نه ماهه شدی گلکم
واژه ی 9 رو که میشنوم ناخودآگاه یاد دوران بارداریم میفتم.... الان تو دقیقا 2 تا 9 ماه از زندگانی واقعیت میگذره.
این روزا هرکی حالتو میپرسه سریع میگم: خوبه فقط حسابی فضول و شیطون شده....
4دست و پا به تمام اتاق ها سرک میکشی و هرچیز جدیدی میبینی حالا میخواد بالای سقف اتاق باشه میخوای که بهش برسی.
وسایل رو میگیری و بلند میشی و یکسره باید دنبالت باشم که اتفاقی واست نیفته. آخر شب دیگه واقعن خسته میشم و از پادرد نمیتونم راه برم.
دقیقا از وقتی که بیدار میشی یعنی چشمات باز میشه سرتو بلند میکنی با یه حرکت سریع سر جات میشینی و بلافاصله 4دست وپا به طرف لبه ی تخت و منم که اگه خواب باشم باید با سرعت برق خودمو سرحال کنم و بپرم دنبالت.... و این شیطنت ها و تحرکت ادامه داره تا وقتی که دوباره بخوابی. یه بار که دقیق شدم دیدم حتی یه ثانیه اعضای بدنت درحال استراحت نیست.
این روزا شیرخوردنت هم دیدنی شده.... چند قُلُپ میخوری و سرجات میشینی و با حالت 4دست و پا برمیگردی به طرف شیرت و مثل بره ها شیر میخوری
از هفته ی پیش که مجدد سرماخوردی دیگه مهد نبردمت و از این به بعد شاید هفته ای یه روز ببرمت بخاطر بعضی موارد نادرستی که ازشون دیدم دیگه واسه اون یه ماهی هم که گذاشتمت مهد عذاب وجدان دارم.
ولی خب باید به فکر یه راه حل اساسی باشیم که اونم گرفتن پرستاره. امیدوارم هر چه زودتر این قضیه حل بشه و خیالم از بابت تو راحت باشه.
قربون بازیگوشیات برم که تا میبینی کسی میخواد باهات بازی کنه شروع میکنی به 4دست و پا رفتن و میخوای که اون طرف هم مثل تو 4دست و پا دنبالت کنه و تو فرار کنی.... خیلی از این بازی ذوق میکنی و میخندی. هر چند قدمی که میری یه نگاه به پشت سر میندازی ببینی دنبالت میاد.
وقتی چیزی خطرناک پیدا میکنی و میخوام از دستت بگیرم زود دستتو میبری پشتت قایم میکنی که : نیگا کن هیچی نیست!
فدای دختر سرخوشم برم که تا صدای آهنگ میاد شروع میکنه به تکون تکون خوردن و دست زدن و شادی.... وقتی هم که سوار ماشینیم و حوصله ی تکون خوردن نداری یه رقص شکم میری که بیا و ببین! اون لحظات تموم غم و غصه هام فراموشم میشه و منم با تو شروع میکنم به خنده و مسخره بازی ....
وقتی که خیلی ذوق میکنم از حرکاتت و نمی دونم که چجوری خودمو تخلیه کنم بغلت میکنم و بهت میزنم(البته آروم به پشتت میزنم که خودتم خوشت میاد ناقلا)
4شنبه هم که طبق برنامه مون رفتیم نوقند و حسابی خوش گذشت.... بعد از مدتها تنوع خوبی واسه من بود
تو رو گذاشتم پیش خاله زهرا و با بابایی و خاله مینا و.... رفتیم پیاده روی بارون هم که میومد حسابی حال کردم. اینقدر راه رفتیم زیر بارونا که مثل موش آبکشیده شدیم... چه صفایی داشت روستا
عکسهای جدیدتم هنوز وارد کامپیوتر نکردم چون کامی ویروسی شده و ممُوری دوربین رو نمشناسه و من و بابایی هم که استاد کامپیوتر! این شد که تا اطلاع ثانوی عکس نمیتونم بذارم تا بگم دایی بیاد یه نیگا بهش بندازه