قصه ی پیوند
سلام نی نی جوجوی من...
اول از همه می خوام یه چند خط در مورد خودمون واست بنویسم.
من و همسری( که الان شده آقای پدر)دوسال پیش تقریبا تو همین روزای اردیبهشت بود که با هم آشنا شدیم. ما باهم تو دانشگاه همکلاس بودیم ولی من بعد از گذشت 3 ترم هنوز اسم وفامیل بابایی روهم نمی دونستم اما چند سری که با هم در مورد جزوه و امتحان برخورد داشتیم فهمیده بودم که پسر بدی نیست. تا اینکه یه روز قشنگ بهاری آقای پدر با کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت از من بخواد که با هم بیشتر آشنا بشیم( آخه من تو کلاس و دانشگاه خیلی دختر عصبانی و جدی بودم کسی جرات نداشت نگاه چپ بهم بندازه تا اونجایی که بابایی خودشو آماده کرده بود با این حرف بزنم تو گوشش)
من هم شماره تلفن و آدرس خونه رو دادم و گفتم آشنایی به همراه خانواده.
بعد از چندروز خبر دادند که میخوان بیان خونمون
و خلاصه.... همه چیز به سرعت گذشت و تاریخ عقد و مراسم مشخص شد. قرار بود بریم مشهد و اونجا عقد کنیم، اما چند روز مونده به تاریخ مقرر یکی از بزرگان فامیل فوت کردند و تاریخ عقد به تعویق افتاد.
تو این مدت بابایی روزای جمعه از صبح خروس خون پا میشد میامد خونه ما تاااااااا غروب
خیلی دوران خوب و به یاد ماندنی بود.
بالاخره پانزدهم مرداد 1388 یعنی شب نیمه شعبان پیوندمون آغاز شد.
روزها گذشت و گذشت.... و پنج شنبه دوم اردیبهشت 1389 به همراه جشن و شادی راهی زندگی مشترک شدیم.