ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

شش ماهگی کیاناجونم

1392/6/2 10:18
نویسنده : مامان مریم
428 بازدید
اشتراک گذاری

فقط و فقط طرف صحبتم با کیانای دلبندمه؛

واسه شش ماهگیت قصد داشتم که حتما بیام و به پاس داشتش لااقل یه پست خشک و خالی بذارم اما اینبار مشکل کامپیوتر بود که اینترنتش قطعه تا راه اندازی مجدد....

چون میدونم که دخترا تو این مسائل حساسن و مخصوصا اینکه مامان حتما تو رو بیشتر دوست داره که این کار و واست انجام میده واسه من نه.... شاید باخودت بگی واسه ماهگردهای ملینا که همیشه میامدی و اینجا مینوشتی و کلی هم با قربون صدقه و کلمات شیرین کارهاشو توصیف میکردی اما واسه من دیگه نمیکنی

این درسته که در مورد بچه ی اول خیلی از کارهاش واسه مادر پدر جذابه و همیشه واسه اولین هاش ذوق زده میشن اما با وجود اینکه اختلاف سنی شماها زیاد نیست این چیزا هیچ وقت واسه مادرپدرا تکراری نمیشه و واسه هر بچه ای شیرینی خاص خودش رو داره

اما اینجا تنها چیزی که هست وقت کم و مشغله ی فراوانی هست که تو با اومدنت واسمون آوردی....

من از هر چیزی که واسه خودم باشه واسه تفریح و دلخوشی خودم بخاطر شماها گذشتم و هیچ شکایت و نارضایتی هم ندارم و همیشه خدا رو بخاطر سلامتی شماها شکرگذار بودم فقط میخوام وقتی بزرگ شدید قدر همدیگه رو بدونین

خواهر جونت بخاطر تو خیلی کوتاهی ها کشید خیلی جاها کنار کشید خیلی جاها احساس تنهایی کرد خیلی جاها بااینکه هنوز سنی نداشت و نیاز داشت که وقتی از جایی میفته یا صدمه ای میبینه برم و بغلش کنم اما بخاطر بارداریم فقط کنارش زانو زدم و بوسش کردم تا آروم بشه دختری که 18 ماه و اندی همیشه کنار مامانش میخوابید از اون به بعد مجبور شد محل خوابش رو عوض کنه و حتی بعضی شبا اینقدر مامان مامان کرد که خوابش برد و من نتونستم بخاطر تو برم و چند دقیقه ای کنارش دراز بکشم

خیلی وقتا تازه میامدم پیشش تا باهاش بازی کنم و اون هم اینقدر شاد میشد از این که کنارشم و تازه بازیمون اوج میگرفت که صدای گریه ی تو مجبورم میکرد که تنهاش بذارم و بیام تو رو آروم کنم.... و از حق نگذریم تو هم خیلی بغلی شدی و ناآرومی هات بیشتره

الان ملینا دوست داره ببریمش بیرون باهاش قدم بزنیم و پارک ببریم؛ وای اینقدر وقتی تاب و سرسره رو میبینه ذوق میکنه، طفلی تازه چند وقتیه که طعم سُسُله بازی رو(به قول خودش) چشیده؛ اما بخاطر تو بیرون رفتنمون راحت نیست و حتی تو کالسکه هم آروم نمیشینی که بخوایم توروهم باخودمون ببریم تا لااقل ملینا به خواستش برسه

و اما بخاطر هردوتایی تون ماهم از مسافرت چشم پوشی کردیم

نمیدونم اینو اینجا نوشتم یانه؛ همیشه قدیما یکی از همکارام که خیلی باهم صمیمی هستیم اون موقعا من مجرد بودم و اون دوتا پسرش کوچیک بودن و شیطون؛ همیشه میگفت آرزو دارم یه ساعت آزاد و رها باشم واسه خودم جلوی تلویزیون بشینم و یه چایی با آرامش خاطر بریزم و بخورم و یه کتابی که دلم میخواد بخونم یا اصلا هیچ کار نکنم فقط سکوت باشه تو خونه....

اون موقع حرفش واسم غیرقابل باور بود بهش میگفتم چه آرزوها داری تو، من همیشه منتظرم خواهر برادرام بیان خونمون و بچه هاشونو ببینم بازی کنم باهاشون ، خونه از حالت سکوت دربیاد

ولی حالا اینقدر سرم شلوغه که حتی نمیتونم فکر کنم که آرزویی هم دارم، آیا از صبح چایی خوردم، چند دقیقه تونستم روی مبل بشینم که بتونم تلویزیون تماشا کنم چه برسه به کتاب.... اگرم بخوام کتاب بخونم حول محور بچه هاست

قبلا روی میز اتاقم مجسمه ی تزئینی و چندی هم لوازم آرایشی بود اما حالا از دست ملینا لوازم آرایش سالم که ندارم همون چند قلم ضروری هم تو یه کیف کوچیک بعد هم در بلندترین جای خونه ست و این روال تا سالهای متمادی ادامه خواهدداشت باز هم ملالی نیست خداروشکر...

اینارو نوشتم که بدونی واسه ی من هر ساعت و هر دقیقه که بیشتر با شماها باشم از همه ی دنیا باارزشتره و کوتاهی من رو در ثبت این دفترمجازی نشونه ی کم توجهیم ندونی.

چیزی که منو آزار میده مظلومیت بیش از حد ملیناست بابایی میگه یه سال دیگه که بزرگتر شد میفرستیمش مهد که روش با بچه ها باز بشه و دیگه اینجوری مظلوم و زودرنج نباشه اما تو مهد هم خیلی چیزا یاد میگیرن که باز درست کردن اونا فاجعه ی بزرگیه

 امروز اولین روز کاریم بعد مرخصی زایمانم هست امیدوارم بتونم هم از پس کارهای خونه و هم کارهای اداره و هم مسئولیت مادریم بربیام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

شبنم
2 شهریور 92 12:29
سلام دوستان عزیزم این سایت تازه راه اندازی شده تا بتونید از عکس های فرزند عزیزتون با هزینه ای کم کلیپ داشته باشید هر سئوالی دارید در این بخش مطرح کنید در اولین فرصت پاسخ داده می شه http://babyclip.persianblog.ir/ همچنین طراحی تقویم سال 93 با عکس کودک دلبندتان انجام میشود ،از طرح های ما دیدن فرمائید بهترین هدیه برای عیدی دادن به اقوام نزدیک
زینبی
2 شهریور 92 15:18
جانم , نازی خانمی. مریم جان منکه اشکم واسه خاطر نوشتت در مورد ملینا دراومد. دوست دارم لاقل اگه شده هفته ای یکبارم بیاریش پیشمون تا با سارا بازی کنه.قول میدم که خودم مواظبشون باشم.
به نظرم ملیناجون نسبت به همه بچه هایی که اطرافم هستن , خیلی صبور و خانم هست.قربونش برم.
البته کیانا جون هم تقصیری نداره عزیزم.
خواست خدا بود. ایشالله که همیشه سالم باشن نی نی هایه ی نازت .


ای وای ببخشید زینبی جون
مرسی عزیزم میدونم که خونه ی شماغریبی خواهدکرد،ممنون از لطفت
ممنون(بوس)
مریم مامان پرنیا
2 شهریور 92 23:25
سلام مریم جون....
اول از همه شش ماهگی کیانا جونمو تبریک میگم....ماشالله دیگه کم کم داره بزرگ میشه ....حسابی شیرین شده ...واسه ی اولین بار که کیانا جون رو دیدم ماشالله خیلی ناز بودو ....خنده های با مزه روی لباش ...ایشالله که همیشه دلش شاد باشه واسه ی شما شادی آفرین.....
از ملینا جون گفتی ...نگران نباش با گذر زمان کمی که یزرگتر بشه حتما" بهتر میشه ....ایشالله کم کم کیانا جون خودش باعث میشه مظلومیتش کمتر بشه .....
از مشغله گفتی واقعا" سخته .....ولی مطمئنن خدا تنهات نمیزاره....توکلت به خدا باشه عزیزم....


ممنون مریم جون لطف داری عزیزم
آره امیدوارم باگذشت زمان بهتر بشه، آخه تاحالا که هرچی بزرگتر شده مظلومترشده...
بازم ممنون ازنظر لطفت؛ ببوس پرنیای نازمو
میترا
3 شهریور 92 11:50
مبارکه شش ماهگی ملینا جون و شروع کارت ..........ان شاله که به همه ی کارهات برسی ....البته می دونم که خیلی سخته

حرفات رو خیلی خوب درک می کنم ....خوب بالاخره اینا برای همه هست ...

ملینا هم بزرگ بشه مطمئن باشه که بهتر میشه ..البته آروم بودن که بد نیست


شش ماهگی کیانا؛ عزیزم
تااینجاکه خوب بوده و سعی کردم کارهامو به موقع انجام بدم
ممنون میتراجون، آره اگه به آروم بودن نسبت بدیم که خوبه
زینبی
3 شهریور 92 12:24
قربونت. وقت کردی بیشتر بیا پیشمون , خوشحال میشم.
بوس واسه خودت و ملی جونم و کیانای عزیزم.


فدای تو... میبوسمت
مادر (رادین و راستین)
4 شهریور 92 15:21
مامان مریم
خوش اومدی سر کار ... امیدوارم با انرژی باشی.
البته می دونم که فکرت کجاست اما چاره ای نیست.
ماشالله به هر دوشون ... خواهر های خوبی هستن.

از روزهای شلوغ نگو که من هم سرگرمم ........
چیزی هم تا سرکار رفتنم نمونده.

خدا به هممون کمک کنه.

ممنون... انشاالله
شما معلمین خیلی نسبت به ماکارمندا راحت ترین اما بازهم باداشتن 2 بچه ی کوچیک سخته، آره خدا مگر یاریمون کنه
مامان گیسوجون
4 شهریور 92 19:06
سلام عزیزم
وایییییییییی چرا اشک منو در می آری
ای جونم فداش ملینای مظلوم خاله
کیانا کوچولوی خوشگل 6 ماهگیت مبارک


سلام
چرااشک عزیزم... واسه حرفایی که درموردتو گفتم!؟ باورکن ازصمیم قلب بود
مرسی که سرزدی و ممنون بابت رمز
مامان گیسوجون
5 شهریور 92 1:53
خصوصی
مامان نیایش
5 شهریور 92 11:32
سلام مریم عزیزم خوبی گلم میدونم که خیلی سخته و مسئولیت سنگینیه خدا خودش بهت قوت بده عزیزم و کوچولوهات همیشه سالم باشن که سلامتی بزرگ ترین نعمته ببخش که دیر اومدم تولد دختر گلت مبارک ایاشلا صد و بیست ساله شه این دخمل ناز نگرانش نباش فقط سعی کن اون جوری که دوست داری بشه همون جوری باهاش رفتار کن بچه ها خیلی با هوشن و زود میگیرن همه چیز رو بهش اعتماد به نفس بده خیلی کارا رو بهش میتونی بسپاری که انجام بده ولی خب سنش هم هنوز کمه یه چیزی که باید بهش خیلی توجه کنی اینه که توقع بیشتر از سنش نداشته باشی شما ناخود آگاه چون یه کوچولوی دیگه هم دارید فکر میکید ملینا خیلی بزرگه در صورتی که اون فقط دو سالشه اینو به خودت مرتب بگو که اون فقط دو سالشه نباید توقع زیاد از ش داشته باشی گلم


ممنون زهره جون تو همیشه به من لطف داری و حرفات تسکین دهنده ست
آره گاهی اوقات بچه های هم سن ملینارو که میبینم که چقدر بهانه گیری میکنن و یکسره بغل مامان باباهاشون هستن به خودم میام و میگم ملینای منم همسن ایناست وما انتظاربیش ازحد ازش داریم
ممنون که بهمون سرزدی ببوس نیایش جونمو
سعیده مامان آرتین
5 شهریور 92 12:22
6 ماهگیه کیانا جون مبارک باشه.
مریم جون بری سر کار که کارت چند برابر میشه


ممنون
آره عزیزم میدونم
مامان گیسوجون
10 شهریور 92 8:32
نه گلم اونا که لطف همیشگی تو بوده به من عشقم
برای ملینا جونم دلم کباب شد
امیدوارم سفر خوش گذشته باشه
اتفاقاً کار خوبی کردی براتون خیلی واجب بود سفر
ببوس فرشته های نازنیننت رو


ای جان فدای دلت
ممنون باهمه ی سختی هاش ولی خاطره ی خوبی بود
فریبا
15 شهریور 92 1:17
چقدر ملموس نوشتی مریم جون... خدا واقعا به تو دو برابر مادرهای دیگه انرژی داده.. نگران نباش، کیانا جون و البته ملینا جون بعد از گذشت سالها و با خوندن اینجا، نه تنها ازت دلخور نمی شن، بلکه قدردان چنین مادر فداکاری خواهند بود


ممنون فریباجون، تولطف داری
مامان گیسوجون
19 شهریور 92 16:59
از سفر بنویس لطفاً با عکس