ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

ملینادر36ماهگی + کیانا در17 ماهگی

میدونم که مدت طولانی میشه که اینجا چیزی ننوشتم؛ الانم که دارم مینویسم اول وقت اداریه و سرکارمم؛ تو خونه که حسابی درگیرم با شما فسقلی ها.... خدا شمارو حفظ کنه واسه مون؛ همه ی بچه ها رو سالم زیر سایه ی پدرومادرش داشته باشه(آمین)؛ ولی شماها خیلی خیلی شیطونین. هرچی بگم کم گفتم توخونه یه لحظه به حال خودم نیستم هرجا میرم دوتا جوجه دنبالمه، در یخچال باز میکنم دوتا سردیگه هم میان تو ببینن چی برمیدارم یا چی میتونن بردارن بخورن، آب خالی میکنم دوتایی شون آب آب میکنن تا میاام بهشون آب بدم خودمم یه ذره آب بخورم که یه دفه میبینم کیانا لیوان آبو رو سرامیک چپه کرده و با دستش میزنه روش و میخواد سرسره بازی کنه، پارچه میارم که تمیز کنم کیانا اشاره میکنه ...
11 تير 1393

جمعه ها به در

این وروجکا مجبورمون میکنن هرروز هفته و حتی جمعه ها هم از خونه بزنیم بیرون... و اما روستای باباحاجی(فنود): این سری ملینا خیلی خوشش اومده بود چون هوا هم خوب بود و اونجا حسابی با دانیال باهم به گشت و گذار میرفتن: اینم کیانای دلبندم درحال خوردن لیسَک؛ اون شبهی که اون کنار دیده میشه پاهای ملیناست ...
3 خرداد 1393

جنب و جوش زندگی در15 ماهگی کیاناجون

روزامون خیلی تندو پرهیاهو میگذره... کیانای عزیزم ماشالا یه دختر ریزه میزه و شیطون شده. به طوریکه یه لحظه نمیشه ازش چشم برداشت... از مبلا میره بالا خودشو به هرطریقی به پریز برق میرسونه، یاهم کلید برقو میزنه تا روشن بشه بعد وامیسته نگاه میکنه و میخنده؛ و افتادن بعدش همانا و گریه های بعدش هم همانا.... ملینا تا میاد به من خبر بده که مامان کیانا رو ببین که دیگه اون افتاده سرسفره که دیگه نگو ونپرس... هرجایی یه خاطره ای گذاشته و امان همه رو بریده اوایل خیلی خوشحال می اومدیم صبح جمعه بخاطر اینکه هممون جمعیم؛ یه سفره وسط هال پهن میکردیم و تلویزیون هم روشن تا یه صبحانه ی خانوادگی بخوریم... خلاصه ازهمه نوع مواد صبحانه می آوردیم.......
24 ارديبهشت 1393

بهار93

بالاخره تونستم بیام و اولین پست سال93 روبذارم. این روزا خیلی سرمون شلوغه... بچه ها حسابی وقتمون رو گرفتن، درواقع دست وپامو بستن هردوتاشون. بعضی اوقات هردوتاشون میان دوروبرم و کیانا که ازسروکولم بالامیره و همش به من چسبیده مثل این سنجاق سینه ها بهم وصله.... ملینا هم که میاد منو میکشه که باهاش بازی کنم و یا اینکه چیزی میخواد بهش بدم خیلی سخت میگذره خیلی.... گاهی اوقات دلم میخواد داد بکشم ولی خب اهل دادوبیداد که نیستم فقط حرفایی میزنم که بعدش درکمال تعجب در جای مناسب توسط ملینا به خودم برگشت داده میشه. ملینا که همه ، همه جا تعریف و تمجیدش رو میکردن که خیلی خانومه و حرف گوش کن و آروم، حالا داره یه کارایی میکنه که مجبور میشم حرفایی ب...
27 فروردين 1393

عکس

  تو ماشین داشتیم میرفتیم مشهد: مشهد؛ خونه ی خاله مینا: کیانا در عروسی: ملینا در عروسی:(یکی ازمحاسن بچه ی دوم اینه که ملینا اصلا تو اون چندساعت سراغ منم نگرفت ولی خب در عوض کیانا جون حسابی از خجالتمون دراومد و اونجا هیچکس رو غیر از من نمشناخت) یه جشن تولد هم واسه دخترای گلم گرفتیم؛   و اما تاریخ برای ما دوباره تکرار میشود: فدای دخترای کتابخونم بشم: دخترم دیگه عروسی شده؛ ظرف میشوره... جارو میکنه... غذامیپزه... ولی از همش نشده عکس بگیرم فقط این سند تصویری رو دارم: دختر نمازخونم: و اما خواهرای مهربون: نهایت پاکیزگی!!! ا...
18 اسفند 1392

یکسالگیت مبارک گل کوچولوی من

ریزه میزه خاله ریزه سنجدجونم فندق مامان دلیل شادبودنم تولد یکسالگیت با 5روز تاخیر مبارک برات یه دنیا شادی و سلامتی آرزومندم این چند روز هم تو اداره هم خونه به نوعی درگیر بودم و نتونستم زودتراز این بیام ولی سعی میکنم به زودی یه پست طولانی همراه باعکس بذارم   ...
30 بهمن 1392

2ونیم سالگیت مبارک

فقط و فقط اومدم که به بهونه ی تاریخ 5/11 دو و نیم سالگیت رو اینجا ثبت کنم وبرم جدیدا خیلی انرژی ت زیاد شده و ظهرها مخصوصا به هیچ عنوان راضی نمیشی بیای بخوابی مگر اینکه خاله زهرا که هست بخوابوندت، نمیدونم چجوریه که اون هرساعتی میتونه بخوابونه تورو اما با ما لج میکنی و میگی میخوام بازی کنم.... توخونه اصلا وقت نمیکنم بیام و کامپیوتر روشن کنم ماشالا دوتا فسقلی میان دوروبرم که نمیتونم هیچ کاری انجام بدم. از کیانا خیلی وقته نگفتم که حسابی شیطون شده و داره تمرین راه رفتن میکنه. دختر فوفول(فضول)من تو ده ماهگیش یاد گرفت که چجوری از تخت بیاد بالا و تونست روی پاهای ظریف و کوچولوش بایسته... تو یازده ماهگی تکمیلش کرد و پایین اومدن ازتخت و چندقدمی...
5 بهمن 1392