ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

قوانین کودکی که از قلم افتاد

روزهای اول تولد بعد از اینکه کلی فرزند دلبندتون جیغ و داد میکند و حسابی کلافه شده ای، شب قبل هم خوب نخوابیدی بالاخره بعد از ساعتها تلاش میخوابه و تو هم میخوای سرتو بذاری استراحت کنی با اینکه یه عالمه کار سرت ریخته، یهو سر و کله ی یه مهمونی پیدا میشه که آمده از بچه سر بزنه و باید از اون هم پذیرایی کنی و دقیقا وقتی بلند میشه بره،که جوجت هم از خواب بیدار شده!!!!! و همینطور وقتی بعد از همه ی تلاش ها برای خوابوندن کودک وقتی صدای زنگ تلفن به صدا درمیاد که بچه روی پاته و دیگه داره چشماش روهم میره و نمیتونی بری تلفن رو جواب بدی و اون طرف هم دست بردار نیست تااینکه جیگرت هم از خواب بیدار میشه و آماده ی گریههههههههههه وقتی...
14 دی 1390

پنج ماهگی ودوستی با ایلیاجون

سلام دختر نازم دیروز 5 ماهت کامل شد و من باورم نمیشه که تو 5 ماهه وارد زندگیم شدی. همه میگن قدر این دوران رو بدون چون دخترت هنوز کوچیکه و هنوز از خیلی جهات راحتی. البته راست هم میگن آخه بچه های دیگه رو که میبینم وقتی به مرحله ی چهاردست و پا یا راه رفتن که میرسن چقدر فضول و کنجکاون و شاید برای بازی کردن با وسایل خطرناک اینقدر لجبازی کنن که جون پدر مادرشون رو به لب برسونن. اما تو این سن اگرچیزی به دستت بدیم میذاریش تو دهنت اما اگرم ازت بگیریم دیگه فراموش میکنی و از این بابت ناراحت نمیشی. ولی وقتی ما داریم میوه یا غذا میخوریم همچین با حسرت نگامون میکنی و هر چند ثانیه ای دهنتو مزه میکنی و سرتو با یأس میندازی پایین که دلم واست کباب...
6 دی 1390

اولین ها

سلام بند وجودم سلام دخترگلم ببخشید که دیر به دیر میام تا کارهای جدیدتو بنویسم، آخه چون تو بزرگتر و بازیگوش تر شدی واسه همین من نمیتونم تنهات بذارم حتی یه لحظه هم ازت چشم برنمیدارم که مبادا خدایی نکرده بلایی سرت بیاد. الان هم اومدم تا چند تا از اولین های ملینای نفسم رو بنویسم: اولین مسافرتت روز تاسوعای حسینی بود که رفتیم فنود. البته چون هوا سرد بود من و تو توی اتاق خونه ی باباحاجی بودیم تا وقتی که میخواستیم برگردیم. ولی خب یه آب و هوایی عوض کردیم. اولین غلت زدنت هم در چهار ماه و پانزده روزگی بود که تونستی کاملا روی شکمت قرار بگیری ....... یعنی بدون کمک ما........ ولی اینکه به پهلو بشی و پاهاتو بگیری قبل از چهارماهگی بود، دقیقا ...
23 آذر 1390

چهارماهگی

بازم باید با تاخیر دوروزه بگم: تولد 4 ماهگیت مبارک دختر نازنینم خدا رو چهار میلیون میلیون میلیون..... بار شکر میکنم که دختری به نازنینی تو بهمون داده. دیروز باهم رفتیم واسه چکاب چهار ماهگی و زدن واکسنت. دختر گلم اصلن واسه قد و وزن گرفتن اذیت نکرد تازه خیلی هم بقیه ازش تعریف کردن که ماشالا چقدر دختر خوب و خنده رویی دارین. بچه های دیگه تا میذاشتنشون روی وزنه شروع میکردن به گریه ولی دختر ناز من، منتظر بود خانوم پرستار نگاش کنه که باهاش بخنده. خانومه هم خوشش اومده بود هی باهات حرف میزد توهم میخندیدی. ولی غافل از اینکه چند دقیقه بعد چه بلایی میخواد سرت بیاره. روی تخت گذاشتمت که واکسنتو بزنن بازم شیطونی میکردی تا اینکه واکسن زده شد.......
7 آذر 1390

قسم نخور به جونم..........

