آغاز سالی جدید
دخی جونم سلام
تعطیلات عید هم تموم شد و دوباره برگشتیم به زندگی و روال عادیش.
این 3 روز که رفتم سرکار تو رو خونه ی مامان جون گذاشتمت چون میدونستم مهد بعداز سه هفته تعطیلی خیلی سرد خواهد بود که حدسم درست هم بود.
تو این چند روز تو پیش دایی هات بودی و اونا هم با تو سرگرم بودن و از خونه بیرون نمیرفتند. تو هم که روز به روز شیطون تر و پر جنب و جوش تر میشی
از پیشرفت هات بگم که خیلی وقته به سرعت برق و باد سینه خیز میری و از حالت دراز کشیده بلند میشی و میشینی و همینطور عکسشو که اینو زودتر از اون یکی یاد گرفتی
و اصلا یه جا آروم و قرار نداری فقط میخوای یه جایی رو بگیری و بلند شی
گوشی تلفن رو که بهت میدم بعضی اوقات شروع میکنی با صدای بلند صحبت کردن خیلی جدی.
من فکر نمیکردم که وقتی باهات حرف میزنم تو از حرفام چیزی رو متوجه بشی ولی یه شب از تعجب چشام باز موند، شایدم اتفاقی بود. درهر حال، من روی زمین نشسته بودم و تو توی روروئکت بودی و داشتم یه کاری انجام میدادم توهم هی دور و برم میچرخیدی و روروئکتو به پاهام میزدی، کلافه شدم با چشمام به عروسکت که روی مبل پشت سرت بود اشاره کردم و گفتم برو عروسکتو بردار باهاش بازی کن، دودفعه که این جمله رو گفتم و با حیرت تمام دیدم که برگشتی به عقب و دقیقا رفتی جای عروسکت که برداریش... اینقدر ذوق کردم که نگو
لذت بازی کردنت اینه که دوتا وسیله رو محکم بهم بکوبونی تا صدا بده... و وقتی از یه اسباب بازی خسته میشی شروع میکنی به پرتاب کردنش از یه بلندی، مثلا اگه روی پای کسی باشی میندازی روی زمین و اینقدر خم میشی به طرف اون وسیله که هرکی باشه دلش میسوزه و خم میشه واست برمیداره بهت میده ولی بعد از چند بار تکرار این قضیه میبینه نه این قصه سر دراز داره و تو ول کن نیستی، اینه که بی خیال اون اسباب بازی میشیم
از تحقق اهدافم بگم که در ایام عید سونوی ملیناجونی هم انجام شد و هیچ مشکلی به لطف خدا نبود ولی باید یه آزمایش هم ببریمت.
آتلیه اما موند...
خب دیگه خاطره ی سیزده بدر امسال که با وجود یه دختر کوچولوی شیطون واسه من فقط در حد یه انجام وظیفه بود که بریم و آقای پدر بتونن به تجدید خاطرات و بازی های مورد علاقشون بپردازن، اون هم با فک و فامیل جون جونی خودشون
بقیه عکسها در ادامه مطلب
این هم دوتا مرواریدهای خوشگل دخترم:
یه روز صبح تعطیل اومدیم صبحانه رو کنار دختر روی زمین میل کنیم که بعد از یه لحظه غفلت این شد: (بهم ریختگی و شلوغ پلوغی خونه رو جدی نگیرید)
نشستم گفتم ملینا داری چیکار میکنی:
یه شعر داشتیم؛ زاغکی قالب پنیری به دهن برگرفت......
ملینا قالب کره رو از روی بشقاب قاپید و ....
تا آخر نوش جان کردی و اگر از دستت لیز میخورد میفتاد روی سفره با یک تلاش دیدنی و خنده داری انگار میخوای ماهی بگیری برمیداشتی و میخوردی