هفت ماهگی
ملینا جونمممممممممممم هفت ماهگیت مبارک عزیزمامان.
البته با یه روز تعجیل
امروز عصر اگه قسمت بشه میخوایم ببریمت دکتر(اگه قسمت بشه!!!) و گوشای نازت رو سوراخ کنیم که دیگه واسه عید بشه گوشواره گوشت کرد.....
این چند هفته خیلی درگیر بودم و حتی وقتی که بخوام مطلب جدید واست بذارم نداشتم و ازطرفی هوا هم سرد بود که هنوز نتونستیم ببریمت سونو
بعضی اوقات تو زندگی آدم مجبور میشه برخلاف تصورش رفتار کنه و بعد که به عقب برمیگرده و یادش میاد که چه برنامه ریزی هایی واسه آیندش داشته میبینه درست داره کاری رو انجام میده که اصلا و ابدا تو مخیلش نمیگنجیده و اگه از بقیه هم این راهکار رو میشنید میگفت..... نههههههههههه این چه کاریه، من که عُمرن این کارو انجام بدم.....
خلاصه از این تفاسیر که بگذریم این شده جریان خودم که از وقتی که فهمیدم تو بخشی از وجودم شدی دغدغه ی الان رو داشتم که بعد از مرخصی زایمانم چطور ازت مراقبت کنم و هنوزم که هنوزه دارم کلنجار میرم.
یعنی اصلن به این که بخوام بذارمت مهد فکر که چی هرکی اسم مهد میاورد میگفتم دشمن منو دخترمه و جای من که نیست این حرفو میزنه..... یا اینکه بچمو از سر راه که نیاوردم ببرمش مهد به کشتن بدمش
و حالا خودم بعد از دو هفته این ور اون ور گذاشتنت فهمیدم از بعضی جهات این راه بهتره که ببرمت مهد.... البته اگه مهد دانشگاه نمیبود بازم قضیه همونجور بود که واست گفتم و اصلا این راهو انتخاب نمیکردم
اینجا چون بهت نزدیکم و میتونم بهت سربزنم و شیرت بدم و اینکه رفت وآمد هم واسم کوتاه شده و باخودم میای و میری خیالم راحته... از حق که نگذریم مربیاتم جوونن و سرحال و خیلی هم اون طور که نشون میدن بچه دوست و مهربون!
حالا خداکنه اینطور باشه که من فکر میکنم و تو اذیت نشی.
روز اول که بردمت اونجا خودم بیشتر از تو احساس غریبی داشتم و هرآن نزدیک بود بزنم زیرگریه، البته توی راه که میامدم محل کارم گریه هم کردم و دلم خیلی واست میسوخت میخواستم برگردم و بردارمت ببرم خونه ی مامان جون اما تحمل کردم و گذاشتم چندروز بگذره، حالا خداروشکر دلم راضی تره و غصه ندارم.
خوبیش اینه که بچه ی شیرخوار غیر از تو دوتا دیگه هستن که یکی همسن تو و اون یکی یک سالشه و تو هم که به قول خاله زهره و خاله شراره خیلی دختر خوبی هستی و اصلن گریه نمیکنی و تازه اینقدر اشتهات خوبه که اون دوتا از تو یاد میگیرن و اشتهاشون باز میشه
وقتی میام پیشت خیلی ذوق میکنی و با دستات بال بال میزنی و میخوای پرواز کنی منم مثل تو دستامو باز میکنم و بغلت میکنم......... ایممممممممممممممممم چه حالی میده.
بقیه عکسها در ادامه مطلب
این عکس هم مال امروز صبحه، وقتی که سفره غذا پهن میشه واسه توهم باید یه چیزی داشته باشیم وگرنه شیرجه میزنی رو سفره و نمیذاری غذا از گلومون پایین بره. منم بهت یه تیکه نون میدم که باهاش سرگرم بشی
اینم استقبال بابایی از دخترش؛
اینجا تازه ازمهد برگشتیم خونه و اوضاع دگرگون تخت مامانی: