چشمای ملینا جون
سلام گل دختر مامان
چند روزه که میخوام بیام و از شیرین کاریات بنویسم که وقت نمی شد.
اینکه الان دیگه صدای " أ " درمیاری و با آب دهنت قرقره میکنی بعدشم که صورتتو با انگشتام ناز میکنم دهنتو به نشانه ی خنده باز میکنی انگار از ته دل داری میخندی و دل مامان واست غش میره و غرق بوست میکنه............
تو این مدت یعنی از روز یازدهمت به بعد سه بار با بابایی بردیمت حموم و مثل یه خانوم خوب آروم و بی سروصدا میذاشتی که خوب بشوریمت.
چهل روزگیت هم که خودم تنهایی بردمت مرکز بهداشت و وزنت هم یک کیلو و 100 گرم از وزن 15 روزگیت اضافه شده بود یعنی الان شده بودی 4،750 .
مامان بابایی نگرانت بود که ریزه میزه ای و باید بهت غذای کمکی بدیم، شب که آمدند خونمون بهشون گفتم که وزنت خیلی هم خوبه و دیگه به دخترم نگن ریزه میزه و............
یه دو هفته بود که چشم چپت آب میداد و چرک هم جمع میشد و بخاطر اینکه تو شلوغی مطب دکتر های متخصص چشم اذیت نشی پیش دکتر عمومی بردیم که خلوت بود و اونم یه پماد و قطره داد که استفاده کنیم یه هفته ای استفاده کردیم ولی اون چشم دیگتم گرفته بود.
دیروز دیگه بابایی رو مجبور کردم بریم جای یه دکتر متخصص چشم.
زیاد شلوغ نبود وقتی رفتیم و جریان رو گفتیم نشست و به بابایی گفت بچه رو بذار رو پات و من هم سرشو جلوی دستگاه محکم بگیرم که تکون نخوره.
من دلم میسوخت چون داشتی از شدت گریه خفه میشدی.
نتونستم سرتو محکم بگیرم که خانم منشی اومد کمکم.
چشم چپتو که دید بعدش با دست به پاش زد و سرشم تکون داد ، من و بابایی مات و مبهوت به حرکات و دهان دکتر چشم دوختیم که چی شده چی میخواد بگه..............
گفت مجرای هردوچشم بسته است و چشم چپش هم زخم شده واسش قطره میدم هر 2 ساعت تو چشم چپ و هر 4ساعت تو چشم راست بریزید سه شنبه دوباره بیاریدش اگه خوب نشد باید بستری بشه.
من که بغض گلومو گرفته بود و دیگه یادم رفت بپرسم بستری بشه که چی.............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه چند تا کاردیگه هم گفت که باید انجام بدیم و با غم و اندوه و نگرانی مطب دکتر و ترک کردیم.
بابایی نگرانه که واسه دیدت مشکل پیش بیاد آخه دانیال هم مشکل چشم واسش پیش آمد و الان دید یه چشمش فقط یه متره.
من که امیدم به خداست که با این قطره خوب بشه و مشکل خاصی نباشه.
مطمئنم یه جایی ناشکری کردیم که خدا داره با این مسائل مارو امتحان میکنه و امیدوارم این امتحان رو هم به سلامتی پشت سر بذاریم.
تو ماشین خاله مینا زنگ زد که تازه یه ساعتی میشد از مشهد رسیده بودند و من قبل از اینکه احوالشو بپرسم و زیارت قبول بگم و ازین حرفا راست شروع کردم به تعریف اینکه دکتر رفتیم و چی گفت و ...........
قربون اون چشمای ناز و شهلات برم دخترم............
رنگ چشمات هنوز مشخص نشده ولی هرکی میبینه میگه چشماش روشنه یا عسلیه یا سبز........
منتظر بودم که بالاخره ببینم رنگ چشمای نازت چه رنگی میشه، اما حالا فقط سلامتی چشمات برام مهمترین آرزومه.
دوستای خوب و عزیز دخترم: واسش دعا کنید که هم مجرای چشماش باز بشه هم زخمش خوب بشه.