ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

دوسالگیت مبارک کیانای نازم

2 سال پیش تو همیچین روزی ودقیقا همین ساعت بود که چشم به دنیا گشودی عزیزم... و من واسه بار دوم مادر شدم واسه بار دوم سزارین شدم و مثل خیلی از مادرها با تجربه ای بیشتر و تحملی کم و بیش بیشتر با فرزند دومم بعد از یک روز بستری تو بیمارستان وارد خونه شدم... والان در سن دوسالگی در حال درآوردن دندونای نیشت هستی و بی نهایت بهونه گیرشدی و از طرفی هم درحال ترکی ( به قول عمه ت) دیگه دارم از ج.ی.ج.ی اتاقی ترکت میدم ولی خب اونقدر که بقیه منو ترسونده بودند سخت نبود اما هنوز بعد از ده روز بازم موقع خواب بهت شیر میدم دلم واست میسوزه... هرکی ازت میپرسه دی دی اتاقی چی شده؟!!! میگی : دی دی توش (تُرش)     ...
25 بهمن 1393

3.5 سالگیت مبارک ملیناجونم

چهل و دوماهگی یا به عبارتی سه ونیم سالگیت مبارک گل قشنگم؛ دوستت دارم دخترم امروز 5 بهمن واسه من یه جورایی مهمه؛ یعنی تاریخش بدجور تو ذهنم مونده 5بهمن سال90 که ملینا 6 ماهه میشد من باید میرفتم سرکار .... چقدر اونوقت یادمه که استرس داشتم که تورو کجا بذارم و هر روزش واسم اندازه یک ماه میگذشت الان در سه و نیم سالگیت احساس میکنم خیلی درک و فهمت بالاتر رفته و من تو بیشتر مسائل راحتترم باهات. کارهاتو به درستی انجام میدی و واسه بیرون رفتن حتما باید لباس خوشگل داشته باشی و موهاتم اصرار میکنی که شونه بزنم و ببندم.... یه وقتایی که من حوصله ندارم یا مثلا خونه مادرجون میخوایم بریم میگم مهم نیست میگی نه موهامو خوشگل کن... موهات هم بلند شده ...
5 بهمن 1393

عکس ها

لطفا اونایی که خیلی وسواسی و .... هستن نگاه نکنن این صحنه ها رو خودم عکس گرفتم و اون لحظات مدام به خودم تمرین ریلکسیشن میدادم     این دوتا عکس هم جلوی هتل کوهستان بودیم؛ حالا ملینا گیر داده که میخوام جای این شیره باشم و یه مجسمه بزغاله هم به قول خودش جلوتر بود که دیگه بدتر.... با هزار ترفند که میخوایم بریم جای عروس راضیش کردم که اومده داخل. همچین دختر حیوون دوستی کی دیده تا حالا!!!!!!!!! این عکس ها هم مال چندوقت پیشه که جامونده بود: یه روز تصمیم گرفتیم ملینا رو ببریم مهد؛ گفتیم نصف روز با کیانا باهم نباشن تا باقیمانده روز کمتر...
5 مهر 1393

شهریور93

کیانا: این روزها حسابی با خواهرش شیطونی میکنن؛ و گه گاهی هم لجبازی و دعوا سر یه اسباب بازی ناچیز! از دندونا که 8 تای جلو کامل دراومده با یه دندون آسیاب از حرف زدن هم کلمه کلمه میگی... بات(باد)  بَق(برق)  غذا وقتی بهت میدم آخرش بلند میشی و میگی:بس... فدات بشم به دایی هم که میگی: دا   البته به پسرای جوون هم دا میگی. دایی مصطفی که عاشق این دا گفتنت شده بود. جدیدا عاشق نقاشی کشیدن شدی، به تقلید از ملینا که ماشالله نقاشیش خیلی هم خوب شده ولی تو کتاب خوندن مثل ملینا نمیشینی که واست بخونم و دقت کنی سریع کتاب رو از دستم میگیری و سریع ورق میزنی و گاهی اوقات پاره میکنی که بخاطر همین کمتر کتاب دم دستت میذارم. کل...
29 شهريور 1393

مسافرت تابستان 93

تابستون پارسال یهو تصمیم مسافرت گرفتیم و با خاله مینا و مادرجون و دایی هات رفتیم مسافرت، که خیلی به ما که خوش گذشت؛ اما امسال هرچی تلاش کردیم که کسی برنامه ش جور بشه و با ما بیاد نشد که نشد.... البته بابایی بیشتر علاقه داشت که بریم شمال، من که میدونستم با وجود شماها سخته و نمیتونیم امسال بریم خلاصه بابایی دوهفته مرخصی گرفت و راهی مشهد شدیم سه روز که اونجا بودیم همش اصرار داشت که بریم شمال بسه مشهد بودیم ولی من قبول نمیکردم.... خلاصه طبق معمول همیشه که کوتاه میام اینبار هم برخلاف میلم راضی شدیم که تنهایی بریم ولی موقع رفتن به دایی مصطفی و خانمش اصرار کردیم که لااقل اونا با ما بیان و طفلی ها با وجود کار زیادشون که هردوشون درگیر پایان نامه ه...
3 شهريور 1393

۳سالگی ملینا

دختر عزیزم, ملینای خانومم؛دتولد سه ساگیت مبارک .... یک روز تاخیر منو به حساب بی فکریم نذار خوشگلم, همیشه عاشقتم و از خدای بزرگ سلامتی تو میخوام, این پست رو هم با گوشیم دارم میذارم:-*
7 مرداد 1393