مسافرت تابستان 93
تابستون پارسال یهو تصمیم مسافرت گرفتیم و با خاله مینا و مادرجون و دایی هات رفتیم مسافرت، که خیلی به ما که خوش گذشت؛ اما امسال هرچی تلاش کردیم که کسی برنامه ش جور بشه و با ما بیاد نشد که نشد.... البته بابایی بیشتر علاقه داشت که بریم شمال، من که میدونستم با وجود شماها سخته و نمیتونیم امسال بریم
خلاصه بابایی دوهفته مرخصی گرفت و راهی مشهد شدیم سه روز که اونجا بودیم همش اصرار داشت که بریم شمال بسه مشهد بودیم ولی من قبول نمیکردم.... خلاصه طبق معمول همیشه که کوتاه میام اینبار هم برخلاف میلم راضی شدیم که تنهایی بریم ولی موقع رفتن به دایی مصطفی و خانمش اصرار کردیم که لااقل اونا با ما بیان و طفلی ها با وجود کار زیادشون که هردوشون درگیر پایان نامه های دکتراشونن راضی شدن و بار سفر بستن....
دانشگاه یه امکان رفاهی واسمون گذاشته بود که سه شب بریم رامسر و سه شب بندر انزلی ؛ هزینه اقامت نصف قیمت میشه... خلاصه با کلی برنامه ریزی و تماس تلفنی تونستیم جور کنیم و راهی رامسر شدیم طوری که 17 مرداد به اونجا رسیدیم
ظهر که رسیدیم اولش رفتیم کنار دریا و شما دوتا حسابی آب بازی کردین و ملینا که از خوشحالی که دریا دیده اصلا مثل یه زندانی از بند آزاد شده دوید به سمت دریا و رفت تو آب، کیانا هم که جدیدا از کارای ملینا تقلید میکنه دنبالش....
من هنوز دپرس بودم بخاطر خستگی راه و اذیتی که تو راه شدیم شب قبل جایی واسه خواب پیدا نکردیم و بماند که تمام شب تو ماشین با شما دوتا وروجک چجوری گذشت.
بعد دریا رفتیم ویلارو پیدا کردیم و سوییت خودمون رو تحویل گرفتیم .... ناهار خوردیم و همه خوابیدیم یه 3-4 ساعتی
بعد هم تو خونه تا آخر شب اینقدر فضولی کردین که ساعت 12 شب اون اتفاق لعنتی افتاد و حال هممون گرفته شد...
باهم میدویدین و خنده و شادی.... همون لحظه میخواستم بیام و بگم خیلی بدوبدو نکنین که اینجا کوچیکه زمین میخورین که دیدم صدای گریه ملینا بلند شد و بابایی اومد بلندت کرد که بغلت کنه دید تمام صورتت پر خونه
من که دل دیدنش رو نداشتم و بابایی رو دیدم که تو رو انداخت بغل دایی و همش روشو از اون ور میکرد و تو صورتش میزد و داد میکشید....
اومدم یه نگاه انداختم دلم ریش شد؛ ابروت از وسط چاک خورده بود طوری که گوشتای سفید داخلش دیده میشد... به سرو صورتم میزدم
دایی و زن دایی صورتتو شستن و دستمال گذاشتن روی زخم و بابا و دایی بردنت بیمارستان...
اونجاهم چون دکتر جراح نبود فقط یه پانسمان روش گذاشتن و گفتن فردا صبح بیارین بخیه بزنن...
آوردنش خونه؛ خوابیده بود... صورتش کبود بود و بوی خون و مواد شوینده میداد
تمام شب مراقب بودم که خودتو به پهلو نکنی و پانسمان برداشته نشه...
صبح 7.30 با بابایی برداشتیمت بردیم بیمارستان و منتظر که دکتر بخیه بزنه. ساعت 10 دکتر سرش خلوت شد و من و ملینا تو اتاق عمل تنها بودیم و مثلا دلداریش میدادم و باهاش حرف میزدم.
