انتقالی بابایی
سلام عسل مامان امروز اولین روز کاری بابا محمود تو شعبه ی جدید بود. یعنی بعد از دوسال و اندی انتظار برای انتقال از خارج شهر ( درخش) اما حالا که به خواستش رسیده، اون خوشحالی و شادمانی رو نداره. رسم روزگار همینه، همیشه آدم حسرت جا و موقعیت و کلا چیزایی رو داره که نداره..... و وقتی که به اونا میرسه میبینه که همش سرابه و هیچ یک از اهدافش به کمال نرسیده، که حتی دورتر هم شده. بابایی هم دوسال پیش اوایل که منتقل شده بود تو پوست خودش نمیگنجید و تو افکارش انگار هزاران پله ی ترقی رو یکی کرده و خوشحال بود از اینکه چقدر زود به آرزو و هدفش در حیطه ی کاری رسیده. اما هر روز که میگذشت اوضاع بدتر و بدتر میشد، طوری که حت...