زمستان 91
زمستان 91 هم اومد فصلی که میخواد بشه جزو فصلهای خاص زندگیم.... توی این فصل قراره یه عضو جدید وارد زندگیمون بشه و من هنوز این موضوع رو نمیتونم باور کنم!
نمیتونم باور کنم که به این زودی قراره دوباره عمل بشم و همون روزایی که هنوز چیز زیادی ازشون دور نشدم دوباره واسم تکرار میشه.....
فکر میکنم این سری حاملگیم خیلی زود گذشت اما با وجود یه وروجک این ماههای آخری حسابی سختمه، یه مواقعی واقعا همه چی رو فراموش میکنم و میدوم که ملینا رو بردارم بغلش کنم، زمین خورده و یا یه جای خطرناک رفته و میخواد بلایی سرش بیاد که وقتی حادثه سپری میشه اونوقت میفهمم چیکار کردم....
هنوزم اسم انتخاب نکردیم، جدیدا آقای پدر حکم فرمودن که من میخوام اسم این دخترمو انتخاب کنم گفتم حالا بگو نظرت چیه، میگه نازگل.... یاهم ترنم که سری قبل میخواستیم رو ملینا بذاریم... نمیدونم چی بگم هرچی میگم باید اسمی باشه که به ملینا بیاد میگه نه و من از اون اسما دوست ندارم که اصلا آدم نمیتونه تلفظ کنه، یه بار میگی دو دقیقه بعد فراموش میکنی چی بود.... حالا همچین میگه اون اسما که انگار چی هست
آرینا.............. هلینا................ الیسا................ یسنا................. اضافه شد ولی خب هنوز به تفاهم نرسیدیم!
شنبه قراره برم دکتر و واسم سونو مینویسه احتمالا تاریخ زایمانمم مشخص کنه..... شایدم تو این یک ماه یه اسباب کشی هم داشته باشیم، البته اگه قسمت بشه
و اما ملینای گلم که حسابی شیرین شده واسه مامان باباش..... جدیدا بابایی حسابی مدافع حقوقت شده و وقتی میبینه من دیرتر اون کاری رو که میخوای انجام میدم بهم میگه: بهش بده یا ببین چی میخواد نذار لجباز بشه، درحالیکه همیشه این حرفارو من یادش میدادم و بهش متذکر میشدم....
حالا انشالا که بتونیم با اومدن خواهر جونیت طوری برخورد کنیم که روی اخلاق تو تاثیر منفی نذاره و لجباز و عصبی و .... نمیدونم این رفتارایی که همه میگن ناخودآگاه بچه هایی که اینجوری میشن پیدا میکنن، نشی.
هفده ماهگیت هم تموم شد.... شب یلدای امسال خونه ی باباحاجی(بابای بابایی) رفتیم و خوب بود همه دور هم بودیم، این دومین یلدایی بود که کنارمون بودی اولیش که پارسال خونه ی خودمون بودیم و خاله ها و مامان جون اومدن خونمون
تو اینقدر مهربونی که حتی مورچه هایی که کف سرامیک راه میرن رو دراز میکشی و میبوسی.... هرچی هم میگم این کار رو نکن کثیف میشی ولی فایده نداره نمیدونم این کار رو کی بهت یاد داده! عروسکات، شکلای روی کتابا یا تصاویر تو تلویزیون که واست جذابن و یا حتی از دور واسه عکسایی که به دیوار زدیم یا عکسای خودت بوس میفرستی .... یه کاری میکنی و من قربون صدقه ت میرم لباتو غنچه میکنی و میاری جلو که همدیگه رو ببوسیم
حرف زدنت زیاد پیشرفت نکرده ولی یه کلماتی رو واسه بعضی اشیاء به کار میبری که فقط من میفهمم.... مثلا به تابت یه جوری خاصی میگی:توئه و دستاتم به اطراف تاب میدی.... به هرچیزی که آهنگ داره و صدامیده میگی: دَن... البته همه ی حرکت ها رو با کش فراوان ادا میکنی یعنی اینجا َ رو حسابی میکشی... میخوای مامان یا بابا رو صدا بزنی آ ی آخر رو اینقدر میکشی که میفهمیم گممون کردی و صدامون میزنی ولی وقتی عادی میگی یعنی میخوای لوس بشی، فدای تو بشم با اون صدای نازت
هرجایی یه روسری یا شالی پیدا میکنی میذاری سرت و میری جلوی آینه که خودتو ببینی، باز میخندی و شکلک هم درمیاری، آخر هم خودتو بوس میکنی
نماز هم میخونی البته فقط دستاتو میبری کنار گوشت و میگی الله اوپر جالبه که توی یه کتابی که واست خریدم عکس امام بود که سرشو نورانی کرده بودن من خودم اوایل بدون اینکه دقت کنم فکر میکردم چراغ فانوسه وقتی شعراشو خوندم و به تصاویرش دقیق شدم دیدم نه امام رو کشیدن، و جالبیش اینه که وقتی تصاویر رو برای تو معرفی میکردم اونو نگفتم که دیدم خودت دستتو روش گذاشتی و گفتی: الله خیلی تعجب کردم آخه اگه تو تلویزیون هم یه شیخی چیزی ببینی بازم همینو میگی یا اینکه صدای قرآن و اذان بیاد....