سلام عشقم سلام عمرم............ همیشه اتفاقات ناگوار از گوشه و کنار میشنویم و فقط میگیم وای چه بد....... خدا برای هیچ کی نیاره..... ولی غافل از اینکه این اتفاقات یه روزی واسه خودمون هم میفته و به نظر من یه تلنگره که آدم به خودش بیاد و اینو هیچ وقت فراموش نکنه که سلامتی و عاقبت به خیری بزرگ ترین نعمت خداوندیه. منم روز پنج شنبه یه روز خیلی بد و حادثه آفرین اما با کمک خدای بزرگ عاقبت به خیری رو گذروندم. صبح ساعت 7 که بیدار شدم خوابم نمیبرد و یه جوری استرس هم داشتم. ساعت 10 قرار بود برم خونه ی همکارم که یه جلسه ی خودمونی گرفته بود و همه ی همکارا بودند. ساعت 10 به بابایی زنگ زدم گفتم بیاد منو برسونه گفت کار زیاد داره و با آژانس برم....
4 آذر 1390

انتقالی بابایی

سلام عسل مامان  امروز اولین روز کاری بابا محمود تو شعبه ی جدید بود. یعنی بعد از دوسال و اندی انتظار برای انتقال از خارج شهر ( درخش) اما حالا که به خواستش رسیده، اون خوشحالی و شادمانی رو نداره. رسم روزگار همینه، همیشه آدم حسرت جا و موقعیت و کلا چیزایی رو داره که نداره..... و وقتی که به اونا میرسه میبینه که همش سرابه و هیچ یک از اهدافش به کمال نرسیده، که حتی دورتر هم شده. بابایی هم دوسال پیش اوایل که منتقل شده بود تو پوست خودش نمیگنجید و تو افکارش انگار هزاران پله ی ترقی رو یکی کرده و خوشحال بود از اینکه چقدر زود به آرزو و هدفش در حیطه ی کاری رسیده. اما هر روز که میگذشت اوضاع بدتر و بدتر میشد، طوری که حت...
2 آذر 1390

پیشرفت های جیگرطلا

سلام ملینا جونممممممممممممم این روزها خیلی از بودن با تو لذت میبرم و همش به این فکر میکنم که اگه یه روز مرخصیم تموم بشه چطور دوریتو تحمل کنم... صبح ها معمولا از ساعت 6 به بعد صدای ناله هات میاد که دیگه میخوای بیدار شی، تا ساعت 7 یا 7.30 طول میکشه که کاملا بیدار میشی و یه نگاه به اطرافت میندازی وقتی میبینی کنارتم صداتو بلندتر میکنی تا بیدار بشم و باهات سلام کنم و بغلت کنم. منم با شوق فراوان و چهره ی خندون باهات سلام میکنم و قربون صدقه ات میرم، میبینم نوار برگشت و ناله ها تبدیل به خنده و دست و پا زدن شد، من میمیرم واسه این لحظات........... بعد از کلی بازی کردن باهات ،میرم و صبحانه مو یا بدون تو میخورم یا هم میذارم توی سینی و میارم کنار...
17 آبان 1390

عکسهای دخترم

سلام گل دختر مامان این عکس ها بعد از دوماهگیت گرفته شده دخترنازم. البته پوشه گذاری عکسات به ترتیب روز و ماه تو کامپیوتر موجوده. وقتی دل دردی این حالتی خوشت میاد باشی عاشق لخت شدنه دخترم                              ...
26 مهر 1390

از کجا بگم واست.............

سلام دختر نازنین مامان منو ببخش که دیر به دیر میام اینجا که خاطرات شیرینتو بنویسم. آخه ترجیح میدم بیشتر بهت رسیدگی کنم و دیگه وقت اضافه گیرم نمیاد. بگذریم............ حالا از کجا بگم واست دخترم!!! اول خبر سلامتی نفسم، بردیمت دکتر و گفت زخم چشمش خوب شده و فقط باید یه ماهی دیگه قطره بریزید و بعد دوباره بیاریدش که معاینه کنم. فدای کوشولوم بشم من. بعد هم اینکه بالاخره خونه ای که خریده بودیم خالی شد و اسباب کشونی کردیم در تاریخ بی همتا............ درست شده بود جریان پت و مت. چون خونه سرامیک نبود و ماهم فعلن حوصله ی بنایی توش نداشتیم قرار شد موکت کنیم که یه خورده این وسط کارا عجله ای شد و بعد از اینکه وسایل رو آوردیم تازه به فکر مو...
8 مهر 1390