ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

قسم نخور به جونم..........

1390/9/4 23:53
نویسنده : مامان مریم
1,505 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم

سلام عمرم............

همیشه اتفاقات ناگوار از گوشه و کنار میشنویم و فقط میگیم وای چه بد....... خدا برای هیچ کی نیاره.....

ولی غافل از اینکه این اتفاقات یه روزی واسه خودمون هم میفته و به نظر من یه تلنگره که آدم به خودش بیاد و اینو هیچ وقت فراموش نکنه که سلامتی و عاقبت به خیری بزرگ ترین نعمت خداوندیه.

منم روز پنج شنبه یه روز خیلی بد و حادثه آفرین اما با کمک خدای بزرگ عاقبت به خیری رو گذروندم.

صبح ساعت 7 که بیدار شدم خوابم نمیبرد و یه جوری استرس هم داشتم.

ساعت 10 قرار بود برم خونه ی همکارم که یه جلسه ی خودمونی گرفته بود و همه ی همکارا بودند.

ساعت 10 به بابایی زنگ زدم گفتم بیاد منو برسونه گفت کار زیاد داره و با آژانس برم.

زنگ زدم و آژانس آمد و وسطای راه مسیرشو عوض کرد که بره وارد بزرگراه بشه که زودتر برسه.

مسیرش سربالایی بود و سرعتش هم تقریبن زیاد بود منم همیشه موقعی که سوار ماشینم حواسم به جلو هست و اون روز هم با کمال تعجب دیدم که ملینا جونم تو بغلم آروم گرفته و مثل همیشه گریه نمی کنه.

یه ماشین دیگه که اونم آژانس بود اما رانندش یه خانوم بود از کوچه وارد خیابون میشد و به طرف پایین یعنی به سمت ما میامد بدون اینکه نگاه جلوش کنه و با موبایلشم صحبت میکرد.

منم تمام توجهم به سمت اون ماشین بود که چرا ترمز نمیگیره و الانه که به هم بخورن.

و بله............

یه تصادف خیلی بدی شد طوری که من که صندلی عقب بودم افتادم روی پشتی صندلی جلو و ملینا هم از دستم ول شد و نفهمیدم که به جایی خورد یا نه فقط وقتی تونستم خودمو جمع و جور کنم و بگیرمش تا داشبورد ماشین رسیده بود.

اون لحظه فرشته ها بودند که دخترمو از یه حادثه ی وحشتناک حفظ کردند و من مبهوت از این اتفاق از ماشین پیاده شدم و از ترس تمام بدنم میلرزید و های های گریه میکردم و میگفتم بچم خدایا بچم و حفظ کن.

مردم همه جمع شدن و ملینا رو از دستم گرفتند و همش میگفتن کاریش نشده نگران نباشید.

راننده ی اون ماشین در اثر ضربه ی سرش به فرمون ماشین بیهوش شده بود و تمام صورتش پرخون بود.تازه کمربند هم نداشت.

من هم پاهام زخمی و کبود شده بود و تمام بدنم درد میکرد. زنگ زدم به محمود و زود خودشو رسوند و باهم رفتیم خونه ی همکارم تا جریان رو فراموش کنم و حواسم پرت بشه.

از اونجا رفتیم بیمارستان و اون خانوم رو دیدم که تحت مداوا بود و نمیتونست تکون بخوره. دلم براش میسوخت و از طرفی هم میگفتم حقته که دوباره حواستو جمع کنی که خدایی نکرده چند نفر دیگه رو به کشتن ندی.

هر وقت یاد اون اتفاق میفتادم تمام تنم میلرزید و زیر لبم فقط خداروشکر میکردم که دخترم رو سالم تحویلم داد.

خداخودش میدونه که من تحمل اینجور اتفاقات رو ندارم و نمیتونم ببینم که حتی خراشی به تن جیگر گوشم بیفته و خودمو قربونی میکنم که اون سلامتیش حفظ بشه.

و اما قانون طبیعت:

روز بعد موقع نماز صبح بابامحمود بهم گفت که یادش افتاده که چند روز پیش یکی از همکاراش یه جریانی رو براش تعریف کرده و گفته به جون عزیزت قسم اگه به کسی بگی.....!!!

و بابا محمود هم میگه دیروز داشتم جریان رو برای کسی میگفتم که نباید میگفتم.

به لحظه ای نکشید یعنی بین حرفامون بودیم که تو زنگ زدی و گفتی تصادف کردی!!!

سرم رو گذاشتم روی مهر و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.........

دختر نازنینم، اینو میدونم که خدای مهربون خودش تو رو به من داده و خودشم مراقبت هست و از اون بالا شما فرشته های مهربون رو زیر نظر داره.

منم تمام تلاشم اینه که خوب ازت نگهداری کنم تا در امانتداری کوتاهی نکرده باشم.

خدایا.................... شکرت.

چندتا عکس از ملینا جونم میذارم تا اگه دوستای عزیزم رو غمگین کردم با دیدن این عکسا فراموش کنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

میترا
5 آذر 90 9:09
خدا رو شکر .صدهزار بار شکر که هر دوتون سالمید

ان شالله هیچ وقت دیگه اتفاق ناگواری براتون نیفته

برای خودتون زیاد صدقه بده عزیزم...........حتی پیامبر خدا هم به چشم اعتقاد داشتن..............به نظرم این روزا که همه چیز داره براتون جور میشه به لطف خدا صدقه خیلی لازمه تا در امان باشید

قربون ملینا جون برم که اینقدر خوشگل و ناز و ماشالله بزرگ شده
واکسن چهار ماهگیش هم ایشالله به خوبی تموم شه و اذیتش نکنه


سلام میتراجون
من صدقه میدم همیشه. تازه بااین حال اینجوریه اگه ندم چی میشه .
ولی خب منم به چشم اعتقادپیداکردم. خداهیچ وقت نظرشو ازمابرنگردونه.........
مرسی چشات نازن عزیزم
مامی مائده
6 آذر 90 15:36
خداروشکر که به خیر گذشت ایشالا دیگه از این اتفاقا واستون پیش نیاد


ممنون عزیزم، ان شالله
منا مامان الینا
6 آذر 90 21:34
سلام مریم جون
وای اول که میخوندم دل تو دلم نبود خدا رو شکر که اتفاقی واسه الینا جون ننیفتاد و هر دوتون سالمید به نظر من یه مرغی سر ببر و یه صدقه بده تا دیگه ازین اتفاقها نیوفته واستون

اما برسیم به عکسای ملینا جیگر من که از اول عاششق چشمهای ملینا جون بودم و هروقت عکساش رو میبینم میگم ماشالا این دخمله چه چشمهای قشنگی داره انشالا خدا حفظش کنه و همیشه سالم باشه

سلام مناجون
اولا اسم دخترم ملیناست نه الینا. ازبس گفتی الینا دیگه ملیناهم واست الیناشده!!!
ببخش اگه ناراحتت کردم.والا ماگوسفندهم قربونی کردیم ولی خب اتفاقه دیگه.
مرسی عزیزم، چشمای ملینابه خودم رفته(تعریف نباشه)

سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
6 آذر 90 23:03
خدا رو شکر، بخیر گذشت. خیلی از خدای مهربون ممنون.

آره واقعا خداروشکر
t & h
10 آذر 90 11:45
بزرگی خدارا شکر
فرشته مهربان
10 آذر 90 13:57
بچه شیرینیه آرزوی سلامتی براش می کنم
mamani helena
10 آذر 90 14:22
salam azizam vay khodaro shokr ke chizi nashode in nafase mano bebos mamani


ممنون. چشم حتمن.
بوس واسه هلناجون