آخرین روزهای سال
سلام ملینا بانو.....
این روزای آخرسال همه در تکاپوی خرید عید و خونه تکونی و کارهای خاصی هستن که به خونه زندگیشون سروسامون بدن و نو نوار کنن، حالا ما..... کله سحر از خواب پا میشیم دُممون رو میذاریم رو کولمون و از خونه میریم بیرون و ساعتای 7،8 شب به خونه میرسیم و این مدت هم کجاییم!! یکسره سرکار تشریف داریم و از همه ی این جنب و جوش ها به دور.....
آخ اگه من گذاشتم دخترم کارمند بشه، حالا من دیگه یه مدت میشه رفتم و تا حالا بهم سخت نمیگذشته اما حالا میفهمم چقدر زندگی کارمندی سخت و بدجوره. و دیگه نمیتونمم از کارم کنار بکشم.
حالا یه خبر خوشحال کننده هم بگم که امروز جیگرطلای من اولین دندونش درحال نیش زدنه و لثه ی نازنینش از صبح ورم داشت و قرمزبود و دو تا نقطه ی سفید روش پدیدار شده که هنوز تیز نیست ولی تو این چند روز جوونه میزنه....(یعنی در 7 ماه و 17 روزگی)
یه پیشرفت دیگه هم که با کمک دست و پاهات داری به سمت جلو خودتو میکشی البته چند روزی میشه چون تو قبلا خودتو با پهلو به پهلو چرخیدن به سمت هدفت میرسوندی(لقب زبل خان رو هم چندصباحی از آن خودت کردی) اما حالا خودتو میکشی جلو قربونت برم....
تو مهد یه دوستی داری که هم سن خودته: آیلین ایل بیگی، اون مثل عروسکا کوچیک و البته نازه و به خاطر جثه ی کوچیکش خیلی زودتر از تو شروع به چهاردست و پا کرده ولی مثل تو نمیتونه خودشو روی پاهاش نگه داره و با کمک ما که دستاتو میگیریم و دور خونه رات میبریم اون اینجوری نیست.
یه معذرت خواهی بهت بدهکارم دخترم هنوز مامان و بابای تنبلت وقت نکردن ببرنت سونو... آخه یه مقدارش بخاطر سردی هواست که نمیدونم انگار خیال گرم شدن نداره... و یه مقدارشم بخاطر گرفتاری های این چندوقت ....
آسایش تو رو هم مختل کردیم صبح که توی مهد نمیتونی بخوابی و عصرهم که فقط اگه چیکار بشه یک ساعت بخوابی ولی خب در عوض این چندروز ساعت 8 الی 9 شب میخوابی تا صبح و من هم بیخیال کارهای خونه میگیرم میخوابم.
امیدوارم این دوهفته ی عید که تعطیل هستم بتونم کارهای عقب موندمو از جمله سونوی ملیناجونی رو انجام بدم، هم اینکه انرژی از دست رفتمو بازیابی کنم، میخوام ببرمت آتلیه ازت عسک خوکشل بگیرن.... اووووووو دیگه اینکه ببرمت حسابی بیرون و از هوای تازه ی بهاری استفاده کنی (دیگه به نهایت پوسیدگی داریم میرسیم والا)
خریدهای عیدمو فقط تو دوروز انجام دادم دوتا پنج شنبه ی گذشته، یه بار با مامان یکتا جونم رفتیم واسه شما دو تا فسقل خرید کردیم و یه بار هم با وحیده جون رفتیم خریدهای خودم.... بابایی که دیگه تعطیل
ولی تا یادم نرفته بگمممممممممممم؛ همه ی این مشکلات و سختی ها فقط با یه خنده ی شیرین تو با اون حرف زدن ها و آواز خوندن های نامفهوم تو واسمون از عسل هم شیرین تر میشه
تو تموم دنیای منی ملینایییییییییییییییییییی