ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

انتقالی بابایی

سلام عسل مامان  امروز اولین روز کاری بابا محمود تو شعبه ی جدید بود. یعنی بعد از دوسال و اندی انتظار برای انتقال از خارج شهر ( درخش) اما حالا که به خواستش رسیده، اون خوشحالی و شادمانی رو نداره. رسم روزگار همینه، همیشه آدم حسرت جا و موقعیت و کلا چیزایی رو داره که نداره..... و وقتی که به اونا میرسه میبینه که همش سرابه و هیچ یک از اهدافش به کمال نرسیده، که حتی دورتر هم شده. بابایی هم دوسال پیش اوایل که منتقل شده بود تو پوست خودش نمیگنجید و تو افکارش انگار هزاران پله ی ترقی رو یکی کرده و خوشحال بود از اینکه چقدر زود به آرزو و هدفش در حیطه ی کاری رسیده. اما هر روز که میگذشت اوضاع بدتر و بدتر میشد، طوری که حت...
2 آذر 1390

پیشرفت های جیگرطلا

سلام ملینا جونممممممممممممم این روزها خیلی از بودن با تو لذت میبرم و همش به این فکر میکنم که اگه یه روز مرخصیم تموم بشه چطور دوریتو تحمل کنم... صبح ها معمولا از ساعت 6 به بعد صدای ناله هات میاد که دیگه میخوای بیدار شی، تا ساعت 7 یا 7.30 طول میکشه که کاملا بیدار میشی و یه نگاه به اطرافت میندازی وقتی میبینی کنارتم صداتو بلندتر میکنی تا بیدار بشم و باهات سلام کنم و بغلت کنم. منم با شوق فراوان و چهره ی خندون باهات سلام میکنم و قربون صدقه ات میرم، میبینم نوار برگشت و ناله ها تبدیل به خنده و دست و پا زدن شد، من میمیرم واسه این لحظات........... بعد از کلی بازی کردن باهات ،میرم و صبحانه مو یا بدون تو میخورم یا هم میذارم توی سینی و میارم کنار...
17 آبان 1390

عکسهای دخترم

سلام گل دختر مامان این عکس ها بعد از دوماهگیت گرفته شده دخترنازم. البته پوشه گذاری عکسات به ترتیب روز و ماه تو کامپیوتر موجوده. وقتی دل دردی این حالتی خوشت میاد باشی عاشق لخت شدنه دخترم                              ...
26 مهر 1390

از کجا بگم واست.............

سلام دختر نازنین مامان منو ببخش که دیر به دیر میام اینجا که خاطرات شیرینتو بنویسم. آخه ترجیح میدم بیشتر بهت رسیدگی کنم و دیگه وقت اضافه گیرم نمیاد. بگذریم............ حالا از کجا بگم واست دخترم!!! اول خبر سلامتی نفسم، بردیمت دکتر و گفت زخم چشمش خوب شده و فقط باید یه ماهی دیگه قطره بریزید و بعد دوباره بیاریدش که معاینه کنم. فدای کوشولوم بشم من. بعد هم اینکه بالاخره خونه ای که خریده بودیم خالی شد و اسباب کشونی کردیم در تاریخ بی همتا............ درست شده بود جریان پت و مت. چون خونه سرامیک نبود و ماهم فعلن حوصله ی بنایی توش نداشتیم قرار شد موکت کنیم که یه خورده این وسط کارا عجله ای شد و بعد از اینکه وسایل رو آوردیم تازه به فکر مو...
8 مهر 1390

چشمای ملینا جون

سلام گل دختر مامان چند روزه که میخوام بیام و از شیرین کاریات بنویسم که وقت نمی شد. اینکه الان دیگه صدای " أ " درمیاری و با آب دهنت قرقره میکنی بعدشم که صورتتو با انگشتام ناز میکنم دهنتو به نشانه ی خنده باز میکنی انگار از ته دل داری میخندی و دل مامان واست غش میره و غرق بوست میکنه............ تو این مدت یعنی از روز یازدهمت به بعد سه بار با بابایی بردیمت حموم و مثل یه خانوم خوب آروم و بی سروصدا میذاشتی که خوب بشوریمت. چهل روزگیت هم که خودم تنهایی بردمت مرکز بهداشت و وزنت هم یک کیلو و 100 گرم از وزن 15 روزگیت اضافه شده بود یعنی الان شده بودی 4،750 . مامان بابایی نگرانت بود که ریزه میزه ای و باید ...
18 شهريور 1390

یک ماهگی

ملینا جووووووووووووووون تفلد یک ماهگیت مبارک عزیزم................. البته با دو روز تاخیر!!! این روزا دیگه جمله ای نیست که اسم تو توش نباشه، دیگه کاری نیست که بخاطر تو نباشه......... تمام زندگیم شده راحتی و آسایش تو دارم کم کم بزرگ شدنتو لحظه به لحظه با تمام وجود حس میکنم اینکه اوایل صداهارو نمی شنیدی اما الان وقتی باهات حرف میزنم با تعجب و مقداری هم ادا درآوردن با لبات بهم زل میزنی و گوش میدی....... وقتی شیر میخوری که میخوام قورتت بدم، دستاتو به شکلای مختلف جلوی صورتت یا بدن من قرار میدی و با قدرت زیادی مک میزنی......... خدا رو بخاطر این نعمت بزرگ شکر میکنم و ازش میخوام که هیچ وقت تنهات نذاره و همیشه برکت خونه ی ما باشی.....
7 شهريور 1390

همراه با ملینا

سلام گل همیشه شکوفای من بالاخره تونستم یه وقت پیدا کنم و واست پست بذارم. آخه روزای اولی که بدنیا اومدی همه می گفتند که چه دختر آرومی دارین همیشه خوابه......... اما از شب ششم به بعد دیگه هرشب یه پیشرفت هایی واسه خودت میکنی و مارو تا سحر بیدار نگه میداری تا بغلت کنیم و هر شب هم به جیغ های خوشگلت اضافه میشه. یه کوچولو از خاطره ی روز زایمانت واست بگم: خاطره ی شیرین اون روز شنیدن صدای گریت بعد از تولدت بود و خاطره ی تلخ................. وقتی دردم شروع شد و رفتم بیمارستان دکتر گفت کیسه آبت پاره شده و بچه هم مدفوع کرده و نمیتونیم صبر کنیم تا طبیعی زایمان کنی و هرچه سریعتر باید عمل بشی. ترس تمام وجودمو گرفت و دردم هم لحظه به لحظه بیشتر...
17 مرداد 1390