ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

اتمام مرخصی

1390/11/13 11:59
نویسنده : مامان مریم
500 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

یکشنبه این هفته رفتم محل کارم تا شروع به کارم رو اعلام کنم و مرخصی هم بگیرم.

صبح با ماشین تنهایی بردمت،واسه اولین بار، گذاشتمت تو کریر و صندلی جلو بهت کمربند زدم خیلی دختر خوبی بودی و اذیت نکردی گذاشتمت خونه ی خاله مینا.

اونجا که رفتم مدیرمون گفت این هفته رو مرخصی بگیرین و از هفته بعد یه خط درمیون برید مرخصی. منم باخودم گفتم اگه بعدا مرخصی بهم بدن که اینجوری بهتره.

مرخصی تا آخر این هفته گرفتم و هنوز اونجا بودم که دکتر مرادی که قرار بوده از زاهدان بیاد و سیستم های حسابداری دانشگاه رو عوض کنه زنگ زد و گفت 4 شنبه این هفته میاد که سیستم انبار رو عوض کنه و از  هفته بعد سیستم حسابداری روسبز

و گفته که اون کسی که با سیستم کار میکنه طی این مدت که شامل دوره ی آموزشی هم میشه باید حضور داشته باشه و نباید مرخصی برهیول اونجا بود که به بخت بلندم پی بردم(آخه من فقط با سیستم کار میکنم و تو این چندماه یکی رو موقت آوردن اون هم از یک سال پیش کنارم بوده تا مختصر آموزشی بهش دادم)

خلاصه مدیرمون گفت من باهاتون راه میام و میتونید ساعتی برین و بهتون سخت نخواهد گذشت.

روز سه شنبه هم بردمت دکتر،عجب دکتر بردنی........ از ساعت 10.30 که از خونه رفتم بیرون ساعت 2.30 به خونه رسیدممنتظر دکتر حق پور تعریفشو خیلی شنیدم و از این به بعد میخوام اونجا ببرمت اما دیگه باید صبر ایوب هم داشته باشم.

دکتر معاینت کرد و یه چیزی گفت که منو نگران کرد و گفت که این معاینه باید موقع تولد صورت میگرفت چرا اون موقع دکتر دقت نکرد و دکترش کی بود؟؟؟؟؟

واست سونو نوشت و گفت من نمیگم مشکلی داره ولی باید خیالمون راحت بشه. حالا هنوز که نرفتیم سونو هروقت رفتیم و جواب رو گرفتم میام و مینویسم چی بوده.

دخترم از جمعه که 6 ماه و دوروزش بود یه چند دقیقه ای رو بدون کمک میشینه و همین دیروز خونه ی مامان جون بودیم که دایی علی ازمشهد اومده بود اسباب بازی جلوت گذاشت توهم با دستات سینه خیز رفتی جلو و با یه کلکی خودتو به اون رسوندی، فدای تو بشم، من عاشق کاراتم ولو کوچکترینش هم که باشه من دیگه از خوشحالی به آسمونا میرسم.بغل

غلت زدنت موقع خواب خیلی زیاد شده طوری که اصلن به پشت نمیخوابی و چون تعادل هم نداری و به پشت میری همش بیدار میشی و ناله میکنی و من باید پشتت یه چیزی بذارم که بتونی راحت باشی. دیشب که بین خواب میخواستم پتو روی خودم بکشم یهو دیدم پات تو دستمهتعجب

آخه چجوری توی خواب چرخیده بودی و اومدی کنار من و پاهاتو گذاشته بودی روی شکمممتفکر

دیگه امروز روز آخره.... غیر از پنج شنبه و جمعه ای که از این به بعد کنارت خواهم بود بقیه هفته باید صبح علی الطلوع بذارمت و برم سرکار..... دیگه تموم شد روزایی که صبح از خواب بلند میشدی و از همیشه سرحال تر واسم میخندیدی و آواز سر میدادی.... وای اصلن باورم نمیشه که شش ماه من خونه دار بودم و در کنار تو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

خاله مینا
14 بهمن 90 22:59
خداحفظش کنه این جگر طلا رو. انشاله خدا کمک میکنه و به وضعیت جدید عادت می کنین


ممنون. انشالا همینطور باشه. دیگه به همه زحمت خواهیم داد
منا مامان الینا
15 بهمن 90 0:29
چه زود 6 ماه تموم شد مریم جون
خیلی سخته نه؟
نگران حال ملینا شدم انشالا که چیزی نباشه عزیزم


