پیشرفت های جیگرطلا
سلام ملینا جونممممممممممممم
این روزها خیلی از بودن با تو لذت میبرم و همش به این فکر میکنم که اگه یه روز مرخصیم تموم بشه چطور دوریتو تحمل کنم...
صبح ها معمولا از ساعت 6 به بعد صدای ناله هات میاد که دیگه میخوای بیدار شی، تا ساعت 7 یا 7.30 طول میکشه که کاملا بیدار میشی و یه نگاه به اطرافت میندازی وقتی میبینی کنارتم صداتو بلندتر میکنی تا بیدار بشم و باهات سلام کنم و بغلت کنم.
منم با شوق فراوان و چهره ی خندون باهات سلام میکنم و قربون صدقه ات میرم، میبینم نوار برگشت و ناله ها تبدیل به خنده و دست و پا زدن شد، من میمیرم واسه این لحظات...........
بعد از کلی بازی کردن باهات ،میرم و صبحانه مو یا بدون تو میخورم یا هم میذارم توی سینی و میارم کنارت میخورم.
از پیشرفت های جدیدتم اینکه وقتی یه اسباب بازی یا هرچیزی میاریم جلوت دستتو میاری جلو و میگیریش، البته دهنتم باز میکنی که شاید اجازه بدم و وارد دهنت کنی.
خدا نکنه بری بغل و حواسم بهت نباشه، شال لباس دست....... هرچی گیرت بیاد سریع میبری تو دهنت آخرم چون نمیذارم بخوری دستتو میخوری.
همیشه وقتی میام پیشت و باهات لبخند میزنم توهم سرتو با ناز و اشوه تکون میدی و میخندی که فقط میخوام بخورمت، بغلت میکنم و به خودم فشارت میدم اینقدر بوست میکنم که لپات شل میشه.
بخاطر این لباسای غیر استانداردی که واسه بچه ها میدوزن من رو مجبور به دوخت و دوز کردی ، اینجا یکی از عکساتو میذارم که واسه اینکه کلاه واست تنگه و از روسری هم بدت میاد روسریتو مقنعه کردم:
وقتی میبریمت حموم خیلی گریه میکنی شاید ما اذیتت میکنیم، و اما بعد از حموم همه ی بچه ها تخت میگیرن میخوابن اما تو، سرحالللللللللللللللللل؛ اینم عکسش با اون روسری گل گلیت:
تازگیا با صدا هم میخندی و بابایی وقتی میاد پیشت تمام تلاششو میکنه که صدای خندتو دربیاره و غرق لذت و شادی بشه...
اما نمیدونم چرا خونه ی کسی که میریم اگه سروصدا زیاد باشه خیلی بی قراری میکنی و تا به خونه ی خودمون میرسیم آروم میشی فقط باید همیشه کنارت باشیم و باهات صحبت کنیم.
توی ماشین که نگو، غش میکنی از گریه. اگه درحال حرکت باشیم اونم صورتت به جلو باشه آرومی ولی خدا نکنه پشت چراغ قرمز بمونیم یا بابایی جایی کارداشته باشه و ماشین حرکت نکنه، با تمام وجودت گریه میکنی.
من خیلی دلم واست میسوزه واسه همین زیاد از خونه بیرون نمیرم چون از لباس پوشیدن هم بدت میاد، همه میگن باید عادتش بدی سه ماه دیگه که بخوای بری سرکار و باید صبح زود آمادش کنی و ببریش بیرون اذیت میشی
من هم میگم خدا بزرگه، شاید اگه بشه واست پرستار بیارم،خاله رعنا که چند ساله خونه ی خاله مینا میره و همه میشناسیمش و میدونم که پرستار خوبی هم هست، حالا خدا کنه واسه توهم خوب باشه و بتونی باهاش عادت کنی، چون جای دیگه ای نمیتونم ببرمت عزیزم
چندروز پیش گذاشتمت خونه ی مامانی و خودم رفتم محل کارم که هم قراردادمو امضا کنم هم کارم داشتند سه ساعتی طول کشید و اینقدر دلم واست تنگ شده بود که تو راه نزدیک بود تصادف کنم
وقتی رسیدم خونه خواب بودی نشستم جلوت و نگات میکردم تا بیدار بشی و بغلت کنم.
خیلی دوستت دارم عزیزم، عاشقتممممممممممممم
دارم بزرگ شدنت رو روز به روز مشاهده میکنم و این بزرگترین و بهترین اتفاق زندگیم میتونه باشه، و هیچ چیز به اندازه ی پیشرفت و البته سلامتی تو واسم ارزشمندتر نیست. (شاید این جمله رو تو پست های قبلی هم گفتم اما هرچی بگم بازم کمه)
دو روز دیگه هم دایی کوچولوت میاد از تهران و بعد از سه ماه میبیندت.
فقط به خاطر دیدن تو داره میاد دخترممممم.
من با دایی یداله خیلی جور بودم و دوستش داشتم اما به خاطر پیشرفت خودشم که شده باید حالا حالاها این دوری ها رو تحمل کنیم.
دخترم...
میپرستمت و خدارو هزاران بار شکر میکنم بخاطر بزرگترین نعمتی که بهم داده