ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

مسافرت تابستان 93

1393/6/3 8:46
نویسنده : مامان مریم
1,557 بازدید
اشتراک گذاری

تابستون پارسال یهو تصمیم مسافرت گرفتیم و با خاله مینا و مادرجون و دایی هات رفتیم مسافرت، که خیلی به ما که خوش گذشت؛ اما امسال هرچی تلاش کردیم که کسی برنامه ش جور بشه و با ما بیاد نشد که نشد.... البته بابایی بیشتر علاقه داشت که بریم شمال، من که میدونستم با وجود شماها سخته و نمیتونیم امسال بریم

خلاصه بابایی دوهفته مرخصی گرفت و راهی مشهد شدیم سه روز که اونجا بودیم همش اصرار داشت که بریم شمال بسه مشهد بودیم ولی من قبول نمیکردم.... خلاصه طبق معمول همیشه که کوتاه میام اینبار هم برخلاف میلم راضی شدیم که تنهایی بریم ولی موقع رفتن به دایی مصطفی و خانمش اصرار کردیم که لااقل اونا با ما بیان و طفلی ها با وجود کار زیادشون که هردوشون درگیر پایان نامه های دکتراشونن راضی شدن و بار سفر بستن....

دانشگاه یه امکان رفاهی واسمون گذاشته بود که سه شب بریم رامسر و سه شب بندر انزلی ؛ هزینه اقامت نصف قیمت میشه... خلاصه با کلی برنامه ریزی و تماس تلفنی تونستیم جور کنیم و راهی رامسر شدیم طوری که 17 مرداد به اونجا رسیدیم

ظهر که رسیدیم اولش رفتیم کنار دریا و شما دوتا حسابی آب بازی کردین و ملینا که از خوشحالی که دریا دیده اصلا مثل یه زندانی از بند آزاد شده دوید به سمت دریا و رفت تو آب، کیانا هم که جدیدا از کارای ملینا تقلید میکنه دنبالش....

من هنوز دپرس بودم بخاطر خستگی راه و اذیتی که تو راه شدیم شب قبل جایی واسه خواب پیدا نکردیم و بماند که تمام شب تو ماشین با شما دوتا وروجک چجوری گذشت.

بعد دریا رفتیم ویلارو پیدا کردیم و سوییت خودمون رو تحویل گرفتیم .... ناهار خوردیم و همه خوابیدیم یه 3-4 ساعتی

بعد هم تو خونه تا آخر شب اینقدر فضولی کردین که ساعت 12 شب اون اتفاق لعنتی افتاد و حال هممون گرفته شد...

باهم میدویدین و خنده و شادی.... همون لحظه میخواستم بیام و بگم خیلی بدوبدو نکنین که اینجا کوچیکه زمین میخورین که دیدم صدای گریه ملینا بلند شد و بابایی اومد بلندت کرد که بغلت کنه دید تمام صورتت پر خونه

من که دل دیدنش رو نداشتم و بابایی رو دیدم که تو رو انداخت بغل دایی و همش روشو از اون ور میکرد و تو صورتش میزد و داد میکشید....

اومدم یه نگاه انداختم دلم ریش شد؛ ابروت از وسط چاک خورده بود طوری که گوشتای سفید داخلش دیده میشد... به سرو صورتم میزدم

دایی و زن دایی صورتتو شستن و دستمال گذاشتن روی زخم و بابا و دایی بردنت بیمارستان...

اونجاهم چون دکتر جراح نبود فقط یه پانسمان روش گذاشتن و گفتن فردا صبح بیارین بخیه بزنن...

آوردنش خونه؛ خوابیده بود... صورتش کبود بود و بوی خون و مواد شوینده میداد

تمام شب مراقب بودم که خودتو به پهلو نکنی و پانسمان برداشته نشه...

صبح 7.30 با بابایی برداشتیمت بردیم بیمارستان و منتظر که دکتر بخیه بزنه. ساعت 10 دکتر سرش خلوت شد و من و ملینا تو اتاق عمل تنها بودیم و مثلا دلداریش میدادم و باهاش حرف میزدم.

دکتر اومد و آمپول بیحسی تو دستش؛ من که میخواستم برم بیرون که اون صحنه رو نبینم ولی اون لحظه هیچ کس نبود که بالاسرت باشه؛

آمپول بیحسی رو به چند جای زخمت زد تا آخرش تحمل کردم ولی وقتی تمام شد فشارم افتاد پایین و داشتم از حال میرفتم که با کمک دکتر و بابایی رفتم روی صندلی گوشه اتاق نشستم و تمام وقت گریه میکردم

دکتر همش میگفت چه دختر صبوری دارین بچه های دیگه تو این موقعیت بیمارستان رو رو سرشون میذارن و باید 5 نفر بگیره که من بتونم بخیه بزنم ولی این چقدر خانومه و چقدر صبور که هیچی نمیگه بااینکه بالای چشمش هم هست

خداروشکر که به چشمت آسیبی نرسید؛ زیبایی در مقابل آسیب یه عضوی از بدن اون هم چشم اصلا چیزی نیست....

دکتر که خیلی امیدواری داد که بعد یه ماه اصلا از فاصله 1 متری به بعد مشخص نمیشه

ولی وقتی دکتر کارش تمام شد اومدم بالاسرت داشت پانسمان میکرد که تا منو دیدی بغضت ترکید و شروع کردی به گریه

قربونت برم که اینقدر دختر خوبی بودی و اذیتمون نکردی، تو بغلم بودی و دیرت میشد که از بیمارستان بریم بیرون؛ عزیزم خودمم همون حالو داشتم و سریع اومدیم و رفتیم خونه

من که دیگه حس موندن نداشتم و همش میگفتم میخوام با هواپیما برگردم؛ که از شانس بدم بلیط گیرم نکرد.

سه روز رامسر رو موندیم ولی با دلی پر و آه و افسوسی که چرا اینجوری شد من همش میگفتم کاش به زور محمود رو راضی میکردم که از تصمیمش صرف نظر کنه، ولی بازم خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد و از اون به بعد همش تو راه صدقه میدادیم.

کلا از وقتی که راهی سفر شدیم هر روز یه اتفاق ناگواری واسه ملینا می افتاد و ما عبرت نمیگرفتیم که صدقه بدیم اصلا انگار فراموشی بهمون دست داده بود.و آخر هم به اون اتفاق ختم شد

وقتی رسیدیم مشهد تازه اونجا بود که خواهر و برادرام از قضیه باخبر شدن و تا 4 روز بعد که اونجا بودیم به مامان و بقیه که بیرجند انتظارمون رو میکشیدن هم چیزی نگفتیم

لحظه ای که خونه ی مادرجون بودیم و خاله مینا اومد بغلت کرد هنوز جلوی چشمامه؛ وقتی بغلت کردو میخواست بوست کنه چشاش گرد شد و خنده رو لباش خشکید... صداش عوض شد همش میگفت ملی چی شده؛ الهی بمیرم چیکارت شده....

همه میگن باید بیشتر مراقبشون باشید خیلی بچه هاتون شیطونن و مدام میدون؛ ولی بنظر من پدرومادر هر کارم که بکنن نمیتونن جلوی یکسری اتفاقات رو بگیرن؛ شما که میدوین من اگه دنبالتون راه بیفتم که بدتر میشه. بعدشم شما بچه ها واقعا انرژی و توان مضاعف دارین و خستگی ناپذیرین؛ ما هرچقدرهم تلاش کنیم به پای شماها نمیرسیم

این بود مسافرت امسال ما؛ که خداروشکر به خیر گذشت....

عکس ها در ادامه ی مطلب


 

این عکس روز اولی که رسیدیم مشهد با محمد و متین:

و اینم روزی که رفتیم بیمارستان(قبل از بخیه):

و اینجا هم که بخیه خورده؛ فدای اون چشمت که نمیتونستی کامل بازش کنی:

دخترکم که عاشق دریا بود دیگه نتونست بره تو آب؛ فقط از دور باید نگاه میکرد...

اینجا هم بالای تلکابین رامسر:

جنگل النگ دره:

اینم یه عکس از پاهاتون، تنهاجایی که شبیه همین (ببخشید که کثیفه؛توراه گرفتم)

مشهد؛ مراکز خرید:

تو راه برگشت؛توماشین:

یه مسجد بین راه واستادیم و دویدن شماها اونجا برام خیلی خنده دار بود:

 

پسندها (1)

نظرات (11)

