اولین مسافرت ملینا+ مرواریدهای جدیدش
روز پنج شنبه 11 مرداد ساعت 6 بعدازظهر با مامان جون وباباجون راهی مشهد شدیم.
اینجا اول عکساتو میذارم و خاطرات در ادامه ی مطلب؛
ملینادر حال زدن گیتار:
و همراه آواز
روز یکشنبه رفتیم یه باغی نزدیک سد گلستان که مال دوست آقای ولی زاده بود:
عصرش تب شدیدی داشتی و بعد از اینکه قطره استامینوفن دادم و خوابیدی بهتر شدی واسه همین ما برنامه ی حرکتمون رو تغییر ندادیم ولی توی راه هنوز یه ساعت نگذشته شروع کردی به گریه و با هیچ چیزی آروم نمیشدی.
من حدس میزدم تبت مال دندون باشه و خلاصه بین راه مجبور شدیم وسط جاده وایسیم و تو رو ببرم بیرون و دوباره سوار شدیم و اولین مسجد بین راه توقف کردیم تا بری اونجا و حسابی انرژی تو تخلیه کنی.
یک ساعتی توقف داشتیم و ساعت 9.30 به بعد کلا خوابیدی تا ساعت 1 که به شهر مشهد رسیدیم و ساعت 2 به خونه ی خاله عذرا.
ولی بعدش تو بیدارشدی و تب داشتی و نمیتونستی بخوابی همش روی دستام راهت میبردم و ا.س.ه.ا.ل هم که بودی دیگه بدتر.......
ساعت 4 خوابیدی ولی هر یه ساعت بیدار میشدی پی پی .... میشستمت پوشک میکردم میخوابوندمت باز یک ساعت دیگه همین برنامه. ساعت 8 صبح هم که رسما بیدارشدی و من که اصلا نتونستم بخوابم. هدیه اومد پیشت و باهم مشغول بازی شدین انگار نه انگار چه شبی پشت سر گذاشتی.
بعدش فهمیدم که یکی از دندونای بالاییت دراومده و خیالم آسوده شد. اما ا.س.ه.ا.ل همچنان ادامه داشت و خیلی هم بی اشتها بودی و لب به غذات نمیزدی.
عصر بردیمت دکتر و بعدش هم همگی رفتیم حرم امام رضا(ع).... ساعت 4 از خونه رفتیم بیرون و ساعت 10 به خونه رسیدیم.شب تولد امام سجاد بود و خیابونای نزدیک حرم قیامت بود ماهم یه بدشانسی آوردیم و جای پارک نبود خلاصه جریاناتی داشتیم تا به ماشین رسیدیم و اومدیم خونه. این بیرون رفتن روز اولمون و شب بیداری قبلش نزدیک بود نظرم رو کلا نسبت به مسافرت عوض کنه و یه بلیط هواپیما بگیرم برگردم.
اما زدم به در بیخیالی و دیگه زیاد غصه ی خواب و خوراکت رو نمیخوردم.تو هم که از همیشه شیطون تر شده بودی و تا وقتی همه بیدار بودن دوست داشتی بیدارباشی و فضولی کنی، ساعت ١ شب به زور میبردمت تو رختخواب تا بخوابونمت.
روز دوشنبه هم اون یکی دندون بالاییت دراومد و از اون به بعد اشتهات هم خوب شده بود. خداروشکر الان صاحب 4 تا مروارید بلوری و خوشگل هستی نفس مامان.
خلاصه مسافرت خوبی بود و تا پنج شنبه اونجا بودیم و حسابی گشتیم.
عادتهای این روزات:
وسایل رو میگیری و بلند میشی و دستاتو ول میکنی واسه٢٠-٣٠ ثانیه ای بدون کمک می ایستی و تازه بعضی اوقات دس دسی هم میکنی یاهم نای نای
تا صدای تلفن میاد دستتو میذاری روی گوشت و میگی: اَدو....اَدو....
مفهوم خیلی از حرفایی که میگم میفهمی و خیلی از مواقع عمل میکنی، مثلن با آیفن که همیشه عاشقشی بغلم بودی و بازی میکردی تا بهت گفتم بده به مامانی و بریم لالا کنیم دادیش بهم و رفتیم خوابیدیم.اما هرکار میکنم به این حرفم هیچ توجهی نمیکنی: تو دهنت نذار، اونجا نرو.... با اینکه تمام روز دارم تکرار میکنم
این یه هفته حسابی بهم وابسته شدی و تا منو میبینی روی دوپا میشینی و دستاتو تا جایی که میتونی بالا میبری که بغلت کنم فدای تو بشم. تو بغل بابایی هم که باشی بازم بغل منو ترجیح میدی و این تو مسافرت یه خورده واسه من سخت بود که باخستگی درحین بازار رفتن و حرم و... دستاتو به سمت خودم ببینم ولی تو آغوشم نگیرمت دختر نازم. ( شاید تعجب کنی که این چیز جدیدیه؟ ولی واقعا جدیده چون تو اصلا اینقدر به من چسبیده نبودی تاحالا )
کلمات زیادی میگی ولی همشون با حرف "د" شروع میشه:
ددی معانی خیلی زیادی داره، از جمله: دالی... اسباب بازی.... بچه های کوچیک و....
دیروز با کمال تعجب دیدم که جلوی میز آرایشم وایستادی و دستتو هی روی صورتت میمالی و باز یه نگاهی به من میندازی و میخندی، ای کلک داری مثلن کرم میزنی به صورتت
چند وقته که از یبوست رنج میبری من هر راه حلی رو امتحان کردم از داروی دکتر تا داروی خونگی ولی خیلی جواب نداده طوری هست که موقع پی پی گریه میکنی و من دلم ریش میشه واست.
از لحظه به لحظه ی بودن با تو خوشحالم و خوشبخت.... خدایا همیشه میگم شکرت
خدایا مراقب سلامتی بچه هامون باش و کمک کن تا بتونیم به نحو احسن از امانتت مراقبت کنیم .
چند وقتیه که دوست کوچولوت " الیناجون" (دوست وبلاگی) تشنج گرفته، یعنی بعد از واکسن چهارماهگیش اینجوری شد. امیدوارم هرچه زودتر سلامتی شو بدست بیاره و دیگه محتاج دارو نباشه.... خیلی کوچیکه، خدایا بهش رحم کن