دکتر اومد و آمپول بیحسی تو دستش؛ من که میخواستم برم بیرون که اون صحنه رو نبینم ولی اون لحظه هیچ کس نبود که بالاسرت باشه؛
آمپول بیحسی رو به چند جای زخمت زد تا آخرش تحمل کردم ولی وقتی تمام شد فشارم افتاد پایین و داشتم از حال میرفتم که با کمک دکتر و بابایی رفتم روی صندلی گوشه اتاق نشستم و تمام وقت گریه میکردم
دکتر همش میگفت چه دختر صبوری دارین بچه های دیگه تو این موقعیت بیمارستان رو رو سرشون میذارن و باید 5 نفر بگیره که من بتونم بخیه بزنم ولی این چقدر خانومه و چقدر صبور که هیچی نمیگه بااینکه بالای چشمش هم هست
خداروشکر که به چشمت آسیبی نرسید؛ زیبایی در مقابل آسیب یه عضوی از بدن اون هم چشم اصلا چیزی نیست....
دکتر که خیلی امیدواری داد که بعد یه ماه اصلا از فاصله 1 متری به بعد مشخص نمیشه
ولی وقتی دکتر کارش تمام شد اومدم بالاسرت داشت پانسمان میکرد که تا منو دیدی بغضت ترکید و شروع کردی به گریه
قربونت برم که اینقدر دختر خوبی بودی و اذیتمون نکردی، تو بغلم بودی و دیرت میشد که از بیمارستان بریم بیرون؛ عزیزم خودمم همون حالو داشتم و سریع اومدیم و رفتیم خونه
من که دیگه حس موندن نداشتم و همش میگفتم میخوام با هواپیما برگردم؛ که از شانس بدم بلیط گیرم نکرد.
سه روز رامسر رو موندیم ولی با دلی پر و آه و افسوسی که چرا اینجوری شد من همش میگفتم کاش به زور محمود رو راضی میکردم که از تصمیمش صرف نظر کنه، ولی بازم خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد و از اون به بعد همش تو راه صدقه میدادیم.
کلا از وقتی که راهی سفر شدیم هر روز یه اتفاق ناگواری واسه ملینا می افتاد و ما عبرت نمیگرفتیم که صدقه بدیم اصلا انگار فراموشی بهمون دست داده بود.و آخر هم به اون اتفاق ختم شد
وقتی رسیدیم مشهد تازه اونجا بود که خواهر و برادرام از قضیه باخبر شدن و تا 4 روز بعد که اونجا بودیم به مامان و بقیه که بیرجند انتظارمون رو میکشیدن هم چیزی نگفتیم
لحظه ای که خونه ی مادرجون بودیم و خاله مینا اومد بغلت کرد هنوز جلوی چشمامه؛ وقتی بغلت کردو میخواست بوست کنه چشاش گرد شد و خنده رو لباش خشکید... صداش عوض شد همش میگفت ملی چی شده؛ الهی بمیرم چیکارت شده....
همه میگن باید بیشتر مراقبشون باشید خیلی بچه هاتون شیطونن و مدام میدون؛ ولی بنظر من پدرومادر هر کارم که بکنن نمیتونن جلوی یکسری اتفاقات رو بگیرن؛ شما که میدوین من اگه دنبالتون راه بیفتم که بدتر میشه. بعدشم شما بچه ها واقعا انرژی و توان مضاعف دارین و خستگی ناپذیرین؛ ما هرچقدرهم تلاش کنیم به پای شماها نمیرسیم
این بود مسافرت امسال ما؛ که خداروشکر به خیر گذشت....
عکس ها در ادامه ی مطلب
این عکس روز اولی که رسیدیم مشهد با محمد و متین:
و اینم روزی که رفتیم بیمارستان(قبل از بخیه):
و اینجا هم که بخیه خورده؛ فدای اون چشمت که نمیتونستی کامل بازش کنی:
دخترکم که عاشق دریا بود دیگه نتونست بره تو آب؛ فقط از دور باید نگاه میکرد...
اینجا هم بالای تلکابین رامسر:
جنگل النگ دره:
اینم یه عکس از پاهاتون، تنهاجایی که شبیه همین (ببخشید که کثیفه؛توراه گرفتم)
مشهد؛ مراکز خرید:
تو راه برگشت؛توماشین:
یه مسجد بین راه واستادیم و دویدن شماها اونجا برام خیلی خنده دار بود: