مسافرت شمال
تقریبا همون روزی که اون پست قبلی رو گذاشتم با خاله مینا رفته بودیم باغشون که شروع کردبه تعریف که آخرهفته میخوایم بریم شمال و اونجاهم مجتمع میرزاکوچک خان تو رامسر قراره بریم و کلی تعریف از اونجا که کنار دریاست و تمیزه و فلان، بعدش که گفت مامان اینا هم قراره باهامون بیان منم دلم عین بچه ها که هوس برشون میداره گفتم منم دلم خواست بیام! دیگه این شد که خاله هم حالا اگرم بخاطر دل من بهم گفت شماهم بیان اونجا هممون هستیم و از لحاظ بچه ها خیلی اذیت نخواهید شد کمکتون میکنیم... دیگه حسابی دلم هوایی شد و به محمود که گفتم اونم همچین بی میل نبود فقط به خاطر شما بچه ها دل میزد.
این شد که تصمیمون رو قطعی کردیم و ساک و چمدون بستیم و راهی مسافرت ولی حسابی دلم شور میزد که نکنه بچه ها مریض بشن نکنه وسط راه مجبور شیم برگردیم مثلا ملینا یا کیانا تو ماشین مسافت زیاد طاقت نیارن و شاید با وجود دوتا بچه کوچیک به همسفرامون بد بگذره و و و
که خداروشکر سفرمون به سلامتی گذشت و روز 4شنبه که ما با خاله مینا رفتیم به سمت بابلسر اونجا اونا عروسی دعوت بودن ماهم خودمون رو انداختیم، و مامان جون اینا هم رفتن مشهد و از اونجا به اتفاق دایی مصطفی با خانمش و دایی یداله راهی شدن و به ما پیوستن
تا رامسر رفتیم ولی خب اونجایی که خاله میگفت نشد و رفتیم ویلای خصوصی گرفتیم در طول مسیر هم ملینا یا ماشین خودمون خواب بود یاهم که تو ماشین خاله بود ولی خب این وسط کیانا یه مقدار اذیت شد چون تو ماشین معذب بود
فدای ملینام بشم که دریارو که دید چشماش از تعجب گرد شده بود و دستاشو باز میکرد و با یه حالت خاصی میگفت: همه... آب.... دَیا همه از این "همه...آب" گفتنش خندشون میگرفت و همش ازش سوال میکردن که کجا رفتی تا دوباره تکرار کنه، با باباش رفتن تو دریا و آب تنی کردن بعد هم اومده بود و تعریف میکرد و دست و پاشو به حالت شنا تکون میداد که من ؛ بابایی ؛همه آب ، بقیش پانتومیم...
اینقدر گاوهای فربه و خوشگل و ترتمیز تو مسیرمون بودن و ملینا هم که عاشق گاو و ببئی... میگفت داوِ...اَم... دُم.... ودستاشم تکون میداد. یعنی گاوِ دُمش رو تکون میداد و غذا هم میخورد
روز سه شنبه هم ما با مامان جون اینا رفتیم مشهد و خاله رفتن تهران. هنوز نصف روز نگذشته بود خاله بهم پیام داد که ملی رو بدین اینجا دلم براش تنگ شده، ماشین سوت و کوره
چهارشنبه شب رسیدیم و پنج شنبه رو اونجا بودیم و صبح جمعه هم پیش به سوی شهرمون.
تو مسافرت یه خاطره ی بدی که واسمون پیش اومد افتادن کیانا از روی تخت بود، تختی که ارتفاعش از تخت های معمولی خیلی بیشتر بود طوری که بینیش زخم عمیقی برداشت و تا یک ساعت بیحال بود و شیر نمیخورد. البته علامت خطرناکی به قول وحیده خانم دکترمون از خودش نشون نداد ولی خب میترسم بعدها خودش رو نشون بده..... خیلی عذاب وجدان دارم که چرا حواسم ازش پرت شد و نیاوردمش پایین. خدا خودش محافظتون باشه
و اما اوضاع این روزهای شما زیاد تعریفی نداره و خوشایند نیست.... از سفر که اومدیم هردوتون سرماخوردید ولی زود رفع شد اما کیانا خیلی بدقلقی میکنه و مهمتر از همه اینکه میونتون باهمدیگه مثل قبل خوب نیست.
ملینا حسادتش اوج گرفته، نمیذاره هیچ وسیله ای دست کیانا باشه ولی از طرفی هم یکسره میاد پیشش دراز میکشه و باهاش به زبون شیرین خودش شعر میخونه و میخنده، من همیشه عاشق این صحنه ها بودم، اما کیانا هم جدیدا نسبت به ملینا حساس شده و تا اون میاد نزدیکش شروع میکنه به گریه و نق زدن.
بعد مسافرت احساس میکنم ملینا درک و فهمش خیلی بالاتر رفته و هم اینکه کلمات بیشتری رو یاد گرفته و الان هم خیلی دوست داره کلماتی رو هم که یاد نداره و تازه میشنوه تکرار کنه تا یاد بگیره. بهش میگم ملی ناقلا؛ ملی بلا، میگه: نهههههههههه ملی طلایه... این طلا رو فکرکنم از خاله مینا یاد گرفته ولی بازی جدیدش اینه که میاد به شوخی مارو میزنه و میگه مامانِ بد... بابای بد.... اَتح بودب ........ بعد هم خودش رو ناز میکنه و میگه:ملی زاز...زاز (ناز)
کیانا هم که شدیدا بدغذایی میکنه، سوپش رو به هیچ عنوان؛ باید به زور بهش بدم حریره بادام رو کمی بهتر از سوپ میخوره ولی درکل وزنش رو که دکتر گرفت گفت کمه و واسش شربت اشتهاآور نوشت و قطره ی مولتی جدید....
عکسهای سفرمون زیاد جالب نشد چون من که مدام درحال نگهداری از کیانا بودم و اون چندتایی که از ملینا گرفتم رو تو پست بعدی میذارم انشالله