انتقالی بابایی
سلام عسل مامان
امروز اولین روز کاری بابا محمود تو شعبه ی جدید بود.
یعنی بعد از دوسال و اندی انتظار برای انتقال از خارج شهر ( درخش) اما حالا که به خواستش رسیده، اون خوشحالی و شادمانی رو نداره.
رسم روزگار همینه، همیشه آدم حسرت جا و موقعیت و کلا چیزایی رو داره که نداره..... و وقتی که به اونا میرسه میبینه که همش سرابه و هیچ یک از اهدافش به کمال نرسیده، که حتی دورتر هم شده.
بابایی هم دوسال پیش اوایل که منتقل شده بود تو پوست خودش نمیگنجید و تو افکارش انگار هزاران پله ی ترقی رو یکی کرده و خوشحال بود از اینکه چقدر زود به آرزو و هدفش در حیطه ی کاری رسیده.
اما هر روز که میگذشت اوضاع بدتر و بدتر میشد، طوری که حتی تو خونه هم باخودش در حال جدال بود و شبا خواب نداشت......
حالا هم میخواست با انتقالی دیگه اون شرایط عوض بشه و مثل قبل زندگی شاد و سرحالشو از سر بگیره اما همیشه آدم به اون چیزی که میخواد نمی رسه و باید اینو قبول کرد.
بابایی نمیتونه بر خلاف اخلاقش عمل کنه، برخلاف خلق و خوی نرمش نمیتونه سخت و جدی باشه.
نمیتونه قبول کنه که کسی ازش ناراضی باشه، اینه که آزاردهندست.
و به هرحال بابا محمود عزیز: من و دخترم محل کار جدیدتو بهت تبریک میگیم و دعا میکنیم که خدا بهت صبری بده که بتونی با این شرایط وفق بشی و همیشه تو کارت موفق باشی.
مرسی بابت همه ی زحماتت همسر مهربونم