شش ماهگی کیاناجونم
فقط و فقط طرف صحبتم با کیانای دلبندمه؛
واسه شش ماهگیت قصد داشتم که حتما بیام و به پاس داشتش لااقل یه پست خشک و خالی بذارم اما اینبار مشکل کامپیوتر بود که اینترنتش قطعه تا راه اندازی مجدد....
چون میدونم که دخترا تو این مسائل حساسن و مخصوصا اینکه مامان حتما تو رو بیشتر دوست داره که این کار و واست انجام میده واسه من نه.... شاید باخودت بگی واسه ماهگردهای ملینا که همیشه میامدی و اینجا مینوشتی و کلی هم با قربون صدقه و کلمات شیرین کارهاشو توصیف میکردی اما واسه من دیگه نمیکنی
این درسته که در مورد بچه ی اول خیلی از کارهاش واسه مادر پدر جذابه و همیشه واسه اولین هاش ذوق زده میشن اما با وجود اینکه اختلاف سنی شماها زیاد نیست این چیزا هیچ وقت واسه مادرپدرا تکراری نمیشه و واسه هر بچه ای شیرینی خاص خودش رو داره
اما اینجا تنها چیزی که هست وقت کم و مشغله ی فراوانی هست که تو با اومدنت واسمون آوردی....
من از هر چیزی که واسه خودم باشه واسه تفریح و دلخوشی خودم بخاطر شماها گذشتم و هیچ شکایت و نارضایتی هم ندارم و همیشه خدا رو بخاطر سلامتی شماها شکرگذار بودم فقط میخوام وقتی بزرگ شدید قدر همدیگه رو بدونین
خواهر جونت بخاطر تو خیلی کوتاهی ها کشید خیلی جاها کنار کشید خیلی جاها احساس تنهایی کرد خیلی جاها بااینکه هنوز سنی نداشت و نیاز داشت که وقتی از جایی میفته یا صدمه ای میبینه برم و بغلش کنم اما بخاطر بارداریم فقط کنارش زانو زدم و بوسش کردم تا آروم بشه دختری که 18 ماه و اندی همیشه کنار مامانش میخوابید از اون به بعد مجبور شد محل خوابش رو عوض کنه و حتی بعضی شبا اینقدر مامان مامان کرد که خوابش برد و من نتونستم بخاطر تو برم و چند دقیقه ای کنارش دراز بکشم
خیلی وقتا تازه میامدم پیشش تا باهاش بازی کنم و اون هم اینقدر شاد میشد از این که کنارشم و تازه بازیمون اوج میگرفت که صدای گریه ی تو مجبورم میکرد که تنهاش بذارم و بیام تو رو آروم کنم.... و از حق نگذریم تو هم خیلی بغلی شدی و ناآرومی هات بیشتره
الان ملینا دوست داره ببریمش بیرون باهاش قدم بزنیم و پارک ببریم؛ وای اینقدر وقتی تاب و سرسره رو میبینه ذوق میکنه، طفلی تازه چند وقتیه که طعم سُسُله بازی رو(به قول خودش) چشیده؛ اما بخاطر تو بیرون رفتنمون راحت نیست و حتی تو کالسکه هم آروم نمیشینی که بخوایم توروهم باخودمون ببریم تا لااقل ملینا به خواستش برسه
و اما بخاطر هردوتایی تون ماهم از مسافرت چشم پوشی کردیم
نمیدونم اینو اینجا نوشتم یانه؛ همیشه قدیما یکی از همکارام که خیلی باهم صمیمی هستیم اون موقعا من مجرد بودم و اون دوتا پسرش کوچیک بودن و شیطون؛ همیشه میگفت آرزو دارم یه ساعت آزاد و رها باشم واسه خودم جلوی تلویزیون بشینم و یه چایی با آرامش خاطر بریزم و بخورم و یه کتابی که دلم میخواد بخونم یا اصلا هیچ کار نکنم فقط سکوت باشه تو خونه....
اون موقع حرفش واسم غیرقابل باور بود بهش میگفتم چه آرزوها داری تو، من همیشه منتظرم خواهر برادرام بیان خونمون و بچه هاشونو ببینم بازی کنم باهاشون ، خونه از حالت سکوت دربیاد
ولی حالا اینقدر سرم شلوغه که حتی نمیتونم فکر کنم که آرزویی هم دارم، آیا از صبح چایی خوردم، چند دقیقه تونستم روی مبل بشینم که بتونم تلویزیون تماشا کنم چه برسه به کتاب.... اگرم بخوام کتاب بخونم حول محور بچه هاست
قبلا روی میز اتاقم مجسمه ی تزئینی و چندی هم لوازم آرایشی بود اما حالا از دست ملینا لوازم آرایش سالم که ندارم همون چند قلم ضروری هم تو یه کیف کوچیک بعد هم در بلندترین جای خونه ست و این روال تا سالهای متمادی ادامه خواهدداشت باز هم ملالی نیست خداروشکر...
اینارو نوشتم که بدونی واسه ی من هر ساعت و هر دقیقه که بیشتر با شماها باشم از همه ی دنیا باارزشتره و کوتاهی من رو در ثبت این دفترمجازی نشونه ی کم توجهیم ندونی.
چیزی که منو آزار میده مظلومیت بیش از حد ملیناست بابایی میگه یه سال دیگه که بزرگتر شد میفرستیمش مهد که روش با بچه ها باز بشه و دیگه اینجوری مظلوم و زودرنج نباشه اما تو مهد هم خیلی چیزا یاد میگیرن که باز درست کردن اونا فاجعه ی بزرگیه
امروز اولین روز کاریم بعد مرخصی زایمانم هست امیدوارم بتونم هم از پس کارهای خونه و هم کارهای اداره و هم مسئولیت مادریم بربیام