پنج ماهگی ودوستی با ایلیاجون
سلام دختر نازم
دیروز 5 ماهت کامل شد و من باورم نمیشه که تو 5 ماهه وارد زندگیم شدی.
همه میگن قدر این دوران رو بدون چون دخترت هنوز کوچیکه و هنوز از خیلی جهات راحتی.
البته راست هم میگن آخه بچه های دیگه رو که میبینم وقتی به مرحله ی چهاردست و پا یا راه رفتن که میرسن چقدر فضول و کنجکاون و شاید برای بازی کردن با وسایل خطرناک اینقدر لجبازی کنن که جون پدر مادرشون رو به لب برسونن.
اما تو این سن اگرچیزی به دستت بدیم میذاریش تو دهنت اما اگرم ازت بگیریم دیگه فراموش میکنی و از این بابت ناراحت نمیشی.
ولی وقتی ما داریم میوه یا غذا میخوریم همچین با حسرت نگامون میکنی و هر چند ثانیه ای دهنتو مزه میکنی و سرتو با یأس میندازی پایین که دلم واست کباب میشه ولی خب چیکار کنم بخاطر سلامتی خودت نمیتونم بهت بدم.
اما خب از این ماه دیگه کم کم شروع میکنم و غذای کمکی رو بهت میدم البته با مشورت دکتر.
یک ماه دیگه باید برم سرکار و باید تا اون موقع به بعضی از غذاها عادت کنی که اذیت نشی دختر گلم........
یه چندوقت شده که خوابت خیلی کم شده و نا آروم شدی من نمیدونم چیکار کنم باید ببرمت دکتر شاید داری دندون درمیاری.
دیروز دوستم خاله صدف همراه با پسر نازش ایلیا جون اومدن خونمون و اون آقا پسر اینقدر غریبی میکرد خونه ی ما. من تعجب کردم آخه تو اینجوری نیستی و حتی بغل بقیه هم غریبی نمیکنی. ایلیاجون 20 روز از تو کوچیکتره.
دخترم حق میزبانی رو ادا کرد و مثل خانوما آروم بود اما ایلیا که نذاشت مامانش یه دیقه بشینه. فقط باید بغل میبود و تو بغل هم گریه میکرد.
مامانش میگه این از موقع واکسن دوماهگیش اخلاقش عوض شد و دیگه مثل قبل خوب شیر نمیخوره و همش گریه میکنه.
منم موندم تو این واکسنا چی میریزن آخه بعد از هر واکسنی ریتم خواب تو هم عوض میشد .
عکسهای جیگر طلام و ایلیا جون در ادامه مطلب
اول که با هم غریبی میکردین:
ولی کم کم نزدیکتر شدین:
دست همو گرفتین.................... (البته دور از گوشای پسرعمو مهرادت )
دخترم که در حال آواز خوندن بود. جالبه ایلیا در تمام مدتی که کنارت دراز کشیده بود آروم بود.