ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

نمیخوام بخوابم!

این شعار این روزهای ملیناست: نمیخوام بخوابم مامان جون تو پست قبلی از خوابت میگفتم که خیلی کم شده و نگرانم کرده اما این یه هفته ی اخیر حسابی زمینگیرمون کردی و دیگه بازبون بی زبونی داری میگی نمیخوام بخوابم..... من و بابایی صبح میریم سرکار و ظهر که میایم یه یکی دوساعتی رو با تو سرمیکنیم و سرحالیم اما بعد از اون دیگه خستگی امون نمیده ولی شیطونی و بازیگوشی تو تازه اول راهه... اینم گزارش کارات در طول روز: صبح 8 بیداری و بازی با خاله زهرا پرستارت،بهش عادت کردی خداروشکر و شایدم از ما بیشتر میخوایش چون صبح که سرحالیم که پیشت نیستیم و همیشه خستگیمون رو واسه تو میاریم. نزدیکای ظهر میخوابی درحد نیم ساعت...   دیگه میره تا شب یه...
26 شهريور 1391

روزهای با تو بودن

سلام گلم امسال دومین ماه رمضونی هست که تو تو جمع مایی و البته ماه رمضون با یه کوچولوی بازیگوش و شیطون حال و هوای خاص خودشو داره.... من امسال واسه تولدت که اوایل ماه رمضون بود فقط یه مهمونی ساده گرفتم با یه کیک تولد، البته دلم میخواست همه ی مهمونامون به صرف افطار باشن تا هم ثوابی باشه واسه ما و هم اینکه تولدت باشکوه تر، اما دیگه یه سری مسائل مانع از اون شد. یکیش که بزرگترینش بود خودتی عزیزم که اصلا به من اجازه ی انجام هیچ کاری رو تو خونه نمیدی و فقط میخوای که در اختیار تو باشم و باهات بازی کنم. من وارد آشپزخونه که میشم تو حساس میشی و هرجا باشی خودتو سریع به اونجا میرسونی و شروع میکنی به بهونه گیری و کشیدن لباسای من که بریم تو حا...
20 مرداد 1391

روزگار ما و ملینا

سلام عشق مامان بازم یه دندون جدید درآوردی و من بازم دیر اومدم.... مروارید هفتمت هم نمایان شد و مونده یه مروارید دیگه که دندونای جلوییت غیر از نیش کامل بشه، اما منِ سهل انگار نتونستم کاری بکنم که با دادن قطره ی آهن دندونات سیاه نشه، بعدش بهت آب میدم ولی خب نمیذاری که با پنبه ی مرطوب خوب تمیز کنم راه رفتنت هم دیگه خیلی خوب شده و خیلی هم دوست داری که خودت بدون کمک راه بری... (به ثبت رسید: اولین گام های خوشگلت در یازده ماهگی و همچنین تسلط بر راه رفتن مستقل )  بازی میکنی باید خودت بلند شی و با اسباب بازیات یه دوری توخونه بزنی، غذا میخوری باید بلند شده بخوری و اگه دوست داشته باشی راه بری من باید دنبالت برم بهت غذا بدم ولی جوری که...
19 تير 1391

اولین مسافرت ملینا+ مرواریدهای جدیدش

روز پنج شنبه 11 مرداد ساعت 6 بعدازظهر با مامان جون وباباجون راهی مشهد شدیم. اینجا اول عکساتو میذارم و خاطرات در ادامه ی مطلب؛ ملینادر حال زدن گیتار: و همراه آواز روز یکشنبه رفتیم یه باغی نزدیک سد گلستان که مال دوست آقای ولی زاده بود:     عصرش تب شدیدی داشتی و بعد از اینکه قطره استامینوفن دادم و خوابیدی بهتر شدی واسه همین ما برنامه ی حرکتمون رو تغییر ندادیم ولی توی راه هنوز یه ساعت نگذشته شروع کردی به گریه و با هیچ چیزی آروم نمیشدی. من حدس میزدم تبت مال دندون باشه و خلاصه بین راه مجبور شدیم وسط جاده وایسیم و تو رو ببرم بیرون و دوباره سوار شدیم و اولین مسجد بین راه توقف کردیم تا بری اونجا و حس...
25 خرداد 1391

ده ماهگی ملینا+اسباب کشی......

سلام دختر نازم هفته ای که گذشت تک تک روزهاش واسمون سخت و پر استرس بود. قبلا یادم  رفت اینجا بنویسم که بابایی یهو به سرش زد خونه مونو که هنوز 6 ماه هم نشده بود خریده بودیم رو فروخت و قضایای بعدش و پشیمونی و افسوس خوردناش بماند که چقدر از این ور اون ور امواج منفی وارد زندگیمون شد  .... هفته ی پیش ما دوبار اسباب کشی کردیم.... موعد تخلیه ی خونه اول خرداد بود و فکر نمیکردیم اینقدر اون طرف عجله داشته باشه و حتی یه روز هم به ما مهلت نده. از طرفی اون خونه که اجاره کرده بودیم همه چیش ردیف نبود ازجمله گاز و آسانسور.... و چون طبقه 4 بود اصلا بدون آسانسور نمیشد رفت وآمد کرد. خلاصه دوشنبه وسایلارو بردیم اونجا و روز بعد خبرهای جدید بد...
8 خرداد 1391

نه ماهه شدی گلکم

واژه ی 9 رو که میشنوم ناخودآگاه یاد دوران بارداریم میفتم.... الان تو دقیقا 2 تا 9 ماه از زندگانی واقعیت میگذره. این روزا هرکی حالتو میپرسه سریع میگم: خوبه فقط حسابی فضول و شیطون شده.... 4دست و پا به تمام اتاق ها سرک میکشی و هرچیز جدیدی میبینی حالا میخواد بالای سقف اتاق باشه میخوای که بهش برسی. وسایل رو میگیری و بلند میشی و یکسره باید دنبالت باشم که اتفاقی واست نیفته. آخر شب دیگه واقعن خسته میشم و از پادرد نمیتونم راه برم. دقیقا از وقتی که بیدار میشی یعنی چشمات باز میشه سرتو بلند میکنی با یه حرکت سریع سر جات میشینی و بلافاصله 4دست وپا به طرف لبه ی تخت و منم که اگه خواب باشم باید با سرعت برق خودمو سرحال کنم و بپرم دنبالت.... و این شیطن...
7 ارديبهشت 1391

آخرین روزهای سال

سلام ملینا بانو..... این روزای آخرسال همه در تکاپوی خرید عید و خونه تکونی و کارهای خاصی هستن که به خونه زندگیشون سروسامون بدن و نو نوار کنن، حالا ما..... کله سحر از خواب پا میشیم دُممون رو میذاریم رو کولمون و از خونه میریم بیرون و ساعتای 7،8 شب به خونه میرسیم و این مدت هم کجاییم!! یکسره سرکار تشریف داریم و از همه ی این جنب و جوش ها به دور..... آخ اگه من گذاشتم دخترم کارمند بشه، حالا من دیگه یه مدت میشه رفتم و تا حالا بهم سخت نمیگذشته اما حالا میفهمم چقدر زندگی کارمندی سخت و بدجوره. و دیگه نمیتونمم از کارم کنار بکشم. حالا یه خبر خوشحال کننده هم بگم که امروز جیگرطلای من اولین دندونش درحال نیش زدنه و لثه ی نازنینش از صبح ورم داش...
22 اسفند 1390