ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

یکساله شدنت مبارک گلم

روز تولد تو میلاد عشق پاک است                برای شکر این روز پیشانی ام به خاک است   یک سال گذشت از اون روزی که تو متولد شدی و منو از حس ناب مادری سرشار کردی. با تو روزهای تلخ و شیرین مون گذشت و شدی یکساله. .   شادی و خوشحالی تو برای من از یه دنیا باارزش تره تولدت مبارک ای همه ی وجودم....... ...
6 مرداد 1391

عکسهای تو در آستانه ی یکسالگی

  ملینا در حال لالا کردن عروسکش: (تازه پوشکش رو هم عوض کرده ) بازی با توپ: سرگرمی برای بچه هایی که نمیذارن مامان بابا غذا بخورن: نترسید من لولو نیستم............. فقط دارم خودمو لوس میکنم که برم بغل مامانی: عاشق این نگاهتم: ملینا قبل از حموم و کوتاه شدن موهای پریشونش: و اما یه دختر مو پسرونه: جایزش هم سواری روی دوش بابایی و پیتیکو پیتیکو کردن دور خونه: و اما شاهکار نهایی مامان(هم عکس، هم پس زمینه ) دوستت دارم عزیز دلم ...
25 تير 1391

روزگار ما و ملینا

سلام عشق مامان بازم یه دندون جدید درآوردی و من بازم دیر اومدم.... مروارید هفتمت هم نمایان شد و مونده یه مروارید دیگه که دندونای جلوییت غیر از نیش کامل بشه، اما منِ سهل انگار نتونستم کاری بکنم که با دادن قطره ی آهن دندونات سیاه نشه، بعدش بهت آب میدم ولی خب نمیذاری که با پنبه ی مرطوب خوب تمیز کنم راه رفتنت هم دیگه خیلی خوب شده و خیلی هم دوست داری که خودت بدون کمک راه بری... (به ثبت رسید: اولین گام های خوشگلت در یازده ماهگی و همچنین تسلط بر راه رفتن مستقل )  بازی میکنی باید خودت بلند شی و با اسباب بازیات یه دوری توخونه بزنی، غذا میخوری باید بلند شده بخوری و اگه دوست داشته باشی راه بری من باید دنبالت برم بهت غذا بدم ولی جوری که...
19 تير 1391

دوازدهمین ماه زندگی

  دیروز دختر گلم یازده ماهش کامل شد و دیگه از این به بعد همسفره ی مامان و باباش میشه.... هفته ی پیش دوتا دندون دیگه هم درآوردی و اینا شدند 5و6مین مرواردیدت.   این روزا همش میخوای که راه بری، همیشه میای و پاهای منو میگیری و صداتو بلند میکنی که من راه برم تا توهم بتونی بامن راه بری. اینقدر تلو تلو میخوری که دلم میسوزه و دستتو میگیرم و کمکت میکنم.   از روز جمعه هم چند قدمی برمیداری و میپری بغل مامانی.... فدای اون گامهای لرزونت بشه مامان   وقتی میبینم که داری راه میری و خوشحالی میکنی تمام سختیهای این یک سال از نظرم محو میشه و با خودم میگم چه زود گذشت....   ملینا کوچولوی من همه ی این پیشرفت ها رو بهت تبر...
7 تير 1391

اولین مسافرت ملینا+ مرواریدهای جدیدش

روز پنج شنبه 11 مرداد ساعت 6 بعدازظهر با مامان جون وباباجون راهی مشهد شدیم. اینجا اول عکساتو میذارم و خاطرات در ادامه ی مطلب؛ ملینادر حال زدن گیتار: و همراه آواز روز یکشنبه رفتیم یه باغی نزدیک سد گلستان که مال دوست آقای ولی زاده بود:     عصرش تب شدیدی داشتی و بعد از اینکه قطره استامینوفن دادم و خوابیدی بهتر شدی واسه همین ما برنامه ی حرکتمون رو تغییر ندادیم ولی توی راه هنوز یه ساعت نگذشته شروع کردی به گریه و با هیچ چیزی آروم نمیشدی. من حدس میزدم تبت مال دندون باشه و خلاصه بین راه مجبور شدیم وسط جاده وایسیم و تو رو ببرم بیرون و دوباره سوار شدیم و اولین مسجد بین راه توقف کردیم تا بری اونجا و حس...
25 خرداد 1391

ده ماهگی ملینا+اسباب کشی......

سلام دختر نازم هفته ای که گذشت تک تک روزهاش واسمون سخت و پر استرس بود. قبلا یادم  رفت اینجا بنویسم که بابایی یهو به سرش زد خونه مونو که هنوز 6 ماه هم نشده بود خریده بودیم رو فروخت و قضایای بعدش و پشیمونی و افسوس خوردناش بماند که چقدر از این ور اون ور امواج منفی وارد زندگیمون شد  .... هفته ی پیش ما دوبار اسباب کشی کردیم.... موعد تخلیه ی خونه اول خرداد بود و فکر نمیکردیم اینقدر اون طرف عجله داشته باشه و حتی یه روز هم به ما مهلت نده. از طرفی اون خونه که اجاره کرده بودیم همه چیش ردیف نبود ازجمله گاز و آسانسور.... و چون طبقه 4 بود اصلا بدون آسانسور نمیشد رفت وآمد کرد. خلاصه دوشنبه وسایلارو بردیم اونجا و روز بعد خبرهای جدید بد...
8 خرداد 1391