عید اومده بهار اومده....
سلام گل قشنگم؛
باز هم یه سال جدید شروع شد و سال 90 به خاطرات پیوست.
لحظه ی سال تحویل که حدودا 8:44 بود من در حال شیر دادن بهت بودم و همون لحظه که آهنگ سال تحویل از تلویزیون پخش شد تو خواب بودی. خیلی دلم میخواست بیدارباشی و سر سفره هفت سین بشینیم تا سال تحویل هر سه کنارهم باشیم ولی تو شب قبل هم خوب نخوابیده بودی و صبح هم از ساعت 6 بیدار شده بودی.... همش به خاطر این سرماخوردگی که کلافت کرده و نمیتونستی خوب بخوابی.
خلاصه گرفتی خوابیدی تا 10 و ماهم مجبور شدیم خونه بمونیم و بعد که بیدارشدی عید دیدنی مون رو شروع کنیم اول خونه ی باباحاجی رفتیم و بعد خونه ی باباجونت و تاشب اونجا بودیم خاله عذرا از مشهد اومده بودن و شب هم دایی علی اومد
چندروز تعطیلی همش به دید و بازدید گذشت و خیلی پشیمون شدم از اینکه رفتم چون باید خونه میموندم که تو استراحت کنی و خوب بشی ولی هر روز بدتر میشدی تا اینکه آخر هفته گلوت هم چرکی شد؛ هوا هم که یه روز سرد بود یه روز گرم
دایی مهدی هم روز سوم اومد و اینطوری شد که بعد از مدتها خانواده ی 32 نفریمون جمع شدیم.
دختر گلممممممممممممم قربونش برم که نقل مجالس بود و همش شیرین کاری میکرد و خوشحال بود از اینکه دوروبرش شلوغ پلوغه.... همه عاشقت شده بودن؛ آخه تا یکی نگات میکرد یه لبخند خوشگل تحویلش میدادی و واسش دست میزدی.
دایی یداله یه اسم جالب واست گذاشت: :دی
پانیذ هم که یکسره میگفت خیلی نازه من خیلی دوسش دارم بامزه است..... خلاصه با کارات دل همه رو بردی؛
تا صدای آهنگ میاد شروع میکنی به تکون تکون خوردن و آواز خوندن و دست زدن، همه رو باهم انجام میدی آخرم دستاتو میبری بالای سرت انگار میخوای شُکر خدا کنی.
راستی از شنبه این هفته هشت ماهگیت هم تموم شد و وارد ماه نهم زندگی شدی عسلکم
خیلی پر جنب و جوش شدی و تو بغل که یه لحظه آروم نمیگیری و مجبور میشم روی زمین بذارمت که به هر طرف که دلت میخواد بری، تو مهمونی ها پدرمون درمیامد.... ماشالا اجتماعی هم که هستی و هرکی میاد طرفت بلافاصله قبول میکنی که بری بغلش و دودقیقه نگذشته خسته شون میکنی از بس وول میخوری.
وقتی پارچه یا ملحفه میندازم روت خودت با دستات میکشی روی صورتت و نفس نفس میزنی که از روی صورتت برداریم و شروع میکنی به خنده... اگرم از روی صورتت برنداریم خودت برمیداری و نگاهی به اطراف میندازی که با یکی دالی کنی و بخندی؛ الهی فدات بشم که با خنده هات فقط میخوام قورتت بدم بس که موش میشی بااون صورت گردالیت.
عزیزم منو ببخش که امسال فرصت نکردم سفره ی هفت سین پهن کنم چون تو هم مریض بودی و منم حالم گرفته شده بود بخاطر تو.... انشالا سال بعد جبران میکنم.
اینجا آماده شده بودیم بریم خونه ی عمو، که از بس گیج بودم یه لنگ جوراب پات کردم (اونی که میبینی پای راستته جوراب شلواریته)
این عکس هم شکار بود که یه عطسه کردی که شکل بادکنک درست شد
اینجاهم داری نای نای میکنی:
دیروز رفتیم باغ بابای وحیده و چون هوا یه خورده سرد بود من و تو بیشتر تو اتاق بودیم...