جنب و جوش زندگی در15 ماهگی کیاناجون
روزامون خیلی تندو پرهیاهو میگذره...
کیانای عزیزم ماشالا یه دختر ریزه میزه و شیطون شده. به طوریکه یه لحظه نمیشه ازش چشم برداشت...
از مبلا میره بالا خودشو به هرطریقی به پریز برق میرسونه، یاهم کلید برقو میزنه تا روشن بشه بعد وامیسته نگاه میکنه و میخنده؛ و افتادن بعدش همانا و گریه های بعدش هم همانا.... ملینا تا میاد به من خبر بده که مامان کیانا رو ببین که دیگه اون افتاده
سرسفره که دیگه نگو ونپرس... هرجایی یه خاطره ای گذاشته و امان همه رو بریده
اوایل خیلی خوشحال می اومدیم صبح جمعه بخاطر اینکه هممون جمعیم؛ یه سفره وسط هال پهن میکردیم و تلویزیون هم روشن تا یه صبحانه ی خانوادگی بخوریم... خلاصه ازهمه نوع مواد صبحانه می آوردیم....
چشمتون روز بد نبینه، کیانا بلند میشد دور سفره راه افتادن و ما تا یه لقمه میخواستیم درست کنیم یواشکی یه قاشق از ظرف مربا برمیداشت و به دستاش و صورتش میمالید با همون دستا روی لباسای ما و همه جای خونه مارک میذاشت، بلندمیشدم دستا وصورتشو میشستم دوباره سرسفره و ملینا رو میدیدم با چاقو میخواد خودش لقمه درست کنه و زده همه ی کره پنیر و مرباهارو ریخته رو سفره
آخر با شکم گرسنه و تنی خسته از یه کشمکش حسابی سفره و متعلقاتش رو جمع میکنیم و ترجیح دادیم نوبتی صبحانه بخوریم اونم اگه بچه ها بذارن روی میز آشپزخونه ولی معمولا من که سرپا روی کابینت غذامو میخورم
جایی هم که واسه ناهار یاشام دعوتیم طفلک کیانام دِق میشه بس که اینو از این ور اون ور میکشونیم و اونم که قاتل ماست... همش اشاره که بهش ماست بدیم و بدیش اینه که خودش میخواد بخوره اگرم بهش ندیم یه غوغایی به پامیکنه که اون سرش ناپیدا...
خب حالا بریم سروقت ملینا که همچنان با حرفاش چشمای مارو 4تا میکنه...
یه شب گوشی باباش دستش بود و باباش تو حموم بود.... واسش اسمس اومدو به ملینا گفتم گوشی بابایی رو بده ببینم کی اِمِسِ داد(به قول خودش)
میگه: گوشی که مال بچه ها نیست... گفتم جان!!! من بچه ام یا تو.... بعد دید که ضایع شده گفت: گوشی باباییه بذار بدم به خودش نگاه کنه
یه سری هم خانوم داشت وسط هال میرقصید... یه گیره دارم که هروقت به موهام میزنم دوتایی شون عین این آدمای نخستین میفتن به جونش و همش دنبالشن که از موهام دربیارن و باهاش بازی کنن و خیلی مواقع هم دعواشون میشه.آخرهم که ازش سیرمیشن روزمین میندازن!!!
حالا اون روز طبق معمول رو زمین افتاده بود و وسط رقص ملیناخانم پاش روش رفت واستاد صداشو بلند کرد گفت: مامان این گیره تو جمع کن دیگه پام درد گرفت.
ویه شب من و باباش باهم صحبت میکردیم چون سروصدای بچه ها زیاد بود بلندتر صحبت میکردیم ... ملینا با صدای جدی و عصبانی اومد گفت: میشه حرف نزنین....
بعضی اوقات ملینا تیپ یه خانوم خیلی بزرگ و فهمیده رو به خودش میگیره، میبینه کیانا نق نق میکنه و یا گریه میکنه میره جلوش میگه جان جان چی میخوای عزیزم... کیانا هم طبق معمول همیشه به یه چیزی یا جایی اشاره میکنه و ملینا با دلسوزی فراوان میگه اونو میخوای... مثلا بهش میده یا اگه اون چیز خطرناک باشه میگه نه عزیزم واست خوب نیست اون بده... و دستشو میگیره میگه بیا باهم بریم خیاط تا هواسش پرت بشه...
و باز یه وقتایی هم صداشو بلندمیکنه و داد میزنه ساکت باش چقدر تو گریه میکنه اعصابمو بهم ریختی چیکار کنم از دست تو......یاهم اگه چیزی میخواد که دست خودشه باهم بکش بکش دارن که تازه گاهی اوقات کیانا موفق میشه اون وسیله رو بگیره...
من فقط این وسط تماشاچیم ووقتی کار به جاهای خیلی باریک کشیده میشه دخالت میکنم و در غیراینصورت هیچ حرکتی نمیکنم چون میدونم حساسیت شماها برانگیخته میشه
و جدیدا تو صحبتاش خیلی از کلمه ی فک کنم استفاده میکنه ... فک کنم غذا میخوام... فک کنم بابایی اومد... فک کنم میخوایم بریم پارک
یه سری خونه ی عمه ش بود و عمه خانوم میگه ملینا گفت دستشویی دارم بردمش با هزار بگیر و ببند و وقتی نشسته میگه ندارم بهش گفتم تو که گفتی دارم... ملینا: فکر کردم دارم(آخ چقدر دلم خنک شد)
این چندوقت که هوا بهتر شده معمولا صبح که تاظهر معمولا تو حیاط به سر میبرن وقتی هم که من ازسرکار میام بازم میریم حیاط و دنبال هم میکنیم و باز ازخواب که بیدار میشیم هم باید تا پارک بریم یا یه جای دیگه غیرازخونه خودمون...
هفته ی پیش یه روز کیانا بی دلیل تب کرد طوریکه قطره استامینوفن هم اثر نمیکرد دوروز تبش ادامه داشت و وقتی قطع شد دیدم چندجای بدنش مثل دونه های آبله مرغان زده بیرون و به دنبال اون ملینا هم یه روز کامل تب داشت و فداش بشم چقدر اون روز آروم بود و حرف گوش کن!!!
و همون علائم رو هردوشون گرفتن حتی تو دهانشون... بردم دکتر یه اسمی گفت که دقیق نمیدونم چی بود(تو مایه های هپانژا) و گفت مثل سرخچه و سنجاقک یه بیماری پوستیه و درمانش هم دیفن هیدارمین و واسه ی آبله ها هم پماد نوشت... به ملینا هم گفت همش آب سرد و بستنی بدیم و ملینا هم که هوشیار، از اونجا که برگشتیم همش میگه آب سرد سرد میخوام توش آب گرم نریزی، خانوم تُتُر گفته و بستنی که دیگه خوراک هروعده ش هست