهم همبازی که هستن
مامان مریم
23 تیر 93 18:15
خوشبحالت مریم جون میدونم گاهی اوقات کنترل دو بچه با تفاوت سنی خیلی کم سخت میشه ...ولی بعضی لحظات این شیرین کاریاشونم عالمی داره و همش میشه خاطره ....همین که دو تا هستن خیلی خوبه یه جورایی شاید زیاد بهت گیر ندن بالخره با هم سرگرم میشن ...ولی پرینا وقتی من میرسم خونه می خواد همه جوره در خدمتش باشم ....بعضی وقتا هزار نقشه میریزم تا بلکه بتونم یه WC فکرشو بکن..... امیدوارم همه ی لحظاتتون پر از شادی باشه عزیزم..............این روزا هم التماس دعا دارم
مامان مریم
پاسخ
ای مریم جان شما بایه بچه بازم یه جوری بالاخره میری wc. من که یا باید قیدشو بزنم یا هم اینکه سه تایی بریم ممنون که بهم سرزدی منم واسه شما بهترین روزها و ساعتها رو آرزو دارم ... امیدوارم به زودی شماهم بیاین به شهرو دیار خودتون
مامان مهراد و مينا
25 تیر 93 7:40
اوضاع شلوغ پلوغيه جريان دوتا سر ديگه تو يخچال خيلي جالب بود ....... خيلي خنديدم ...البته تو خونه ي ما هم همينطوره سر و كله زدن با بچه ها با اين همه انرژي واقعا سخته و حال و حوصله ي زيادي هم ميخواد ان شالله كه هميشه سالم باشن و خوشحال براي هر دوتاشون
مامان مریم
پاسخ
میبینی چه وضعیه.... آره خب شماهم زیاد تفاوتی ندارین باما، ولی خداروشکر مهراد خیلی فرق کرده نسبت به یک سال پیش؛ آقا شده.... ممنون میتراجون؛ خدا به همه ی پدرومادرا انرژی مضاعف بده
مامان گیسو جون
2 مرداد 93 19:02
سلام عزیز دلم همیشه تحسینت کردم و از خدا برات همیشه انرژی مضاعف خواستم و سلامتی کار بیرون و خونه و وجود دو تا فرشته واقعاً سخته الهی همیشه تنشون سلامت باشه وای خیلی خندیدم از شیرین زبونیاشون بوسسسسسسسس ببخش دیر شد نرسیده بودم بخونم خصوصی داری دوست خوبم
مادر(رادین و راستین)
4 مرداد 93 2:12
شادیهات مستدام ........ مریم جون جمله جمله ات رو درک کردم چون زندگیش می کنم .... من سه جفت دمپایی روفرشی دارم که هیچ وقت یک جفت کنار هم رو پیدا نمی کنم بپوشم .... راستین می یاد یک لنگه رو می پوشه می ره یه جای خونه رهاش می کنه.
ماماني زينب خانم
5 مرداد 93 13:56
ملينا جان تولدت مبارك
فریبا
11 مرداد 93 19:14
عزیزم.... تازه تازه درکت می کنم! حالا باز خوبه تو چند ساعتی سکاری و از بچه ها دوری و وقت داری یخورده تمدد اعصاب پیدا کنی، نم که کارم طوریه که بیشتر اوقات خونه ام و به ندرت پیش میاد واسه کاری برم بیرون و همش با بچه ها سر و کله می زنم!!! این روزها هم می گذره و فقط خاطرات خوشش می مونه