دل نگرانی های ما
و اما دوران پراز خطری برای من شروع شد. اوایل نمی تونستم غذا بخورم و هر دوسه روزی باید می رفتم دکتر و آمپول و سرم غذایی....
فشارم پایین بود و می ترسیدم مشکلی برای جیگرگوشم پیش بیاد.
ازغذاهایی که واسه هر دومون خوب بود ( گوشت و شیرو....) نمیتونستم بخورم، فقط دلم غذاهای سرد و ساندویچ میخواست.
بابایی هم نگران من بود و هم نگران سلامتی تو،تو این مدت هم خیلی هوامو داشت وصبور بود و من هم همه این سختی ها رو به عشق وجود تو بود که تحمل میکردم.
وبعد هم که حالم بهتر شد و حسابی اشتهام زیاد شده بود دکتر بهم گفت وزنت خیلی زیاد شده و ورم کردی باید یه آزمایش بدی ببینم خطری که وجود نداره.
ولی خوشبختانه مشکلی نبود و خیالمون راحت شد
خدایا شکرت...........................
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی