سرمای بی سابقه
دختر عزیزم این هفته ای که گذشت میتونم بگم اصلن خوب نبود و من که انگار توی این دنیا نبودم.
شروع به کار من مصادف شد با سرمای شدید هوا که فکر میکنم در این چند سال بی سابقه بود و من هم که جنبه ی این جور هوایی رو ندارم سرمای سختی خوردم و هنوزم که هنوزه دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم.
شب شنبه رفتیم خونه ی مامان جون تا تو بتونی صبح به خواب نازت ادامه بدی و ما از اونجا بریم سرکار.
شنبه پیش دایی مصطفی و دایی علی بودی و تا ساعت 10 خوابیدی و بعد هم مثل اینکه شیرت که تموم شد سوپ رو هم نخوردی و همش بی قرار بودی تا اینکه ساعت 1 خوابت برد من نزدیکای 2 به خونه رسیدم و توهم ازخواب بیدار شدی وقتی رفتم بالاسرت و میخواستم بغلت کنم یه حس عجیبی داشتم انگار که یکی میخواست بزنه تو گوشم که چرا هفت هشت ساعت جیگر گوشه تو میذاری و میری......
توهم مثل همیشه با دیدنم نخندیدی! فقط نگاه کردی و دستتو آوردی بالا که رو صورتم بکشی شاید میخواستی مطمئن بشی که خواب نمیبینی...... فدات بشم...... به سختی جلوی گریه مو گرفتم.
روز بعد هم اونجا بودی و دیگه سرماخوردگی من هم شدید شد و تو محل کارم اصلن حواسم جمع نبود و دست ودلم به کار نمیرفت.
دوشنبه خونه ی اون مامان بزرگ گذاشتیمت و تو از 8 صبح بیدار شدی و تا 12 بیدار بودی و دلت میخواست که بهت شیر بدم تا خوابت ببره ولی چه کنم که راه دوره و نمیتونم رفت و آمد کنم و بین وقت بیام بهت شیربدم.
وقتی آمدم پیشت با وجود سرماخوردگیم بغلت کردم و بوسیدمت، بعد از چند دقیقه گذاشتمت تا برم لباسامو عوض کنم تو هم پیش عمه و مامان بزرگ بودی ولی از ته دلت زدی زیر گریه و آروم نمیشدی منم از کارم صرف نظر کردم و با همون لباسا اومدم پیشت و بغلت کردم. تا حالا متوجه نشده بودم که منو میشناسی و بخاطر من تا حالا گریه نکرده بودی چون تو خیلی دختر خون گرمی هستی و با همه میجوشی.
اون روز دیگه حالم بد شد طوری که افتادم و دیگه نای هیچ کاری نداشتم داروهای دکتر هم اثر نداشت و رفتیم خونه ی خودمون و سه شنبه و چهارشنبه رو مرخصی گرفتم اما هرروز که میگذره بدتر میشم.
ازاون شب پامو ازخونه بیرون نذاشتم و همش دارم میخورم و میخوابم تا خوب بشم. طفلک بابامحمود تو این چند روز خیلی اذیت شد و همه ی کارای خونه افتاد رو دوش اون (بین خودمون بمونه آخه بابات زیاد به این کارا عادت نداره مخصوصا تو این 6 ماه که من مرخصی داشتم دست به سیاه سفید نمیزد)
تا تورو میخوابونم خودمم مثل آدمای معتاد کنارت میفتم و خوابم میبره.
حتی وقت نکردیم این هفته ببریمت سونو، آخه اونجا باید لباساتو درآریم و میترسم توهم سرمابخوری. البته من خودمم هنوز نتونستم خودمو جمع و جور کنم و تو دنیای هپروتم..........
واسه دوستای عزیزم اینو بگم که سونوی ملینا یه سونوی مفاصل هستش.به قول دکتر این معاینه باید موقع تولد انجام میشد که کوتاهی دکتر شیفت بیمارستان بوده. میگه چین ب.ا.س.ن ملینا با هم برابر نیست و همراه با اون سونوی مجاری ادراری رو هم نوشت.
خدا همه ی مریضا رو شفا بده و همینطور مراقب شما فرشته های نازنین و کوچولو باشه تا همیشه سالم باشین و همواره خدای بزرگ رو به خاطر این نعمت بزرگ، شاکر............