اشکال روی کتابات رو یه بار واست معرفی کردم و دفعه ی دوم خودت درست نشونشون میدادی دختر زرنگ و باهوشم
وقتی جاییت درد میگیره و یا به جایی میخوره سریع میگی:آخ و میای که بوسش کنم بعضی اوقات هم این میشه یه بازی و اینکه من همش بوست کنم عزیزم
دانیال(پسرعمه) رو خیلی دوست داری ولی خب بیشتر از یکی دوساعت دیگه نه.... و اسمش رو هم یاد داری، میگی:دان دان تامیخوایم آماده شیم بریم بیرون میگی دان دان و صداش میزنی
وحیده و علیرضا رو هم خیلی دوست داری و هروقت میبینیشون یه حرکاتی انجام میدی که نگو، از ورزش و رقص و غلتیدن روی زمین بگیر تا دتی کردن و قایم باشک بازی
همسایه ی پایین وقتی نوه هاش میان صداشون توی راهرو میپیچه، تو میری دم در و صدا میزنی: نی نی... و با پشت دستت به در میکوبی. یکتارو هم که میبینی میگی نی نی و اول حسابی ذوق میکنی الهی فدات بشم که عاشق بچه هایی عزیزم یه ماه ونیم دیگه خودت صاحب نی نی میشی (اونم از نوع خیلی خوبش!!!)
از دندونای آسیابت یکی دیگه دراومد و حالا دوازده تا دندون داری و دوتا دندون نیش بالایی هم دیگه چیزی نمونده که درآن
اخم میکنی و بهت میگم بخند دستتو میذاری روی دهنت و میخندی.... وقتی میگم یواش بازی کن که بابایی خوابه دستاتو میذاری روی لبات و یکسره هیس هیس میکنی و واقعا هم سروصدات کم میشه
دیگه خیلی کارای جدید میکنی که حضور ذهن ندارم و خیلی روز به روز فهمیده تر میشی من دیگه زیاد نمیتونم خم و راست بشم و دخترم واسم کارامو انجام میده، اگه چیزی بخوام که در دسترست باشه واسم میاری یا خیلی از کارامو تقلید میکنی که خودم انگشت به دهن میمونم...
همیشه وقتی میخوای غذا بخوری زیرت یه شالی پهن میکنم و آخر که تموم شد توی سینک ظرفشویی میتکونم و میذارم تو کشو، تو هم عاشق این کاری، بعد از اینکه غذات تموم میشه اگه من دیر بجنبم میبینم پارچه رو برداشتی و با اون قدت داری سعی میکنی که مثل من بتکونی تو ظرفشویی و بعد هم لوله ش میکنی میذاری تو کشو.... قربون دختر کاریم، تازه خیلی وقته که دستمال بهش میدم روی سرامیکا و دسته های مبل رو هم با دقت تمیز میکنه
و همیشه موقع خواب میگم واسه دخترم شیشه درست کنم تا بخوابه، یه روز ظهر تازه غذا خورده بودی گفتم بهت شیر ندم همینطور بخوابونمت و داشتم میگفتم بریم روی تخت بخوابیم که برگشتی کف دستاتو نشون دادی و گفتی: دی دییییی ؟؟!! یعنی اگه میخوایم بخوابیم پس شیشه ی من کو!!!؟
چند عکس هم در ادامه ی مطلب؛
اینم یه مدل کمک کردن:
توتو شو گذاشته روی رورئکش و واسش آهنگ میزنه:
تازه سواری هم میکنه:
اینم بوس کردن مورچه ها:
خورشید کو؟؟!
کفش پای نی نی میکنه: