روزگار ما و ملینا
سلام عشق مامان
بازم یه دندون جدید درآوردی و من بازم دیر اومدم.... مروارید هفتمت هم نمایان شد و مونده یه مروارید دیگه که دندونای جلوییت غیر از نیش کامل بشه، اما منِ سهل انگار نتونستم کاری بکنم که با دادن قطره ی آهن دندونات سیاه نشه، بعدش بهت آب میدم ولی خب نمیذاری که با پنبه ی مرطوب خوب تمیز کنم
راه رفتنت هم دیگه خیلی خوب شده و خیلی هم دوست داری که خودت بدون کمک راه بری...
(به ثبت رسید: اولین گام های خوشگلت در یازده ماهگی و همچنین تسلط بر راه رفتن مستقل)
بازی میکنی باید خودت بلند شی و با اسباب بازیات یه دوری توخونه بزنی، غذا میخوری باید بلند شده بخوری و اگه دوست داشته باشی راه بری من باید دنبالت برم بهت غذا بدم ولی جوری که مزاحم راه رفتن شما نشم.
صبح ها همیشه دیر به سرکارم میرسم، چون شب دیر میخوابی و منم که خیلی خسته ام، صبح بابایی ساعت 7 باید سرکارش باشه البته منم همینطور ولی از اونجایی که صبح دلم نمیاد بیدارت کنم خودمم تا 7.30 میخوابم و بعد که بیدار میشم باید وسایلت رو آماده کنم و تو رو هم آماده کنم در ضمن اینکه میخوای پیشم باشی و هرجای خونه که میرم باید دست تو رو هم بگیرم و باخودم ببرم ساعت 8.30 میشه من هنوز از خونه بیرون نرفتم.
خلاصه این دیر بیدارشدن هام باعث میشه که دست تنها تو یه دستم تو رو بغل میکنم و دست دیگم کیف تو و کیف خودم و از 30 تا پله بیام پایین و برم سوار ماشین و بذارمت خونه ی مامان جون یا بقیه و برم سرکار که همین خودش یک ساعت طول میکشه و من 9.30 به محل کارم میرسم. اونجا صبحانه میخورم و مشغول کار....
بعضی روزها تا 1.30 و بعضی روزها که ببینم تو خوابی یا اینکه آرومی تا 2.30 میمونم و اونوقت بازم خودم باید بیام دنبالت و همون راهی که صبح رفتیم رو برگردم، البته روزایی که خونه ی مامان جون یا خاله هات هستی من ناهارمم میخورم و اگه ناهار نداشته باشیم بابایی هم میاد اونجا میخوره و باهم میریم خونه ولی خونه ی مامان بزرگت یا عمه ت که هستی رو نمیکنم که غذا نداریم و میرم از بیرون میگیرم یا اینکه روزایی که میخوام بذارمت اونجا شب قبل هرطور شده غذای فردامون رو درست میکنم بیشتر البته یه هدف دیگه هم هست
همه ازت راضین و میگن کاری به کارمون نداره فقط باید مواظبش باشیم که جایی نره و خودش رو از پله ای نندازه، چون شدیدا علاقه به جاهایی داری که نباید بری(ازجمله پارکینگ، دستشویی، حمام و....)
به قول خاله مینا دختر بامزه و متنوعی هستی گلم
بیرون میخوایم بریم با خونه بای بای میکنی!
وقتی هم که میایم خونمون عین خودم احساس راحتی میکنی و سریع میری سراغ اسباب بازی هات ولی خیلی زود هم از همشون سیر میشی و میای پیش خودم و با صدات میرسونی که نیاز به توجه داری و باید بیام کنارت بشینم تا تو شیرین کاری کنی و منم هی بغلت کنم و بوست کنم و تو هم هی روی من غلت بزنی...