چی سخته مناجون؟ جدایی از ملینا یا مشکلی که هنوز معلوم نیست باشه یانه...!؟
نگران نباش من که امیدم به خداست
ميترا
15 بهمن 90 8:49
اولين روز كاريت مبارك باشه مريم جوون

مي بيني چه زود گذشت....انگار همين ديروز بود كه خبر بارداريت رو شنيدم

ايشالله به ملينا جون هم كنار مامان جونش خوش ميگذره

هيچ جايي براي جگرگوشه هامون بهتر از آغوش پرمحبت پدربزرگها و مادربزرگاشون نيست

خيالت راحت .....اينقدر سريع بزرگ ميشن كه بازم همه ي سختي هاش ميره و شيريني هاش ميمونه واسمون

برات آرزوي موفقيت مي كنم عزيزم


خیلی ممنون میتراجون
آره خییییییییییلی زود گذشت، الان سرکارمم و دلم هر لحظه به سوی جیگرگوشم پرمیزنه....
انشالا که دخترمون هم قدردان زحمات همه شون باشه
بازم ممنون از محبتت عزیزم
مامان یکتا
15 بهمن 90 12:41
سلام.
الان که من دارم مینویسم تو حتما سرکارت هستی و دلت حسابی برا جیگرطلات تنگ شده.
وای که چه حالی میده وقتی برگردی و بری پیشش.همه سختی و دلتنگیش به اون لحظه شیرین می ارزه.
ملیناجون خوش بگذره.


سلام
آره عزیزم دیروز از استرس نزدیک بود چندبار بین راه تصادف کنم.
ولی وقتی دیدمش تا یک ساعت بغلم بود و نگاش میکردم انگار چهرش فراموشم شده بود!
ميترا
15 بهمن 90 13:18
آره اوايل همينطوره

تا مدتها نگراني و دلتنگي خيلي زياده..البته از بين كه نميره

مي دوني مريم با اين حرفي كه زدي كه بچه هامون قدردان باشن...........من رفتم تو فكر

آخه من خيلي نمك نشناسم............. اين همه به من لطف كردن و بچم رو نگه داشتن...........اگه مهراد يه ذره چيزيش بشه زود همه چيز يادم ميره و كلي ازشون دلخور ميشم

خدا منو ببخشه....انگار وقتي مهراد چيزيش ميشه ديگه دنيا پيش چشمم تارك ميشه و هيچي نه مي بينم و نه ميشنوم
شايدم همون حس قديمي نسبت به خانواده ي شوهر گل مي كنه
فرصت كردين بياين خونه ي ما.دلم براتون تنگ شده

درکت میکنم چون آدم خیلی دل نازک میشه مخصوصا اگه بچه مریض باشه و باز بخوای از بقیه نصیحت هم بشنوی!
ولی خب واسه اونا هم خیلی سخته و نباید زیاد ازشون توقع داشته باشیم
ماهم دلمون تنگ شده؛حتما میایم

مامان نیایش
15 بهمن 90 17:13
سلام خانمی ان شا الله که موفق باشی دوری از بچه خیلی سخته ولی اگه مجبور باشی باید عادت کنی دیگه ان شا الله که مشکلی هم برای دختر گلت پیش نیومده باشه حتما با خبرمون کن از سلامتیش

سلام ممنون
هنوز سونو نبردیمش

فریبا
17 بهمن 90 12:08
چقدر سخته که باید بری سر کار
ولی خوب اینم یه قسمت از زندگیه
دعا می کنم چیز خاصی نباشه...
سینه خیز رفتنش هم مبارک


آره یه قسمت خیلی مشکل و پررنج!
مامان آرتین (شازده کوچولو)
17 بهمن 90 15:36
دوست عزیزم امیدوارم ملینا جون مشکلی نداشته باشه. رفتی سونو حتما ما رو هم مطلع کن. نگران شدم.
خاطره
20 بهمن 90 1:11
انشالله زودی بزرگ بشه
ولی هنوز خیلی کوچیک بود واسه تنها گذاشتنش
کاش حداقل 2 سال مرخصی بهتون میدادن



انشالا...
2 سال!!!! خیلی خوب میشد اونجوری.... اما حیف!