نمیخوام بخوابم!
این شعار این روزهای ملیناست: نمیخوام بخوابم مامان جون
تو پست قبلی از خوابت میگفتم که خیلی کم شده و نگرانم کرده اما این یه هفته ی اخیر حسابی زمینگیرمون کردی و دیگه بازبون بی زبونی داری میگی نمیخوام بخوابم.....
من و بابایی صبح میریم سرکار و ظهر که میایم یه یکی دوساعتی رو با تو سرمیکنیم و سرحالیم اما بعد از اون دیگه خستگی امون نمیده ولی شیطونی و بازیگوشی تو تازه اول راهه...
اینم گزارش کارات در طول روز:
صبح 8 بیداری و بازی با خاله زهرا پرستارت،بهش عادت کردی خداروشکر و شایدم از ما بیشتر میخوایش چون صبح که سرحالیم که پیشت نیستیم و همیشه خستگیمون رو واسه تو میاریم.
نزدیکای ظهر میخوابی درحد نیم ساعت... دیگه میره تا شب
یه روز که از ساعت 12 ظهر نخوابیده بودی و باکلی کلنجار رفتن از سوی من تازه ساعت 11 خوابیدی و هنوز دوست داشتی بازی کنی، بین شیرخوردنت سرتو میاوردی بالا و میگفتی: دَتی.... من اینجوری بودم اما بالاخره خوابیدی و ساعت 4 صبح بیدار شدی و هرکار کردم نخوابیدی، البته بینشم بیدار میشدی اما میخوابیدی اما از 4 بیدارشدی و دیدم نمیخوابی و اعصابم خورد میشه که تو اتاق از روم غلت میزدی و نق نق داشتی، باهم رفتیم تو آشپزخونه و بهت غذا دادم و سرگرم بازی، تازه چشمت افتاد به تراس و دیگه واویلا میخواستی بری اونجا و راه بری.... هواهم که سردبود تقریبا.... بابایی رو بیدار کردم و تحویل بابات دادمت و رفتم بخوابم دیدم ساعت 6 شده و باید دیگه صبحانه بخورم و برم سرکار ؛بیخیال خواب شدم......
و روزای دیگه هم تقریبا مشابه این بود که گفتم...... این هفته ی گذشته سردرد ولم نمیکرد از کم خوابی بود ولی حالا دیگه دارم عادت میکنم که ظهرا نخوابم و شب زود بخوابیم...
به مامان پارمیس که اینو گفتم میگه پارمیس هم خوابش خیلی کمه با دکترش که صحبت کردم گفته بچه هایی که باهوشن کمتر میخوابن..... البته در این که شکی نیست دختر زرنگ و باهوش مامان هستی شما.
یه مورد جدید شیطنتت: وقتی که میخوای مارو به بازی وادار کنی یا اینکه بهت توجه کنیم یا هم وقتی که خیلی خوشحالی از بازی باهامون؛ با شدت تمام میزنی توی صورتمون و از ته دل هم میگی: تّههههههه .... اولش میخندیم ولی چون خیلی ضربه هات شدیده و درد داره آخر به گریه میرسه اما تو کوتاه نمیای
عاشق دمپایی و هرجور کفشی، اگر غافل بشیم که میخوای چند جفت کفش رو روهم روهم پات کنی
البته این عادت از یه اتفاق ناگوار جلوگیری کرد، یه شب خونه ی باباحاجی بودیم؛ همیشه اونجا چشمم به دره که باز نباشه چون رفت وآمد زیاده و همه عادت دارن درو باز بذارن، و ما بعداز رفتن عموت هواسمون به سریال بودو نفهمیدیم که در بازه و تو رفتی جای پله ها و اونجا هم که پرده داره و متوجه رفتنت نشدم تا اینکه صدای گریه ت بلندشد.
با تسبیح و صلوات خودمو به پله ها رسوندم دیدم کفشای منو تو دستات کردی و داری از پله ها میری پایین که پله ی دوم گیر کردی و دادت بلند شده بود اینقدر بدنم میلرزید که به زور برداشتمت و دادمت به بابایی و داشت اشکام سرازیر میشد
جدیدا به کلمه ی بابا گیر دادی و با یه لحن نازی تکرار میکنی که من جای بابات میبودم غش میکردم واست. بیشتر اوقات که بابات نیست هم طبق معمول اسمشو صدا میزنی و نگاه در خونه میندازی، اونموقع من از ته دلم میگم: جان بابا
بیشتر کلماتی که میگی ایناست، البته هیچ پیشرفتی نسبت به یکی دوماه قبل نداشتی!:
بابا...... توپ...... توتو...... دردر......... آب......تَه(همون سیلی زدنت).....نه.... و پا
البته داری یه پیشرفتایی میکنی دیشب دوربین رو دادی به من و مثل همیشه که نق نق میکنی تا کاری رو که میخوای واست انجام بدیم، بهت گفتم عکس میخوای ببینی تو هم خندیدی و گفتی: اَت.... ومنو حسابی خوشحال کردی
این پستت اوایل هفته ی گذشته شروع به نوشتن شد و امید دارم که بتونم در این هفته تمومش کنم. البته میخواستم عکس بذارم که اینترنت خونه دچار مشکله و باید به آینده موکول بشه.
و در مورد معظل خوابت اینکه الان دیگه با تایم خواب ما تو هم میخوابی اما خیلی بد.... اینقدر باید باهات کلنجار برم که بخوابی تازه بعدشم هر نیم ساعت یک ساعتی باز بیدار میشی و باز دوباره. واقعا نمیدونم مشکل چیه!
این هفته اگر قسمت بشه میخوام ببرمت دکتر
راستی وبلاگت در آینده ی نزدیک میخواد یه کوچولو تغییر بکنه و امیدوارم بتونم زود به زود بیام و آپ کنم.گرچه نسبت به دنیای مجازی یه خورده بدبین شدم ولی دلم نمیاد کلا حذفش کنم شاید ازاین به بعد همه ی مطالب رو رمزدار بنویسم، خلاصه اینجوری نمیمونه
همه جوره عاشقتم و عاشقانه می پرستمت............ خدایا شکرت