دوازدهمین ماه زندگی
دیروز دختر گلم یازده ماهش کامل شد و دیگه از این به بعد همسفره ی مامان و باباش میشه.... هفته ی پیش دوتا دندون دیگه هم درآوردی و اینا شدند 5و6مین مرواردیدت.
این روزا همش میخوای که راه بری، همیشه میای و پاهای منو میگیری و صداتو بلند میکنی که من راه برم تا توهم بتونی بامن راه بری. اینقدر تلو تلو میخوری که دلم میسوزه و دستتو میگیرم و کمکت میکنم.
از روز جمعه هم چند قدمی برمیداری و میپری بغل مامانی.... فدای اون گامهای لرزونت بشه مامان
وقتی میبینم که داری راه میری و خوشحالی میکنی تمام سختیهای این یک سال از نظرم محو میشه و با خودم میگم چه زود گذشت....
ملینا کوچولوی من همه ی این پیشرفت ها رو بهت تبریک میگم و ازخدا میخوام همیشه ی همیشه مراقبت باشه ذره ذره بزرگ شدن یه فرشته رو مشاهده کردم و حالا واسه خودش می ایسته، راه میره و دست میزنه که نشون بده از پیشرفت جدیدش چقدر خوشحاله. خدایا شکرت
اینجا هم که طبق معمول کفشای مامانی رو پات کردی، البته قبلا عادت داشتی تو دستت میکردی و راه میرفتی که الان باز گیر میدی که کفش پات کنم و رات ببرم
خودمم دمپایی دارم دیگه دمپایی های مامانی رو نمیپوشم
دَکی مامانی:
اَدووووووووووووو بفرماییییییییییییییییییییییییییییییید...