همراه با ملینا
سلام گل همیشه شکوفای من
بالاخره تونستم یه وقت پیدا کنم و واست پست بذارم.
آخه روزای اولی که بدنیا اومدی همه می گفتند که چه دختر آرومی دارین همیشه خوابه.........
اما از شب ششم به بعد دیگه هرشب یه پیشرفت هایی واسه خودت میکنی و مارو تا سحر بیدار نگه میداری تا بغلت کنیم و هر شب هم به جیغ های خوشگلت اضافه میشه.
یه کوچولو از خاطره ی روز زایمانت واست بگم:
خاطره ی شیرین اون روز شنیدن صدای گریت بعد از تولدت بود و خاطره ی تلخ.................
وقتی دردم شروع شد و رفتم بیمارستان دکتر گفت کیسه آبت پاره شده و بچه هم مدفوع کرده و نمیتونیم صبر کنیم تا طبیعی زایمان کنی و هرچه سریعتر باید عمل بشی.
ترس تمام وجودمو گرفت و دردم هم لحظه به لحظه بیشتر میشد.
صبح بود و با خاله مینا رفته بودیم بیمارستان، اون به بابایی زنگ زد و با صدای لرزون قضیه رو گفت و گفت که هرچه سریعتر خودتونو برسونید.
لباسامو عوض کردند و ساعت 10 رفتم تو اتاق تا آمادم کنن و ساعت 11 وارد اتاق عمل شدم اما دکترم قبل از من 3 عمل دیگه داشت و من باید منتظر میشدم، تو راهروی اونجا روی تخت بودم و جیغ میزدم.
ساعت 12 رفتم و چون صبح صبحانه خورده بودم با بی حسی باید عمل رو انجام می دادن.
عمل 5 دقیقه بیشتر طول نکشید و وقتی دکتر داشت فشار میاورد که از شکمم بیاردت بیرون، نفسم بند اومده بود و نگران بودم که اتفاقی واست افتاده باشه............
صدای گریه تو که شنیدم منم از شوق اشکم سرازیر شد. دیدم که پرستار بند نافتو برید و آوردت کنارم و صورتتو به صورتم چسبوند............ واییییییییییییی خدای من چقدر واسه این لحظه انتظار کشیدم؛
فقط بوسیدمت و چون دستام بسته بود نتونستم نازت کنم .
و این بود دیدار کوچیک من با تو، و از وقتی که منو بردند تو بخش و بستری شدم تا سه ساعت بعد انتظارتو می کشیدم و از استرس قلبم از کار افتاده بود.
بعدن فهمیدم که داشتند شکمتو شستشو میدادند، الهی قربون دختر کوچولوم برم حتمن خیلی درد کشیدی.
وقتی آوردنت موقع ملاقات بود و همه بوسیدنت آخر هم گذاشتنت کنار من. دستت خونی بود و میخواستم بزنم زیر گریه که با دخترم چیکار کردند که اینقدر بی حاله و این خونا رو دستش چیه!!!!!!!!!
اینم خاطره ی تلخ اون روزم بود که تو اون سه ساعت مردم و زنده شدم.
خدا همیشه حافظ و نگهدارت باشه عشق شیرین زندگی من