شش ماهگی = نیم سالگی
عزیزم....... دخترم........ 6 ماه کامل میگذره که وارد زندگیمون شدی و از فردا وارد هفتمین ماه زندگیت میشی.......نیم ساله شدنت مبارک جییییییییییییییییییگر طلای من.
٦ ماه قبل هم دقیقا چهارشنبه بود،یادش بخیر با اون همه ترسی که قبلش داشتم خیلی خونسرد آماده شدم برم بیمارستان واسه زایمان(البته طبیعی) که دیگه اونجوری شد و عمل شدم. به قول دکترم؛ همونی که میخواستی شد
ولی خب من یه چندساعتی درد هم کشیدم که بنظر خودم میتونستم طبیعی بیارمت اما عملم کردن. و بعدش اولین کسی که دیدم بابامحمود بود که بالاسرم اومد و بهم گفت"ممنونم عزیزم"
هر روزی رو که با تو میگذرونم واسم یه روز جدید و تازه و قشنگه چون هر روزش با روز قبل فرق داره و تو یه کار جدید تحویلم میدی و منو شگفت زده میکنی دلبرکم...
اما یه غم سنگین روی دلم جا خوش کرده و اون هم رفتن به سرکاره و دغدغه ی اینکه کجا بذارمت و باقی مسائل به کنار، جدایی از تو رو چطور تحمل کنم؟؟؟
البته دو هفته ی بعد رو میخوام مرخصی بگیرم تا خوب بتونم بهت غذا بدم تا در نبود من بهت سخت نگذره.
دوماه پیش وقتی به رعنا زنگ زدم(همون پرستاری که روش حساب کرده بودم) گفت یه هفته ای میشه که جای دیگه ای میرم و کاش زودتر زنگ میزدین.... افسوسسسسسسسس
دیگه هم هرچی از این ور اون ور سراغ گرفتیم کسی که خوب و مطمئن باشه پیدانشد...
قصد نداشتم مزاحم مادرجون بشم چون سن و سالشون زیاده و دست و پاشون درد میکنه ولی خودشون اصرار دارن که ببریم اونجا، حتی میگن اگه شما سختتونه که صبح بیارینش من خودم میام پیشش. اما من یه اخلاقی دارم که نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.......
تو محل کارم مهد هستش اما از الان خیلی زوده که ببرمت مهد، درسته که اونجا بهم نزدیکی و میتونم بهت شیر بدم و ازت سر بزنم ولی........... موندم خدایا چیکار کنم.......
حالا از این حرفا و درد دلا بگذریم و به دختر نازم بپردازیم؛
تو این یه هفته گذشته تونستی واسه خودت قل بخوری و روی فرش که هستی تا به یه مانع برخورد نکنی همینجور قل میخوری میری همراه با آواز خوندن.
توی خواب هم هروقت خسته میشی به پهلو برمیگردی و خودتو مثل ماهیا غوص میدی و سرتو میبری عقب خیلی ناز میشی، طوری که من در حیرت دیدن حالت نازت از خوابم میگذرم و غرق تماشای تو میشم
من هم تو این هفته بهت غذای کمکی میدادم اما تو فرنی و حریره بادام رو که نخوردی ولی سوپ که درست میکنم و لعابشو بهت میدم دوست داری.
وای که از قطره آهن چقدر بدت میاد و بیشتر من بیزارم از دادن همچین داروهای بدمزه ای به تو، ولی چه کنم باید بخوری، مخصوصا اینکه دخترم هستی.
وقتی که خوابت میاد تا بغلت میکنم و شروع میکنم به لالایی گفتن تو هم خمیازه هات شروع میشه. گرچه واسه خوابیدن خیلی اذیت میکنی و اصلا روی پا نمیخوابی و یا باید بغلت کنم و رات ببرم یا هم گرسنه باشی و همراه شیر خوردن خوابت ببره.
یه شب ساعت 9 دیگه فهمیدم که خوابت میاد اما ساعت 11.30 خوابیدی
از دوشنبه هفته پیش هم تو روروئک میذارمت ولی خیلی دوست نداری توش باشی و باید همش بیام و سرگرمت کنم
عاشق اینی که یه چیزی به دستت بدیم مثل روزنامه یا تسبیح و تو تکونش بدی و صدای گوش خراشی ازش دربیاد و ذوق کنی، مثلن جلوی آویز موزیکال که میبرمت اینقدر محکم حباباشو تکون میدی تا بهم بخورن و از صداش لذت ببری.
دیگه خونه ی کسی که میریم با تعجب به همه جا نگاه میکنی و خیلی خوشحال میشی.
جدیدا یه جور جدید میخندی ازین خنده های بریده بریده که آدم میخواد از ته گلو بخنده برای خوشمزگی، بخورمت عسلکم که اینقدر شییرینی
وقتی هم که روی پام میذارم که بخوابونمت یه چند دقیقه ای آرومی و اون چند دیقه هم صدای آآآآآآآآآآ درمیاری تا منم پاهامو پایین بالا کنم و بالاخره صدات بلرزه و خوشت بیاد
شعر "عروسک قشنگ من قرمز پوشیده" رو خیلی دوست داری و من هم تمام روز درحال خوندن این شعر هستم
بعدش هم خودت میخوای که آواز بخونی و دستاتو مثل اینایی که گروه ارکست رهبری میکنن که نمیدونم چی بهشون میگن!! میاری بالا و تندتند شروع میکنی به نفس کشیدن و بالاخره با صدای بلند......آآآآآآآآآ ب ب ب ب ب د د د د د د د و گاهی هم به یه خنده ی جیغولانه ای ختم میشه و اگه در بین کسی مزاحمت بشه و صدایی بشنوی هم که ناراحت میشی و اخمات میره توهم و دیگه کارتو ادامه نمیدی.
چقدر زود دلم واسه روزایی که خیلی کوچیک بودی و هیچ حرکتی نداشتی و فقط بدون هیچ درد و ناراحتی ای به خواب میرفتی و .......... تنگ شده. جدیدا خیلی ناآروم شدی و باید بیشتر بغلمون باشی آخه همه میدونن که تو دختر بغلی نبودی البته من ناراحت نیستم چون یه جایی خوندم که بچه ها هرچی بیشتر بغل باشن هم واسه حال و هم واسه آینده شون موثر و بهتره و باعث میشه کمتر احساس کمبود محبت داشته باشن و محبتشون رو از طریق خانواده دریافت کنن بجای اینکه از دوست و رفیق و........
ولی واسه صبح تا ظهر که خودم نیستم دلم میسوزه واست..... اگه همینطور گریه کنی
شایدم از دندون باشه که اینطور بیقرار شدی و منو کلافه کردی.
فردا هم که باید ببرمت دکتر و هم باید واکسنتو بزنم، از الان قلبم داره از جا کنده میشه چون شنیدم واکسن شش ماهگی خیلی سخته، اما امیدوارم زیاد اذیت نشی گلکم
چندتا عکس هم از این اواخر در ادامه گذاشتم
این عکس نشون میده بابایی چطور دخترشو نگه میداره:
دوستت دارم عزیزم