قسم نخور به جونم..........
سلام عشقم
سلام عمرم............
همیشه اتفاقات ناگوار از گوشه و کنار میشنویم و فقط میگیم وای چه بد....... خدا برای هیچ کی نیاره.....
ولی غافل از اینکه این اتفاقات یه روزی واسه خودمون هم میفته و به نظر من یه تلنگره که آدم به خودش بیاد و اینو هیچ وقت فراموش نکنه که سلامتی و عاقبت به خیری بزرگ ترین نعمت خداوندیه.
منم روز پنج شنبه یه روز خیلی بد و حادثه آفرین اما با کمک خدای بزرگ عاقبت به خیری رو گذروندم.
صبح ساعت 7 که بیدار شدم خوابم نمیبرد و یه جوری استرس هم داشتم.
ساعت 10 قرار بود برم خونه ی همکارم که یه جلسه ی خودمونی گرفته بود و همه ی همکارا بودند.
ساعت 10 به بابایی زنگ زدم گفتم بیاد منو برسونه گفت کار زیاد داره و با آژانس برم.
زنگ زدم و آژانس آمد و وسطای راه مسیرشو عوض کرد که بره وارد بزرگراه بشه که زودتر برسه.
مسیرش سربالایی بود و سرعتش هم تقریبن زیاد بود منم همیشه موقعی که سوار ماشینم حواسم به جلو هست و اون روز هم با کمال تعجب دیدم که ملینا جونم تو بغلم آروم گرفته و مثل همیشه گریه نمی کنه.
یه ماشین دیگه که اونم آژانس بود اما رانندش یه خانوم بود از کوچه وارد خیابون میشد و به طرف پایین یعنی به سمت ما میامد بدون اینکه نگاه جلوش کنه و با موبایلشم صحبت میکرد.
منم تمام توجهم به سمت اون ماشین بود که چرا ترمز نمیگیره و الانه که به هم بخورن.
و بله............
یه تصادف خیلی بدی شد طوری که من که صندلی عقب بودم افتادم روی پشتی صندلی جلو و ملینا هم از دستم ول شد و نفهمیدم که به جایی خورد یا نه فقط وقتی تونستم خودمو جمع و جور کنم و بگیرمش تا داشبورد ماشین رسیده بود.
اون لحظه فرشته ها بودند که دخترمو از یه حادثه ی وحشتناک حفظ کردند و من مبهوت از این اتفاق از ماشین پیاده شدم و از ترس تمام بدنم میلرزید و های های گریه میکردم و میگفتم بچم خدایا بچم و حفظ کن.
مردم همه جمع شدن و ملینا رو از دستم گرفتند و همش میگفتن کاریش نشده نگران نباشید.
راننده ی اون ماشین در اثر ضربه ی سرش به فرمون ماشین بیهوش شده بود و تمام صورتش پرخون بود.تازه کمربند هم نداشت.
من هم پاهام زخمی و کبود شده بود و تمام بدنم درد میکرد. زنگ زدم به محمود و زود خودشو رسوند و باهم رفتیم خونه ی همکارم تا جریان رو فراموش کنم و حواسم پرت بشه.
از اونجا رفتیم بیمارستان و اون خانوم رو دیدم که تحت مداوا بود و نمیتونست تکون بخوره. دلم براش میسوخت و از طرفی هم میگفتم حقته که دوباره حواستو جمع کنی که خدایی نکرده چند نفر دیگه رو به کشتن ندی.
هر وقت یاد اون اتفاق میفتادم تمام تنم میلرزید و زیر لبم فقط خداروشکر میکردم که دخترم رو سالم تحویلم داد.
خداخودش میدونه که من تحمل اینجور اتفاقات رو ندارم و نمیتونم ببینم که حتی خراشی به تن جیگر گوشم بیفته و خودمو قربونی میکنم که اون سلامتیش حفظ بشه.
و اما قانون طبیعت:
روز بعد موقع نماز صبح بابامحمود بهم گفت که یادش افتاده که چند روز پیش یکی از همکاراش یه جریانی رو براش تعریف کرده و گفته به جون عزیزت قسم اگه به کسی بگی.....!!!
و بابا محمود هم میگه دیروز داشتم جریان رو برای کسی میگفتم که نباید میگفتم.
به لحظه ای نکشید یعنی بین حرفامون بودیم که تو زنگ زدی و گفتی تصادف کردی!!!
سرم رو گذاشتم روی مهر و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.........
دختر نازنینم، اینو میدونم که خدای مهربون خودش تو رو به من داده و خودشم مراقبت هست و از اون بالا شما فرشته های مهربون رو زیر نظر داره.
منم تمام تلاشم اینه که خوب ازت نگهداری کنم تا در امانتداری کوتاهی نکرده باشم.
خدایا.................... شکرت.
چندتا عکس از ملینا جونم میذارم تا اگه دوستای عزیزم رو غمگین کردم با دیدن این عکسا فراموش کنن.