ميترا
4 شهریور 93 9:04
واي خداي من .چقدر حالم گرفته شد ؛ احساس مي كنم نمي تونم طاقت بيارم و سرم داره گيج ميره خدايا شكرت كه به چشمش نخورده ولي واقعا وحشتناك بوده .......... فقط مي تونيم همش خدارو شكر كنيم بابت لطفش كه به خير گذشته سفر با بچه ها ي كوچيك خيلي سخته و واقعا توان زيادي ميخواد بازم حتما كنار دريا و سفر بهشون خيلي خوش هم گذشته .... به ايناش فكر كن عزيزم ......شماها كه ميخواستين به بچه هاتون خوش بگذره
مامان مریم
پاسخ
شرمنده میتراجون که باعث اذیتت شدم آره واقعا خداروشکر به خیرگذشت فکر میکنم به بچه ها هم خوش گذشت همم نه؛ چون بچه های کوچیک تو خونه راحتترن، مخصوصا خونه ی خودشون که باشه...
ميترا
4 شهریور 93 9:22
نازي من الان عكساشونو ديدم خيلي نازن ......... حسابي كيف كردن وروجكا خدا بهت ببخشه بچه هاتو مريم جون......... حتما هميشه و در همه حال صدقه بده براشون
مامان مریم
پاسخ
ممنون میتراجون خیلی لطف داری حتما
مامان گیسو جون
5 شهریور 93 1:23
سلام عزیزم نمی دونم چی بگم حالم خیلی بد شد الهی خاله فدای اون صورت معصوم باندپیچیت بشه وای مریم گریه ام گرفت خدا رو هزاران بار شکر که اتفاق بدتری نیفتاد می دونم و می فهمم چه حسی داشتی اون موقع بمیرم برات چی کشیدی خدایا خودت حافظ فرشته های معصوم کوچولومون باش ببوسشون خصوصی
مامان مریم
پاسخ
سلام مناجون وای خدا ببخشید که ناراحتت کردم عزیزم الهی آمین، شما هم ببوس دختر نازنینت رو
زینبی
6 شهریور 93 1:25
سلام مریم جان. تازه خفر رو شنیدم و اومدم وبت.همینطور که به آخر رسیدم اشکام سرازیر شد. واقعا خده روشکر که چشمش آسیب ندیده. خدا دوستون داشته گلم.بوس بوس
مامان مریم
پاسخ
سلام زینب جون الهی.... نبینم اشکاتو خانومی ممنون عزیزم
فریبا
8 شهریور 93 1:09
الهی من فدای مظلومیتت بشم خاله ایشالا که آثارش به زودی از بین می ره... بمیرم برات مریم جون چی کشیدی
مامان مریم
پاسخ
خدانکنه خاله انشالله... فدای تو فریباجون
مامان مریم
12 شهریور 93 18:43
سلام به مریم جون.....نمیدونی وقتی شنیدم واسه ی ملینا جون این اتفاق افتاده چقد موهای تنم.....خلاصه خیلی خیلی خدا رو شکر....نگهداری بچه ها اونم تو مسافرت خیلی حوصله می خواد ما هم جای خالی شمال رفتیم و نشد تو این مرخصی هم بتز همو ببینیم...من که غقط مواظب پرنیا بودم....همش تا پایان مسافرت استرس داشتم نکنه مریض بشه یا .....خلاصه از دست این باباها چه میشه کرد انقده اصرار میکنن که آدم مجبور میشه قبول کنه...ایشالله کمی دیگه که بزرگتر شدن سفرهای بی خطر و با خیال راحتری رو با هم داشته باشین...نگران ملینا نباش زخمش زود خوب میشه.وهیچ اثری هم ازش نمی مونه
مامان مریم
پاسخ
سلام به روی ماهت عزیزم ببخشید که ناراحتت کردم، انشالله به شماهم خوش گذشته باشه... آره دیگه از دست این باباها؛ مخصوصا ما مریما که خیلی هم مظلومیم و مطیع امر آقاهامون ممنون از نگاه پرمهرت
مامان مریم
12 شهریور 93 19:04
بمیرم چقد عکساش معصومانه افتاده......طفلی
مامان مریم
پاسخ
خدانکنه عزیزم
مامان مریم
12 شهریور 93 19:06
ولی لب دریا و بازی کردناشون حتما همه چی رو از یادش برده.....نگران نباش مریم جون بچه اند دیگه ...
زینبی
15 شهریور 93 0:29
آخه خیلی غم انگیز بود.ایشالله دیگه تکرار نشه ازین اتفاقای ناگوار
مامان مریم
پاسخ
ایشالله
مامان گیسو جون
29 شهریور 93 1:46
سلام گلم عزیزمممممممم درکت می کنم چند تا کلاس می خوام ببرمش دوستم هنوز دنبال کلاس هام حق داره بچم چون کیانا جون داره تازه زبون باز می کنه و دلبری می کنه احتمالاً اطرافیان زیاد واکنش نشون می دن ملینا جونم یه کوچولو حساس شده به نظر من باید مدیریت کنی تا دیگران جلوی ملینا جون زیاد واکنش نشون ندن تا این دوران به خوبی بگذره بوسسسسسسس
مادر(رادین و راستین)
31 شهریور 93 0:54
سلام مریم جون سفرتون به خیر خیلی ناراحت شدم عکس های دختر گلت رو دیدم ........ وقتی برای راستین جونم این اتفاق افتاد و من پشت درب اتاق عمل بودم از خدا خواستم برای هیچ مادری این شرایط رو نیاره ........ خیلی سخته ........ مواظب خودتون باشید