ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

نمیخوام بخوابم!

1391/6/26 7:43
نویسنده : مامان مریم
649 بازدید
اشتراک گذاری

این شعار این روزهای ملیناست: نمیخوام بخوابم مامان جون

تو پست قبلی از خوابت میگفتم که خیلی کم شده و نگرانم کرده اما این یه هفته ی اخیر حسابی زمینگیرمون کردی و دیگه بازبون بی زبونی داری میگی نمیخوام بخوابم.....

من و بابایی صبح میریم سرکار و ظهر که میایم یه یکی دوساعتی رو با تو سرمیکنیم و سرحالیم اما بعد از اون دیگه خستگی امون نمیده ولی شیطونی و بازیگوشی تو تازه اول راهه...

اینم گزارش کارات در طول روز:

صبح 8 بیداری و بازی با خاله زهرا پرستارت،بهش عادت کردی خداروشکر و شایدم از ما بیشتر میخوایش چون صبح که سرحالیم که پیشت نیستیم و همیشه خستگیمون رو واسه تو میاریم.

نزدیکای ظهر میخوابی درحد نیم ساعت...   دیگه میره تا شب

یه روز که از ساعت 12 ظهر نخوابیده بودی و باکلی کلنجار رفتن از سوی من تازه ساعت 11 خوابیدی و هنوز دوست داشتی بازی کنی، بین شیرخوردنت سرتو میاوردی بالا و میگفتی: دَتی.... من اینجوری بودمخمیازه اما بالاخره خوابیدی و ساعت 4 صبح بیدار شدی و هرکار کردم نخوابیدی، البته بینشم بیدار میشدی اما میخوابیدی اما از 4 بیدارشدی و دیدم نمیخوابی و اعصابم خورد میشه که تو اتاق از روم غلت میزدی و نق نق داشتی، باهم رفتیم تو آشپزخونه و بهت غذا دادم و سرگرم بازی، تازه چشمت افتاد به تراس و دیگه واویلا میخواستی بری اونجا و راه بری.... هواهم که سردبود تقریبا.... بابایی رو بیدار کردم و تحویل بابات دادمت و رفتم بخوابم دیدم ساعت 6 شده و باید دیگه صبحانه بخورم و برم سرکار ؛بیخیال خواب شدم......

و روزای دیگه هم تقریبا مشابه این بود که گفتم...... این هفته ی گذشته سردرد ولم نمیکرد از کم خوابی بود ولی حالا دیگه دارم عادت میکنم که ظهرا نخوابم و شب زود بخوابیم...

به مامان پارمیس که اینو گفتم میگه پارمیس هم خوابش خیلی کمه با دکترش که صحبت کردم گفته بچه هایی که باهوشن کمتر میخوابن..... البته در این که شکی نیست دختر زرنگ و باهوش مامان هستی شما.

یه مورد جدید شیطنتت: وقتی که میخوای مارو به بازی وادار کنی یا اینکه بهت توجه کنیم یا هم وقتی که خیلی خوشحالی از بازی باهامون؛ با شدت تمام میزنی توی صورتمون و از ته دل هم میگی: تّههههههه .... اولش میخندیم ولی چون خیلی ضربه هات شدیده و درد داره آخر به گریه میرسه اما تو کوتاه نمیایخوشمزه 

عاشق دمپایی و هرجور کفشی، اگر غافل بشیم که میخوای چند جفت کفش رو روهم روهم پات کنیتعجب

البته این عادت از یه اتفاق ناگوار جلوگیری کرد، یه شب خونه ی باباحاجی بودیم؛ همیشه اونجا چشمم به دره که باز نباشه چون رفت وآمد زیاده و همه عادت دارن درو باز بذارن، و ما بعداز رفتن عموت هواسمون به سریال بودو نفهمیدیم که در بازه و تو رفتی جای پله ها و اونجا هم که پرده داره و متوجه رفتنت نشدم تا اینکه صدای گریه ت بلندشد.

 با تسبیح و صلوات خودمو به پله ها رسوندم دیدم کفشای منو تو دستات کردی و داری از پله ها میری پایین که پله ی دوم گیر کردی و دادت بلند شده بود اینقدر بدنم میلرزید که به زور برداشتمت و دادمت به بابایی و داشت اشکام سرازیر میشد

جدیدا به کلمه ی بابا گیر دادی  و با یه لحن نازی تکرار میکنی که من جای بابات میبودم غش میکردم واست. بیشتر اوقات که بابات نیست هم طبق معمول اسمشو صدا میزنی و نگاه در خونه میندازی، اونموقع من از ته دلم میگم: جان بابانیشخند

بیشتر کلماتی که میگی ایناست، البته هیچ پیشرفتی نسبت به یکی دوماه قبل نداشتی!:

بابا...... توپ...... توتو...... دردر......... آب......تَه(همون سیلی زدنتچشمک).....نه.... و پا

البته داری یه پیشرفتایی میکنی دیشب دوربین رو دادی به من و مثل همیشه که نق نق میکنی تا کاری رو که میخوای واست انجام بدیم، بهت گفتم عکس میخوای ببینی تو هم خندیدی و گفتی: اَت.... ومنو حسابی خوشحال کردیمژه

این پستت اوایل هفته ی گذشته شروع به نوشتن شد و امید دارم که بتونم در این هفته تمومش کنمیول. البته میخواستم عکس بذارم که اینترنت خونه دچار مشکله و باید به آینده موکول بشه.

