ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

همراه با ملینا

1390/5/17 18:58
نویسنده : مامان مریم
533 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل همیشه شکوفای من

بالاخره تونستم یه وقت پیدا کنم و واست پست بذارم.

آخه روزای اولی که بدنیا اومدی همه می گفتند که چه دختر آرومی دارین همیشه خوابه.........

اما از شب ششم به بعد دیگه هرشب یه پیشرفت هایی واسه خودت میکنی و مارو تا سحر بیدار نگه میداری تا بغلت کنیم و هر شب هم به جیغ های خوشگلت اضافه میشه.

یه کوچولو از خاطره ی روز زایمانت واست بگم:

خاطره ی شیرین اون روز شنیدن صدای گریت بعد از تولدت بود و خاطره ی تلخ.................

وقتی دردم شروع شد و رفتم بیمارستان دکتر گفت کیسه آبت پاره شده و بچه هم مدفوع کرده و نمیتونیم صبر کنیم تا طبیعی زایمان کنی و هرچه سریعتر باید عمل بشی.

ترس تمام وجودمو گرفت و دردم هم لحظه به لحظه بیشتر میشد.

صبح بود و با خاله مینا رفته بودیم بیمارستان، اون به بابایی زنگ زد و با صدای لرزون قضیه رو گفت و گفت که هرچه سریعتر خودتونو برسونید.

لباسامو عوض کردند و ساعت 10 رفتم تو اتاق تا آمادم کنن و ساعت 11 وارد اتاق عمل شدم اما دکترم قبل از من 3 عمل دیگه داشت و من باید منتظر میشدم، تو راهروی اونجا روی تخت بودم و جیغ میزدم.

ساعت 12 رفتم و چون صبح صبحانه خورده بودم با بی حسی باید عمل رو انجام می دادن.

عمل 5 دقیقه بیشتر طول نکشید و وقتی دکتر داشت فشار میاورد که از شکمم بیاردت بیرون، نفسم بند اومده بود و نگران بودم که اتفاقی واست افتاده باشه............

صدای گریه تو که شنیدم منم از شوق اشکم سرازیر شد. دیدم که پرستار بند نافتو برید و آوردت کنارم و صورتتو به صورتم چسبوند............ واییییییییییییی خدای من چقدر واسه این لحظه انتظار کشیدم؛

فقط بوسیدمت و چون دستام بسته بود نتونستم نازت کنم .

و این بود دیدار کوچیک من با تو، و از وقتی که منو بردند تو بخش و بستری شدم تا سه ساعت بعد انتظارتو می کشیدم و از استرس قلبم از کار افتاده بود.

بعدن فهمیدم که داشتند شکمتو شستشو میدادند، الهی قربون دختر کوچولوم برم حتمن خیلی درد کشیدی.

وقتی آوردنت موقع ملاقات بود و همه بوسیدنت آخر هم گذاشتنت کنار من. دستت خونی بود و میخواستم بزنم زیر گریه که با دخترم چیکار کردند که اینقدر بی حاله و این خونا رو دستش چیه!!!!!!!!!

اینم خاطره ی تلخ اون روزم بود که تو اون سه ساعت مردم و زنده شدم.

خدا همیشه حافظ و نگهدارت باشه عشق شیرین زندگی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

منا مامان درسا
18 مرداد 90 8:37
سلام مریم جون
عزیزم میتونی تلخی این خاطره را با شیرینی شیرینترین و زیباترین فرشته آسمونی از ذهنت پاک کنی و مطمئن باش روزهای شیرین تری در انتظارت هستن



سلام مناجون
آره عزیزم، باور کن همه ی درد و ناراحتی زایمان و همه چی با تولد پاره ی تنت فراموش میشه.
میترا
18 مرداد 90 8:43
سلاااااام

آخی مریم جون کارت به جیغ هم کشیده بود......

ولی بعدش حسابی کیف کردی صاحب یه عروسک کوچولو شدی که مالللللل خودته

همه اینا تموم شد

یادمه اون روز اس ام است رو خوندم که نوشته بودی داری میری بیمارستان..... احساس غریبی پیدا کردم مثل روز زایمان خودم و از ته قلب برات آرزو کردم که زایمان خوبی داشته باشی

خدا رو شکر که تموم شد و مرداد هم اومد و حالا دختر نازت تو بغلته عزیزم

از طرف من ببوسش

ممنون میترا جون
زایمانم خوب بود ولی همینکه درست حسابی نمیتونستم ملینا جونو شیر بدم کلافه شدم.
تو هم مهراد عزیزمونو ببوس

سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
23 مرداد 90 12:17
مریم جون قدمش براتون خیر باشه. منم دیگه آخرای راهم. برام دعا کن.



ممنونم سعیده جون. ان شاالله به سلامتی این دوران رو سپری میکنی و شازده کوچولوتو صحیح و سالم کنارت میبینی
مامان نیایش
23 مرداد 90 13:14
من که نتونستم طبیعی زایمان کنم و بیهوشی چه قدر بد بود همش میگم کاش وقتی هم من بیهوش بودم بچه رو خودشون رو شکمم میذاشتن بالاخره اون که بیهوش نبوده.....
ایشالا که سالم باشی و کنار گل قشنگ همیشه شاد باشی

من همه ی دلخوشیم از زایمان لحظه ای بود که دخترم رو کنار صورتم دیدم و بوسیدمش.
ممنون عزیزم
منا
25 مرداد 90 13:57
سلام مریم جون خوبی مامانی؟حالا دیگه یه مامان واقعی شدی مریمی! فرشته کوچولومون چطوره؟ راستی مریم چکار میکنی با بچه داری؟ منکه همیشه میترسم یه نوزاد را بغل کنم و هیچ وقت خواهر زاده هام را وقتی هنوز چند روزه بودن بغل نکردم نمیدونم چطور جرات کنم نی نی خودم را بغلش کنم مریم دلم واست تنگ شده بیا و از روزهای مادر شدنت واسمون بنویس از راه دور و هوای گرما اهواز می بوسمت هم تو رو هم روی ماه دخترت را
مامان فهیمه
27 مرداد 90 12:25
سلاااااااااااااااااااااااام: مبارکه............. انگاری دیر رسیدمشرمنده پس اسمشو گذاشتید ملینا.... هم اسم دختر دایی منه... اتفاقا ملینای دایی من هم توی شکم مامانش مدفوع کرده بود... چقدر این ملیناها شبیه به همند... خوب الحمدلله که هر دوتون سالمید... بوس برای ملینا نانازی
مامان تربچه
27 مرداد 90 21:13
سلام مریم جونم حس رو خیلی خوب منتقل کردی عزیزم انشاالله همیشه سایتون بالای سر ملینا باشه
سارا
29 مرداد 90 15:54
سلاااااام خوبي عزيزم؟به به تبريك مي گممم يه عالمه ببخشيد ترو خدا كه زودتر نيومدم من شرمندتم چه ا سم نازي *ملينا* شاد شاد باشي گلتو ببوس يه عالمه
منا
30 مرداد 90 10:37
سلام مریمی خوبی عزیزم ؟دختر گلمون چطوره اذیتش که نمیکنی؟ دلم واست تنگ شده مریم گلی
نسترن
31 مرداد 90 17:36
سلام سلام سلام مبارکهههههههههههههههه لی لی لی لی لی لی کل بکشید به سلامتی نی نی ناز ما اومده توی بغل مامانش.فداش بشم من چقدر نازه....بخند مامانی ببین خدا چه فرشته ای بهت داده.....ایشالا همییشه سالم و خندون باشین
سارا-سبا
3 شهریور 90 23:14
سلام مامان مهربون خوبي؟كوچولوي نازتون خوبه؟اميدواريم كه شاد و سلامت باشيد من به همراه خواهر دوقلوم تصميم گرفتيم وبلاگي درست كنيم كه خاطرات دوران تحصيل خودمونو اونجا بگيم خيلي خوشحال مي شيم گه شما بيايد و با حضور گرمتون وبلاگ ما دو خواهر قشنگتر كنيد با اجازتون لينكتون مي كنيم تا بيشتر باهاتون در ارتباط باشيم خوشحالمون مي كنيد اگه شما هم مارو لينك كنيد به اميد ديدار