ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

یک ماهگی

1390/6/7 14:50
نویسنده : مامان مریم
732 بازدید
اشتراک گذاری

ملینا جووووووووووووووون

تفلد یک ماهگیت مبارک عزیزم................. البته با دو روز تاخیر!!!

این روزا دیگه جمله ای نیست که اسم تو توش نباشه، دیگه کاری نیست که بخاطر تو نباشه.........

تمام زندگیم شده راحتی و آسایش تو

دارم کم کم بزرگ شدنتو لحظه به لحظه با تمام وجود حس میکنم

اینکه اوایل صداهارو نمی شنیدی اما الان وقتی باهات حرف میزنم با تعجب و مقداری هم ادا درآوردن با لبات بهم زل میزنی و گوش میدی.......

وقتی شیر میخوری که میخوام قورتت بدم، دستاتو به شکلای مختلف جلوی صورتت یا بدن من قرار میدی و با قدرت زیادی مک میزنی.........

خدا رو بخاطر این نعمت بزرگ شکر میکنم و ازش میخوام که هیچ وقت تنهات نذاره و همیشه برکت خونه ی ما باشی...........

حالا هم یه گوشه ای از خاطرات این یک ماه رو واست مینویسم. بالاخره تو هم دختری و یه روزی قراره مادر بشی ، میخوام تمام خاطرات بزرگ کردنت چه شیرین و چه تلخ رو اینجا بنویسم.

بعد از ده روزگیت که مامان بزرگ از خونمون رفتند غم عجیبی تو دلم نشست، تو هم انگار این قضیه رو فهمیدی چون اون روز تا عصر گریه میکردی و من نمی دونستم دست تنها چطور ازت نگهداری کنم.

تا اینکه روزای دیگه هر روز یکی از خاله هات میامدند و منو از تنهایی در میاوردن. آخه وقتی بیداری فقط باید پیشت باشم و بغلت کنم واسه همین به هیچ کار دیگه نمیرسیدم.

تنهایی واسم سخت نبود، دردی که بخاطر زخم س.ی.ن.ه هام میکشیدم واسم غیر قابل تحمل بود.

به هر کس که نشون میدادم صورتشو برمیگردوند و میگفت انگار یه تیکه ازش کنده شده.

درد یه طرف و نگرانی های شیرخوردن و سیر شدن تو یک طرف.

چون یکی شون خیلی زخم عمیقی داشت دکتر گفته بود تا یه هفته بهش نده و یه کرم داد که استفاده کنم و شیرمم بدوشم.

همین باعث شد که هرشب از خواب که پامیشدم که شیرت بدم گریه میکردم، هر دوساعتی باید شیرمو میدوشیدم و واسه اینکه خوب سیر نمیشدی با قاشق اونم با چه مکافاتی بهت شیر میدادم و غصه داشتم که شیرم کم خواهد شد.

واست شیر خشک هم گرفتیم و با قاشق بهت میدادیم تو هم گرسنه بودی و با قاشق دوست نداشتی بخوری. منم دلم واست می سوخت و هر طور شده درد رو تحمل میکردم و بهت شیر میدادم.

هنوزم زخمش خوب نشده ولی دیگه بهش عادت کردم.

با این مسائل داشتیم کنار میامدیم که یه روز دل درد شدیدی گرفتم و خلاصه هر کسی واسم شد دکتر و نسخه نوشت و دلیل و منطق آورد که اینو خوردی که اینجوری شدی و اینو نخوردی.............

چندروزی با دردم ساختم و دیگه دیدم خوب نمیشه و دارم بخاطر این مریضی ها افسردگی می گیرم، شال و کلاه کردیم یه چند روز رفتیم خونه ی مامان بزرگ(مامان خودم)

شنبه هفته پیش که رفتم سونو گرافی کامل شکم انجام دادم دکتر تا دستگاه رو رو شکمم گذاشت گفت سنگ کیسه صفرا داری خیلی زیاده و باید همین الان بستری بشی و عملت کنن.

وااااااااااااااااااای خدا اینو کجای دلم جابدم، هنوز عرق بیمارستانم خشک نشده دوباره باز عمل و بستری و شبای مذخرف بیمارستان.............. همون جا روی تخت شروع کردم به گریه و زاری که خسته شدم خدایا............. کی این دردا تموم میشه............

وحیده بهم امیدواری داد که عمل لاپراسکوپی انجام میدن و زیاد تو بیمارستان نخواهی موند.

با یکی از اقوام که اونم همین درد رو داشته ولی عمل نکرده مشورت کردیم گفت برین دکتر ببینید لازمه که عمل بشه یا با دارو دفع خواهد شد چون کیسه صفرا یکی از مهمترین اجزای بدنه.

عصر رفتیم جای دکتر و آزمایش نوشت انجام دادیم و واسش بردیم گفت خداروشکر نیاز به عمل فوری نداره و واست دارو مینویسم مصرف کن بعد یه سونو انجام بده اگه با این داروها سنگا کوچیک شده باشه اصلن نیازی به عمل نیست.

خداروشکر کردم و یه نفس راحت کشیدم.

چند روزی هم بعد از خونه ی مامانی رفتیم خونه ی مامان بابایی و اونجا تلپ شدیم.

شب 23 ماه رمضون دوباره رفتیم خونه ی مامانی.........

سحر بود و داشتم بهت شیر میدادم که تلفن زنگ زد، مامانی گوشی رو برداشتند و بعداز الو صداشون لرزون شد و هی میگفتند بابا.......... بابا..............

حدسم درست بود و بابابزرگم فوت کرده بودند، یکی دوماهی بود که مریض بودند.

سعی کردم قوی باشم و بخاطر دختر عزیزم که روحیه ی من تو روحیه ی اونم تاثیر میذاره اونطور که دلم میخواست گریه نکردم و تو مراسم عزاداری هم نرفتم چون خودمو میشناسم که چقدر دلم نازکه و چقدر بابابزرگم رو دوست داشتم و نبودش برام باور کردنی نیست ...............

پنج شنبه هم برگشتیم خونه ی خودمون و زندگی مستقل سه نفری مون رو از سر گرفتیم.

همه ی این اتفاقات تو این یک ماه واسم مثل یک کابوس شده، فکر میکنم اکثر مادرها در ماههای اول بعد از زایمان با این جریانات مواجه میشن، و این افسردگی بعد از زایمان که میگن خیلی شایع شده بخاطر همین خستگی ها و دردها اتفاق میفته.......

و خدا چقدر عالمانه به مادر ثابت میکنه که بهشت رو به بها میدهند نه به بهانه...........

البته ما که خودمون رو اصلن لایق بهشت نمیدونیم ولی میشه گوشه ای از آلام بهشتی ها رو درک کرد.

دو روز دیگه از ماه پربرکت رمضون باقی مونده و ان شاالله که دعای همه ی روزه داران تو این ماه قبول درگاه حق قرار بگیره و خداوند رحمت و برکتش رو از زندگی ما دریغ نکنه............. آمین

یک ماهگی

یک ماهگی

چشم ملینا

چشامو ببین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

منا
8 شهریور 90 8:32
سلام مامان مریم!
وااای چشماش رو ببین
وووووای دهن کوچیکش را بببین
ووووای چه با مزه نگاه میکنه
یکماهگیش مبارک

قبل از خوندن متنت بگم که دخملت چشای قشنگی داره ازون چشماس که آدم اسیرشون میشه بگو ماشالاااااااا به ملینا
الان دیگه باید معلوم باشه شبیه کی شده درسته؟
خوب حالا برم پستت را بخونم

مرسی عزیزم چشات قشنگ میبینه.
اول خیلی شبیه باباش بود اما الان یه خورده داره به منم نزدیک میشه.

منا
8 شهریور 90 8:39
اخی عزیزم مریم فدات شم چقدر سختی کشیدی توی این یکماه
خیلی ناراحت شدم مریمی بخاطر فوت پدربزرگت بهت تسلیت میگم و انشالا روحش شاد باشه
اینهمه درد و ناراحتی را تاب اوردن خیلی سخته اونم تو شرایطی که تازه دخترت به دنیا اومده باشه
امیدورم ازین به بعد تنت سلامت باشه و زندگیتون شیرینه شیرین باشه درست مثل اسم وبلاگت و روی ماه دخترت . الهی آمین

ممنون از محبتت منا جون، دوست عزیزم
این سختی هاست که زندگی رو شیرین میکنه و آدم قدر سلامتی و داشته هاشو میدونه

سارا-سبا
8 شهریور 90 21:07
فرازهایی از دعای وداع امام سجاد(ع) با ماه رمضان: بدرود ای بزرگترین ماه خداوند و ای عید اولیای خدا بدرود ای ماه دست یافتن به آرزوها بدرود ای یاریگر ما که در برابر شیطان یاریمان دادی بدرود ای که هنوز فرا نرسیده از آمدنت شادمان بودیم و هنوز رخت برنبسته از رفتنت اندوهناک ماشالله به اين گل دختر نانازي كلي ببوسيدش عيدتون مبارك
پریساوپرستو
11 شهریور 90 1:48
وااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییی!!!عجب جوجوی خوشگلی دارین!!!قربونش بریم!!1بترکه چشای کورحسودا!!!اسپنیادتون نره!!
خاله میترا
13 شهریور 90 8:10
عزیزممممممممممممم قربون اون چشمای شهلات بره خالهههههههههه

مریم جوون خدا رو شکر که تموم شد و حالا دیگه کم کم رو به بهبودی میری و از بودن با ملینا کوچولو بیشتر و بیشتر لذت میبری

به نظر من که کپیهههههههه خودتهP:

یک ماهگیت مبارککککککککککککک گله خالههههههههه

ایشالله صد و بیست ساله بشیییییییییی
ممنون خاله میترا جون
آره دیگه کم کم دارم طعم مادرشدنو میچشم و لذتشو میبرم با دخترم.
مهراد جونو ببوس از طرف من




محيا كوچولو
27 شهریور 90 23:18
سلام خاله همه اين اتفاقا توي يه ماه اتفاق افتاد؟ ولي ملينا خيلي ماهه، خدا حفظش كنه منم چشم چپم هر وقت سردش ميشه يه كم اشك مياره، چيز مهميه خاله؟
دنیای راتا
16 مهر 90 22:15
ملینا جونم خیلی نازی نگاه قشنگت رو برم من