و در مورد معظل خوابت اینکه الان دیگه با تایم خواب ما تو هم میخوابی اما خیلی بد.... اینقدر باید باهات کلنجار برم که بخوابی تازه بعدشم هر نیم ساعت یک ساعتی باز بیدار میشی و باز دوباره. واقعا نمیدونم مشکل چیه!

این هفته اگر قسمت بشه میخوام ببرمت دکتر

راستی وبلاگت در آینده ی نزدیک میخواد یه کوچولو تغییر بکنه و امیدوارم بتونم زود به زود بیام و آپ کنم.گرچه نسبت به دنیای مجازی یه خورده بدبین شدم ولی دلم نمیاد کلا حذفش کنم شاید ازاین به بعد همه ی مطالب رو رمزدار بنویسم، خلاصه اینجوری نمیمونهقلب

همه جوره عاشقتم و عاشقانه می پرستمت............ خدایا شکرت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

ميترا
26 شهریور 91 10:29
مليناي باهوش خاله ...يكم بخواب عزيزم تا ماماني استراحت كنه.
مريم جون بيخوابي ملينا اذييتتون مي كنه ولي به نظرم مهم نيست ............يه مدت مهراد هم اصلا نميخوابيد اگه يادت باشه تو وبلاگشم نوشتم.....بردار بيارش خونه ي ما كه مهراد باهاش بازي كنه شما هم بريد استراحت كنيد

در مورد دنياي مجازي ....... يه ماهي ميشه كه منم تو وبلاگ مهراد ننوشتم درست به دليل حس مبهمي كه نسبت به ادامه كار داشتم .به هر حال دنياي مجازي زيادم قابل اعتماد نيست .......خصوصا كه خواننده هاي آشنا هم زيادن و خيلي چيزا رو نميشه نوشت
اميدوارم بازم بنويسي تا ما از حال و روز و كاراي بامزه ي ملينا جون بيشتر باخبر بشيم

ممنون میتراجون لطف داری،باشه میارمش
آره قابل اعتمادنیست ولی بدجور آدمو معتادمیکنه. من که شایدوقتشم دیگه بعدا نداشته باشم؛)

مامان گیسوجون
26 شهریور 91 12:56
سلام عزیزم خوبی ؟
ای جانم خاله فداش بشه
گیسو هم مدام دوست داره دمپایی تو دستش بکنه
خدا خودش نگهدار بچه هاست واقعاً
من هم با خواب گیسو مشکل داشتم وقتی رفتم دکتر بهم گفت ذاتش اینجوریه اما به من گفت که باید خسته اش کنید
واقعاً معجزه کرد
در طول روز خیلی خسته اش می کنم مدام راه می برمش
غروبها با باباش می ره پارک نه کالسکه ای نه ماشینی خودش راه می ره به حدی خسته می شه که تقزیباً دیگه خیلی بهتر می خوابه
ببوسش

ممنون موناجون
آخه میبریمش بیرون ولی بازم فرقی نداره شب خیلی راحت نمیخوابه و همش بیدارمیشه بنظرم ازگرسنگی باشه چون بین شب شیرمن خیلی کمه و ملیناهم که هیچ شیردیگه ای رو قبول نمیکنه
بوس واسه گیسوطلا
مامان نیایش
26 شهریور 91 17:25
سلام عزیزم خوبی ملینا جون دیگه ماشا الله شیرین زبون شده ببوسش از طرف من حسابی نیایش هم همین جوری کم خواب بود و البته هست همین الانم میگن بعضی ها که ارثیه!!به هر حال خدا قوت عزیزمراستی چی شده که می خوای رمز دار بنویسی مگه؟


سلام زهره جون ممنون عزیزم ازلطفت
نمیدونم این چندوقت هرجا میرم حرف ازسوءاستفاده از اطلاعات شخصی تو دنیای مجازی و این چیزاست و انگار یه جوری ته دلم خالی شده و دلم به نوشتن نمیره.
اگرم رمزدار بنویسم مطمئن باش به دوستای خوبم که شماباشید میدم
مامان یکتا
27 شهریور 91 0:40
مریم جان قبل از هرچیزی بابا شدنت رو تبریک میگم
الهی بگردم این ملینای کم خواب بازیگوش باهوش. تو چرا کم میخوابی عزیزم. مامانی غصه نخور دیگه اینا از مراحل مسیر سخت مادری هست و باید بچشی و عادت کنی.


