در چهار ماهگی
این سه ماهگی ملیناست:
اینم سه ماهگی کیاناجون:
ملینا چشماش و کلا صورتش درشت تر بود نسبت به کیانا ولی خب هرچی ملینا اوایل کپی باباش بود حتی همین الانم خیلیا همینو میگن؛ کیانا شبیه عموی کوچیکشه. یه عکس همین تیپی وهمین اندازه ای ازش دارن وقت کنم ازروش عکس بگیرم اینجا بذارم. حالا همه ی اینا به کنار دخترکام هردو بی مو هستن.
از کیانا بگم که داره روابط عمومیش بالا میره و وقتایی که سرحاله تا نگاش به کسی میفته واسش غش غش میخنده، در این زمینه هم دخترکام عین همن؛)
بالاخره کیاناجونمم غلتید.... در سه و ماه و ١٧ روزگیش
و اما بعد از اون یعنی 14 خرداد بود که اخلاق کیانا جونم یهویی عوض شد و تا قبلش که روی پا و به وسیله ی پستونک میخوابید از همون 14 خرداد که گفتم یه انقلابی صورت گرفت و دیگه خانوم این روش رو رد کرد و میخواد که بغلش کنم و اینقدر راش ببرم که آروم بگیره بعد کم کم پستونک بذارم دهنش بعد روی پا تا بالاخره بعداز کلی غرغر بخوابه.... شیرخوردنش هم که خیلی بد یعنی عکس ملینا، درحالت عصبانیت اصلا قبول نمیکنه و باید یه خورده بخوابه بعدکه سرحال شد بخوره... میترسم شیرخشک در این مواقع بهت بدم دیگه اصلا شیر منو قبول نکنی؛ ملینا همیشه بعد شیرخوردنش میخوابید و با آرامشی که اون هنگام شیرخوردن داشت منم بیشتر مواقع به خواب میرفتم.... ولی خب بنظرم کیانا داره بهمون میفهمونه که حسابی مراقب خودمون باشیم
و اما کسی که این روزها بیشتر خاطر خواه داره ملیناست؛ داره کم کم شروع به حرف زدن میکنه و از همه بیشتر خاله میناشه که واسه حرف زدنش چنان ذوق میکنه؛ مثلا اسامی افراد رو تقریبا میگه و خاله مینا میذارتش روی پاش و به ترتیب میپرسه این کیه اون کیه و باز دوباره تا سه بار تکرار میکنه که همیشه داد وحیده در میاد که خب بسه حالا یه چیز دیگه بگو.
اسم وحیده رو میگی:بَییده.... علی رو هم میگی و خاله هم: هاله به خودت هم میگی: منه
از همه بیشتر "بله" گفتنت دلبری میکنه..... مخصوصا وقتی که انتظار ندارم مثلا کار بدی انجام دادی و من با صدای بلند میگم: ملینا.... تو با ناز و عشوه: بله........... ای جانم که از همون بچگیت سیاستمدار بودی و این کارارو میکنی که دعوات نکنیم.... یاهم میای بغلم و میگم عشق منی نفس منی تو هم میگی:بله
یه روز ایلیاجون با مامانش اومدن خونمون ولی اینقدر گرفتار شما دوتا شدم که نشد یه عکس از تو و ایلیا بگیرم.... ماشالا ایلیاجون اینقدر خوب حرف میزد و شعرمیخوند که میخواستم بخورمش، خیلی هم هواسش جمع بود که ببینه مامانش چی در موردش میگه .... اونوقت روزی که تو بعد کلی تکرار تونستی هاله رو بگی من از خوشحالی میخواستم پر در بیارم که ایلیاجونو که دیدم خوشحالیم به تاسف تبدیل شد ولی خب بنظرم هربچه ای یه مدلیه و تو یه کاری از بقیه پیشرفتش بیشتره که ملیناجونم تو راه رفتن و حرکاتش از هم سناش جلوتر بود
تقریبا دوسه هفته ی پیش شروع کردم که از پوشک بگیرمت که دیدم اصلا همکاری نمیکنی منم گذاشتم کنار و از این هفته امتحان کردم یه چندروزی میشه که تقریبا خوب داری همکاری میکنی ولی بخاطر یبوستت که جدیدا خیلی اذیتت میکنه خیلی راضی نیستم چون خودتو نگه میداری و میترسی تو دستشویی انجامش بدی واسه همین اوضاعت بدتر میشه.... ولی خب زیادهم نمیخوام عجله کنم بالاخره که مستقل خواهی شد
عاشق نقاشی کشیدنی یکسره دفتر مداد دستته و میاری پیشمون میگی چش چش... توتو...دون دون تازه رنگ آبی رو یاد گرفتی و هرجا ببینی تقریبا تشخیصش میدی
شعر هم تازه بلدی؛ البته چند خط اول از هرکدوم:
مامان ملینا
یه توپ دارم تیتیلییه
سرخ و سفید و آبیه
میزنم زمین هَوا
کوچولویم توتولو
صورتم مثل هلو
این جیگرم رو ببینین که شده پاتختیِ من؛ همیشه طفلکم از تخت آویزونه که من از کیانا دست بکشم و بیام باهاش بازی کنم.
و گاهی هم اینجوری به هم ابراز علاقه میکنن:
بعد من میرم و بازی با ملینایی که جدیدا خیلی بدغذا و بهونه گیر و لجباز شده، و همینطور وابستگی شدید به خودم؛ مامان بیاد بهم آب بده؛ مامان منو بشوره ؛ مامان باهام بازی کنه.....
و بعضی روزا صبح که خاله زهرا خونه ست منو ملینا میریم دَدَر
و اما تخته وایتبرد سرخود:
خلاصه ی زندگیِ ما:
پ.ن: تاریخ آغاز این مطلب به تقریبا بیست روز پیش برمیگرده یه مدت درگیر مهمون داری بودم و این هفته هم که سه روز رفتم سرکار