ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

ملینا در پنج ماه و اندی....

سلام قند عسل مامان اینقدر کارهای جدید میکنی و دیگه کم کم داری واسه خودت خانمی میشی که من فراموش میکنم  اینجابنویسم. یه هفته ای میشه که به قول ما جده ها(!!!) موشی میکنی فدات بشم یعنی بینی تو جمع میکنی و همش از طریق بینیت هوارو میدی بیرون و از صدایی که درمیاد ذوق میکنی چه جوووووووووووور با اینکه ما اصلن این کار رو جلوت انجام ندادیم، به قول خاله مینا انگار این بچه ها کارها و حرکاتشون یه جوری ذاتیه و نیازی به یاد دادن نیست وای عزیزم وقتی که از یه چیزی ذوق میکنی با شدت دستاتو بهم میزنی که این وسط بعضی اوقات یکی از دستات درمیره و یا به صورتت میخوره یا به شکمت ولی از بس که ذوق داری درد رو هم حس نمیکنی و بعدش با صدای بلند جیغ خوشحالا...
21 دی 1390

عکس های جور واجور

سلام نفسم روز یکشنبه نزدیکای ظهر بود یعنی در پنج ماه و 7 روزگیت یه دفه ای شروع کردی به" بَ بَ"  "دَ دَ " گفتن...... الهی قربونت برم خیلی شیرین میشی وقتی این صداها درمیاری. قبلن همیشه آوازهای نامفهوم میخوندی اما حالا دیگه یه کار جدید یاد گرفتی و به محض اینکه از خواب پامیشی شروع میکنی به خوندن: بَ بَ      دَ دَ   بَ دَ    دَ بَ   بَ دَ بَ   دَ بَ دَ    .............. حالا هم یه سری عکسها که تقریبن شکار لحظه ها بودند در ادامه مطلب میذارم. اینجا داشتم لباساتو عوض میکردم که شیطنتت گل کرد        ...
14 دی 1390

قوانین کودکی که از قلم افتاد

روزهای اول تولد بعد از اینکه کلی فرزند دلبندتون جیغ و داد میکند و حسابی کلافه شده ای، شب قبل هم خوب نخوابیدی بالاخره بعد از ساعتها تلاش میخوابه و تو هم میخوای سرتو بذاری استراحت کنی با اینکه یه عالمه کار سرت ریخته، یهو سر و کله ی یه مهمونی پیدا میشه که آمده از بچه سر بزنه و باید از اون هم پذیرایی کنی و دقیقا وقتی بلند میشه بره،که جوجت هم از خواب بیدار شده!!!!! و همینطور وقتی بعد از همه ی تلاش ها برای خوابوندن کودک وقتی صدای زنگ تلفن به صدا درمیاد که بچه روی پاته و دیگه داره چشماش روهم میره و نمیتونی بری تلفن رو جواب بدی و اون طرف هم دست بردار نیست تااینکه جیگرت هم از خواب بیدار میشه و آماده ی گریههههههههههه وقتی...
14 دی 1390

پنج ماهگی ودوستی با ایلیاجون

سلام دختر نازم دیروز 5 ماهت کامل شد و من باورم نمیشه که تو 5 ماهه وارد زندگیم شدی. همه میگن قدر این دوران رو بدون چون دخترت هنوز کوچیکه و هنوز از خیلی جهات راحتی. البته راست هم میگن آخه بچه های دیگه رو که میبینم وقتی به مرحله ی چهاردست و پا یا راه رفتن که میرسن چقدر فضول و کنجکاون و شاید برای بازی کردن با وسایل خطرناک اینقدر لجبازی کنن که جون پدر مادرشون رو به لب برسونن. اما تو این سن اگرچیزی به دستت بدیم میذاریش تو دهنت اما اگرم ازت بگیریم دیگه فراموش میکنی و از این بابت ناراحت نمیشی. ولی وقتی ما داریم میوه یا غذا میخوریم همچین با حسرت نگامون میکنی و هر چند ثانیه ای دهنتو مزه میکنی و سرتو با یأس میندازی پایین که دلم واست کباب...
6 دی 1390

اولین ها

سلام بند وجودم سلام دخترگلم ببخشید که دیر به دیر میام تا کارهای جدیدتو بنویسم، آخه چون تو بزرگتر و بازیگوش تر شدی واسه همین من نمیتونم تنهات بذارم حتی یه لحظه هم ازت چشم برنمیدارم که مبادا خدایی نکرده بلایی سرت بیاد. الان هم اومدم تا چند تا از اولین های ملینای نفسم رو بنویسم: اولین مسافرتت روز تاسوعای حسینی بود که رفتیم فنود. البته چون هوا سرد بود من و تو توی اتاق خونه ی باباحاجی بودیم تا وقتی که میخواستیم برگردیم. ولی خب یه آب و هوایی عوض کردیم. اولین غلت زدنت هم در چهار ماه و پانزده روزگی بود که تونستی کاملا روی شکمت قرار بگیری ....... یعنی بدون کمک ما........ ولی اینکه به پهلو بشی و پاهاتو بگیری قبل از چهارماهگی بود، دقیقا ...
23 آذر 1390

چهارماهگی

بازم باید با تاخیر دوروزه بگم: تولد 4 ماهگیت مبارک دختر نازنینم خدا رو چهار میلیون میلیون میلیون..... بار شکر میکنم که دختری به نازنینی تو بهمون داده. دیروز باهم رفتیم واسه چکاب چهار ماهگی و زدن واکسنت. دختر گلم اصلن واسه قد و وزن گرفتن اذیت نکرد تازه خیلی هم بقیه ازش تعریف کردن که ماشالا چقدر دختر خوب و خنده رویی دارین. بچه های دیگه تا میذاشتنشون روی وزنه شروع میکردن به گریه ولی دختر ناز من، منتظر بود خانوم پرستار نگاش کنه که باهاش بخنده. خانومه هم خوشش اومده بود هی باهات حرف میزد توهم میخندیدی. ولی غافل از اینکه چند دقیقه بعد چه بلایی میخواد سرت بیاره. روی تخت گذاشتمت که واکسنتو بزنن بازم شیطونی میکردی تا اینکه واکسن زده شد.......
7 آذر 1390

قسم نخور به جونم..........

سلام عشقم سلام عمرم............ همیشه اتفاقات ناگوار از گوشه و کنار میشنویم و فقط میگیم وای چه بد....... خدا برای هیچ کی نیاره..... ولی غافل از اینکه این اتفاقات یه روزی واسه خودمون هم میفته و به نظر من یه تلنگره که آدم به خودش بیاد و اینو هیچ وقت فراموش نکنه که سلامتی و عاقبت به خیری بزرگ ترین نعمت خداوندیه. منم روز پنج شنبه یه روز خیلی بد و حادثه آفرین اما با کمک خدای بزرگ عاقبت به خیری رو گذروندم. صبح ساعت 7 که بیدار شدم خوابم نمیبرد و یه جوری استرس هم داشتم. ساعت 10 قرار بود برم خونه ی همکارم که یه جلسه ی خودمونی گرفته بود و همه ی همکارا بودند. ساعت 10 به بابایی زنگ زدم گفتم بیاد منو برسونه گفت کار زیاد داره و با آژانس برم....
4 آذر 1390