مرسی
آره عزیزم باید سپری بشه... دیگه کم کم عادت کردم به کم خوابی .... یکتانفسمو میبوسم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
27 شهریور 91 9:38
مریم جون من فکر میکردم آرتین من کم خوابه الان میبینم ملیناجون کم خواب تره. آرتین لااقل شب رو آروم میخوابه. فقط خیلی تو خواب شیر میخوره که واقعا کلافه میشم. ملینا جون رو ببوس

پس منم زیادغصه نخورم مثل اینکه همه یه جوری درگیر خواب این کوچولوها هستن
فریبا مامان رایین
27 شهریور 91 18:17
سلام عزیزم....
اول اینکه چی شده مگه؟ تو چرا بد بین شدی؟ مگه تو هم مثل ِ من زخم خوردی از این نت؟
دوم اینکه خیلی مواظب ِ ساعت ِ خواب خودت هم باش.. مریض می شی ها! این کوچولو ها بالاخره کار خودشون رو راه می ندازن اما تو که هم سر ِ کار می ری و هم به این وروجک می رسی بیشتر باید از خودت مراقبت کنی...
بعدشم اینکه به هیچ عنوان فکر ِ حذف وبلاگو نکن، ما به هم عادت کردیم

سلام فریباجون
نه زخم که نه ولی میترسم همچین بلایی سرم بیاد!
آخه فریباجون خواب من خیلی سبکه، بنظرم ملیناهم به خودم رفته من باید درسکوت محض باشم که خوابم ببره و استراحت هم که قربونش برم باین سنجاق سینه که همیشه بهم وصله
چشم،من بیشتر عزیزم

lمامان صدف
28 شهریور 91 4:53
سلام مریم جون
الهی بگردم میدونم چهقدر سخته که از سر کار بیای و نتونی بخوابی بابای ایلیا که اگه بعد از کار نخوابه دق میکنه
ولی مریم جون من مخواستم اون روزم که اومدی خونمون بهت بگم که یادم رفت ملینا شبا گرسنست باید حتما بهش شیشه بدی آخه تو که شیر نداری که اون طفلکی سیر بشه واسه همین از خواب پا میشه هر طوری هست تو خواب بهش شیشه بده تا عادت کنه
ایلیا هم نصفه شب بیدار میشه ولی شیر که میخوره باز عمیق میخوابه ولی طفلکی ملینا سیر نمیشه که بگیر ه بخوابه حتما به زور شیر خشکیش کن اینجوری بچه گناه داره برا آینده هام به درد میخوره

سلام صدف عزیزم
آره میدونم که گرسنه میشه و فعلن دارم روش کارمیکنم که شیشه بخوره ولی توخواب به هیچ عنوان قبول نمیکنه فکرمیکنه میخوام ازخودم جداش کنم یا باهاش دعوا کنم بایه بغضی میزنه زیر گریه که دلم میسوزه و بازشیرنصفه نیمه ی خودمو بهش میدم.
ممنون عزیزم که به فکرملینایی،ببوس ایلیابوربوری منو

مامان نیایش
28 شهریور 91 12:14
روزت مبارک دختر خوشگل و ناز
vahide
28 شهریور 91 22:04
ey baba hamash ramzi minvisi ke chiiiiiiiiiii
ramzam k nemidiiii aslan

miiiilllliiiinaaaaaaa


کدوم رمزی!؟ اوووووووووو دوتا مطلب رمزی گذاشتم حالا اگه خواستی برات اس میکنم.
وحیییییییییییییییییییییدهههههههههههههه
مامان گیسوجون
29 شهریور 91 1:11
عشق خاله روزت مبارک
مامان نیایش
29 شهریور 91 11:25
روزت مبارک ملینای گلم ببخشید با تاخیر هر چند همه روزا روز شماست کوچولوهای نازنین


عزیزم تو که تبریک گفته بودی، بازم ممنون
یک عاشقانه آرام
29 شهریور 91 14:00
باران قلنبه
31 شهریور 91 17:53
سلام عزیزم خوشحال می شم به وب دخمل منم بیاین دخملم باران مظفری توی مسابقه جشنواره رمضان 91 آتلیه سها شرکت کرده اگه می شه به سایت آتلیه سها بروید و در قسمت جشنواره رمضان به دخترم رای 5 بدهید.این جشنواره تا اول مهر مهلت داره. آدرس سایت آتلیه سها: Soha.torgheh.ir/festival یا به لینکش مستقیم تو وبم مراجعه کنید.در ضمن اگر قبلا به کودک دیگری رای داده اید میتوانید دوباره به دخمل من رای بدهید منتظرم یادتون نره هاااااااااااااااااا یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه ففط تا امشب مهلت دارید
مامان نیایش
1 مهر 91 18:19
سلام مریم جون امید وارم خوب باشی دوست عزیزم می دونم که ممکنه روزهای سختی داشته باشی ولی برات همیشه دعا میکنم که سالم و سلامت باشی و ملینا گلم هم خدا بهت قوت بده مامان مهربون خیلی سخته دوری از بچه برا ی منم که تجربه ی اولم بود سخت تر من خودم بچه ی مهد کودک بودم ولی نمیدونم چرا اینقدر دلشوره دارم دارم سعی ام رو میکنم که آروم باشم تو هم برای من دعا کن

سلام زهره جون. ممنون عزیزم لطفت همیشه شامل حال من هست
امیدوارم به زودی با این قضیه کناربیای، مامان احساساتی و مهربون؛)