ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

مسافرت شمال

1392/6/25 7:48
نویسنده : مامان مریم
491 بازدید
اشتراک گذاری

تقریبا همون روزی که اون پست قبلی رو گذاشتم با خاله مینا رفته بودیم باغشون که شروع کردبه تعریف که آخرهفته میخوایم بریم شمال و اونجاهم مجتمع میرزاکوچک خان تو رامسر قراره بریم و کلی تعریف از اونجا که کنار دریاست و تمیزه و فلان، بعدش که گفت مامان اینا هم قراره باهامون بیان منم دلم عین بچه ها که هوس برشون میداره گفتم منم دلم خواست بیام! دیگه این شد که خاله هم حالا اگرم بخاطر دل من بهم گفت شماهم بیان اونجا هممون هستیم و از لحاظ بچه ها خیلی اذیت نخواهید شد کمکتون میکنیم... دیگه حسابی دلم هوایی شد و به محمود که گفتم اونم همچین بی میل نبود فقط به خاطر شما بچه ها دل میزد.

این شد که تصمیمون رو قطعی کردیم و ساک و چمدون بستیم و راهی مسافرت ولی حسابی دلم شور میزد که نکنه بچه ها مریض بشن نکنه وسط راه مجبور شیم برگردیم مثلا ملینا یا کیانا تو ماشین مسافت زیاد طاقت نیارن و شاید با وجود دوتا بچه کوچیک به همسفرامون بد بگذره و و و

که خداروشکر سفرمون به سلامتی گذشت و روز 4شنبه که ما با خاله مینا رفتیم به سمت بابلسر اونجا اونا عروسی دعوت بودن ماهم خودمون رو انداختیم، و مامان جون اینا هم رفتن مشهد و از اونجا به اتفاق دایی مصطفی با خانمش و دایی یداله راهی شدن و به ما پیوستن

تا رامسر رفتیم ولی خب اونجایی که خاله میگفت نشد و رفتیم ویلای خصوصی گرفتیم در طول مسیر هم ملینا یا ماشین خودمون خواب بود یاهم که تو ماشین خاله بود ولی خب این وسط کیانا یه مقدار اذیت شد چون تو ماشین معذب بود

فدای ملینام بشم که دریارو که دید چشماش از تعجب گرد شده بود و دستاشو باز میکرد و با یه حالت خاصی میگفت: همه... آب....  دَیا          همه از این "همه...آب" گفتنش خندشون میگرفت و همش ازش سوال میکردن که کجا رفتی تا دوباره تکرار کنه، با باباش رفتن تو دریا و آب تنی کردن بعد هم اومده بود و تعریف میکرد و دست و پاشو به حالت شنا تکون میداد که من ؛ بابایی ؛همه آب ، بقیش پانتومیم...

اینقدر گاوهای فربه و خوشگل و ترتمیز تو مسیرمون بودن و ملینا هم که عاشق گاو و ببئی... میگفت داوِ...اَم... دُم.... ودستاشم تکون میداد.   یعنی گاوِ دُمش رو تکون میداد و غذا هم میخورد

روز سه شنبه هم ما با مامان جون اینا رفتیم مشهد و خاله رفتن تهران. هنوز نصف روز نگذشته بود خاله بهم پیام داد که ملی رو بدین اینجا دلم براش تنگ شده، ماشین سوت و کوره

چهارشنبه شب رسیدیم و پنج شنبه رو اونجا بودیم و صبح جمعه هم پیش به سوی شهرمون.

تو مسافرت یه خاطره ی بدی که واسمون پیش اومد افتادن کیانا از روی تخت بود، تختی که ارتفاعش از تخت های معمولی خیلی بیشتر بود طوری که بینیش زخم عمیقی برداشت و تا یک ساعت بیحال بود و شیر نمیخورد. البته علامت خطرناکی به قول وحیده خانم دکترمون از خودش نشون نداد ولی خب میترسم بعدها خودش رو نشون بده..... خیلی عذاب وجدان دارم که چرا حواسم ازش پرت شد و نیاوردمش پایین. خدا خودش محافظتون باشه

و اما اوضاع این روزهای شما زیاد تعریفی نداره و خوشایند نیست.... از سفر که اومدیم هردوتون سرماخوردید ولی زود رفع شد اما کیانا خیلی بدقلقی میکنه و مهمتر از همه اینکه میونتون باهمدیگه مثل قبل خوب نیست.

ملینا حسادتش اوج گرفته، نمیذاره هیچ وسیله ای دست کیانا باشه ولی از طرفی هم یکسره میاد پیشش دراز میکشه و باهاش به زبون شیرین خودش شعر میخونه و میخنده، من همیشه عاشق این صحنه ها بودم، اما کیانا هم جدیدا نسبت به ملینا حساس شده و تا اون میاد نزدیکش شروع میکنه به گریه و نق زدن.