این مربوط به ساعتی بود که اومدیم خونه و بابایی هم که ساعت 3 میرسه و تازه وقتی اون میاد میسپارمت به بابات و من میرم که ناهار رو آماده کنم و سه نفری میریم سر سفره با شیطنت های تو که تازه گل کرده و از سروکول من فقط بالا میری میری پشت سرم و دکی میکنی باهام. میای وسط سفره و هرچی اونجاست رو باید یه دستی بزنی و بچشی، خلاصه این غذا خوردن ماهم شده کلنجار رفتن با تو و برحسب گرسنگی یه چیزی میدیم پایین ولی نمیدونیم چی میخوریم و آخر هم تمام اون محیط پر از دونه های برنج و ماست و خورشت میشه که باید همون موقع تمیز بشه وگرنه بعدش باید دنبال مورچه ها باشم که اونارو با خودشون کجا بردن!
بعدشم که اگه خسته باشی و بخوابی من هم که همونجا کنارت خوابم میبره و تازه وقتی تو بیدار میشی من فکر میکنم تازه خوابیدم و چرا تو اینقدر زود بیدار شدی، نگو دوساعته که خواب بودیم!
هنوز من خودم رو سرحال نکردم که صدای آژیر وسایل بازیت و اون آهنگ گیتارت که قطع هم نمیشه و آدم اگه هفت فرسخ اون ور تر هم خواب باشه میپره از خواب به گوش میرسه، و تو هم فقط عاشق همون آهنگی و اصلا دکمه های دیگه شو نمیزنی چون اونا سریع تموم میشه. بلند میشم و میرم سراغ عصرونه و میوه که بیارم و بخوریم باهم.
سه نفری میریم بیرون و خریدی میکنیم یا اینکه به بقیه سر میزنیم و شب رو هم یه جایی سر میکنیم و آخر شب میایم خونه و پروسه ی خوابوندن تو شروع میشه که تا 12 شب طول میکشه و من در اون بین غذای فردا رو هم باید درست کنم و غذای تو رو هم بذارم
با بابایی تصمیم گرفتیم که دیگه زیاد بیرون نریم و خونه بمونیم که کارهامون همیشه عقب نمونه و به خورد و خوراک و خواب تو هم لطمه ای نخوره، اما تا حالا که در حد حرف بوده و قراره از فردا شروع بشه ( حالا کدوم فردا اللهُ اعلم...)
به دخترم اعضای صورتشو یاد دادم و با دست خودم روی صورتم اشاره میکنم که بفهمی و تو با دقت نگاه میکنی و آخرم میخندی، اما وقتی از تو میپرسم"چشم ملینا کو؟" انگشت اشارتو میذاری کنار گوشِت.... ازت میپرسم"بینی ملینا کو؟" بازم انگشت اشارتو میذاری کنار گوشِت.... و برای بقیه هم همینطور.
موش موشی هم خودت یاد گرفتی من اصلا واست انجام ندادم ولی اینقدر قیافت بامزه میشه که نگو....
وقتی از یه چیزی متعجب میشی یا چیزی رو میخوای، با صدای اعتراض گونه و بلندی میگی: دو دو دو دو بو بو بو بو و بعد هم تبدیل به کلمات عجیب غریب دیگه میشه که ماکه نمیفهمیم ولی معلوم میشه خیلی مهمن چون اخماتو توهم میکنی و لباتم غنچه....
همیشه مارو با دَکی کردنات غافلگیر و ذوق زده میکنی..... از پشت در یا از داخل اتاق سرتو میاری بیرون و میگی: دتی
بعضی اوقات تو فکرم و سرم پایینه میای صورتتو میاری جلوی صورتم و همش میگی دَََتی......... دَتی و من هنوز متوجه نشدم، بازم صورتت جلوتر میاد تا بالاخره چشم تو چشم هم میشیم و بغلت میکنم و بوسه بارون، فدای تو دختر شیرین زبونم برم
سه هفته ی دیگه یک سالت کامل میشه و من واسه جشن تولدت میخواستم افطاری بدم چون تو ماه مبارک رمضون میفته ولی الان هنوز موندم که چیکار کنم شاید به یه جشن خودمونی و ساده ختم بشه در هرصورت مهم دلمونه که واسه بزرگ شدن و پیشرفت تو همیشه جشن میگیره و خوشحال میشه و از خدا آرزو میکنیم که در پناه خودش سالم و صالح بمونی و همیشه شکرگذار پروردگارت باشی دختر نازم