بعد مسافرت احساس میکنم ملینا درک و فهمش خیلی بالاتر رفته و هم اینکه کلمات بیشتری رو یاد گرفته و الان هم خیلی دوست داره کلماتی رو هم که یاد نداره و تازه میشنوه تکرار کنه تا یاد بگیره. بهش میگم ملی ناقلا؛ ملی بلا، میگه: نهههههههههه ملی طلایه... این طلا رو فکرکنم از خاله مینا یاد گرفته ولی بازی جدیدش اینه که میاد به شوخی مارو میزنه و میگه مامانِ بد... بابای بد.... اَتح بودب ........  بعد هم خودش رو ناز میکنه و میگه:ملی زاز...زاز (ناز)

کیانا هم که شدیدا بدغذایی میکنه، سوپش رو به هیچ عنوان؛ باید به زور بهش بدم حریره بادام رو کمی بهتر از سوپ میخوره ولی درکل وزنش رو که دکتر گرفت گفت کمه و واسش شربت اشتهاآور نوشت و قطره ی مولتی جدید....

عکسهای سفرمون زیاد جالب نشد چون من که مدام درحال نگهداری از کیانا بودم و اون چندتایی که از ملینا گرفتم رو تو پست بعدی میذارم انشالله

پسندها (1)

نظرات (11)

سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
25 شهریور 92 11:17
به به همیشه به سفر. دخملامون رو ببوس
مامان نیایش
27 شهریور 92 11:53
سلام عزیزم خوبی مریم جون دخملای گلت خوبن خدا رو شکر که سخت سرما نخوردن چه قدر بده از سفر بیای مریض بشی از دماغت در میاد !همیشه به سفر باشید و خوش بگذره عزیزم خیلی خوبه که تونستی بری آب و هوا عوض کنی ولی واقعا با بچه های کوچیک خب سختی هم داره الهی که همیشه سلامتی باشه براتون و شادی و خوشی احساس های ملینا طبیعیه کاملا سعی کن فقط درکش کنی و باهاش همراه باشی موفق باش یمامان نمونه


آره واقعاخداروشکر زودخوب شدن.
ممنون از نوشته های پرمهرت عزیزم
ببوس نیایش گلم رو
مامان گیسوجون
27 شهریور 92 17:28
سلام عزیزم
خدا رو شکر می کنم که بهتون خوش گذشته
ای جونم ملینا جون دو ساله با فهم و درک بالا
ببوسشون دوستم


سلام ممنون مناجون
مامان گیسوجون
29 شهریور 92 18:21
خصوصی
زینبی
30 شهریور 92 0:42
سلام عزیزم.
خوشحالم رفتین سفر و بهتون خوش گذشته.ایشالله همیشه به شادی و تفریح باشه.



سلام، ممنون زینب جون
فریبا
31 شهریور 92 19:41
عزیزم نمی دونم کامنت قبلیم ثبت شد یا نه اما دوباره برات می نویسم... امیدوارم از این روزهای ملس و پر مسئولیت، فقط و فقط خاطرات شیرینش توی ذهنت و دلت ثبت بشه
سعی کن برنامه ی سفر بیشتر از قبل بذاری و نگران مسائل جانبی هم نباش.. روی گل دخترای خوشگلتو ببوس

روزهای ملس!!!... اصطلاح جالبی به کاربردی... آره عزیزم تمام سعیم رو میکنم
ممنون از حرفای قشنگت...

میترا
2 مهر 92 9:17
کار بسیار خوبی کردی که با خواهرت رفتی سفر

سفر همیشه در کنار خوشیهاش سختی هم داره نه فقط با بچه

امیدوارم همیشه بهتون خوش بگذره

ملینا هم که ماشالله با حرف زدن دیگه خیلی خوردنی شده فداش شم


ممنون میتراجون، لطف داری عزیزم
مامان نیایش
2 مهر 92 12:57
ممنونم عزیزدلم پیشمون میای روزهای خوبی رو براتون آرزو دارم


به قول ملینا:نمنومم(ممنونم)
مامان گیسوجون
5 مهر 92 10:39
مادر (رادین و راستین)
12 مهر 92 18:24
سلام خانمی
سفر به خیر .... خوب جراتی کردی ... موفق باشی

من که همچنان تو خونه هستم ... الان هم که می رم مدرسه


سلام
ممنون آره دیگه دل وزدیم به دریا
شماهم موفق باشی
مریم مامان پرنیا
15 مهر 92 2:37
ای ول به مری جون......چه خوب کردی یه سفر رفتی ....واقعا" حال و هوای آدم عوض میشه....هر چند با دو بچه کوچیک سخته ....ولی بازم بعضی وقتا لازمه.....ناز گلاتم ببوس عزیزم..................


هم حال و هوامون عوض شد هم خلق و خوی کیانا.... از مسافرت به بعد کلا مدلش تغییرکرد، نه میشه گفت خوب شده نه میشه گفت بد.... یه جور دیگه