ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

آخرین روزهای سال

سلام ملینا بانو..... این روزای آخرسال همه در تکاپوی خرید عید و خونه تکونی و کارهای خاصی هستن که به خونه زندگیشون سروسامون بدن و نو نوار کنن، حالا ما..... کله سحر از خواب پا میشیم دُممون رو میذاریم رو کولمون و از خونه میریم بیرون و ساعتای 7،8 شب به خونه میرسیم و این مدت هم کجاییم!! یکسره سرکار تشریف داریم و از همه ی این جنب و جوش ها به دور..... آخ اگه من گذاشتم دخترم کارمند بشه، حالا من دیگه یه مدت میشه رفتم و تا حالا بهم سخت نمیگذشته اما حالا میفهمم چقدر زندگی کارمندی سخت و بدجوره. و دیگه نمیتونمم از کارم کنار بکشم. حالا یه خبر خوشحال کننده هم بگم که امروز جیگرطلای من اولین دندونش درحال نیش زدنه و لثه ی نازنینش از صبح ورم داش...
22 اسفند 1390

ملینای من یه دونه است....

سلام یه دونه ی من عروسک نازنین من..... نمیدونی صبح تا ظهر که ازت دورم بقیه روز رو چیکار میکنم باهات!!! فقط و فقط کنارتم و باهات عشق میکنم دخترم..... عشق چقدر این روزها واسم شیرین و وصف نشدنیه، فقط با وجود فرشته ای مثل تو... به زندگیمون رنگ و بوی خاصی بخشیدی. زندگی باتو یه موهبت الهیه که خدا به بنده ای که خودش میدونه لیاقتش رو نداشته داده، خیلی دوسش دارم اون خدای مهربونیه که همیشه چشمش رو رو بدیها و گناههای من بسته و بهترین چیزها رو تو زندگی بهم داده که یکیش تو هستی عزیزدلم.... خب داشتم از عشقم میگفتم که ظهر وقتی از سرکار برمیگردم میرم مهد برمیدارمت و میریم خونه اگه بیدار باشی قید همه ی کارهامو میزنم و میام پیشت دراز میکشم و توهم وا...
17 اسفند 1390

هفت ماهگی

ملینا جونمممممممممممم هفت ماهگیت مبارک عزیزمامان. البته با یه روز تعجیل امروز عصر اگه قسمت بشه میخوایم ببریمت دکتر(اگه قسمت بشه!!!) و گوشای نازت رو سوراخ کنیم که دیگه واسه عید بشه گوشواره گوشت کرد..... این چند هفته خیلی درگیر بودم و حتی وقتی که بخوام مطلب جدید واست بذارم نداشتم و ازطرفی هوا هم سرد بود که هنوز نتونستیم ببریمت سونو بعضی اوقات تو زندگی آدم مجبور میشه برخلاف تصورش رفتار کنه و بعد که به عقب برمیگرده و یادش میاد که چه برنامه ریزی هایی واسه آیندش داشته میبینه درست داره کاری رو انجام میده که اصلا و ابدا تو مخیلش نمیگنجیده و اگه از بقیه هم این راهکار رو میشنید میگفت..... نههههههههههه این چه کاریه، من که عُمرن این ...
4 اسفند 1390

سرمای بی سابقه

دختر عزیزم این هفته ای که گذشت میتونم بگم اصلن خوب نبود و من که انگار توی این دنیا نبودم. شروع به کار من مصادف شد با سرمای شدید هوا که فکر میکنم در این چند سال بی سابقه بود و من هم که جنبه ی این جور هوایی رو ندارم سرمای سختی خوردم و هنوزم که هنوزه دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم. شب شنبه رفتیم خونه ی مامان جون تا تو بتونی صبح به خواب نازت ادامه بدی و ما از اونجا بریم سرکار. شنبه پیش دایی مصطفی و دایی علی بودی و تا ساعت 10 خوابیدی و بعد هم مثل اینکه شیرت که تموم شد سوپ رو هم نخوردی و همش بی قرار بودی تا اینکه ساعت 1 خوابت برد من نزدیکای 2 به خونه رسیدم و توهم  ازخواب بیدار شدی وقتی رفتم بالاسرت و میخواستم بغلت کنم یه حس عجیبی داشتم...
20 بهمن 1390

اتمام مرخصی

سلام نفس مامان یکشنبه این هفته رفتم محل کارم تا شروع به کارم رو اعلام کنم و مرخصی هم بگیرم. صبح با ماشین تنهایی بردمت،واسه اولین بار، گذاشتمت تو کریر و صندلی جلو بهت کمربند زدم خیلی دختر خوبی بودی و اذیت نکردی گذاشتمت خونه ی خاله مینا. اونجا که رفتم مدیرمون گفت این هفته رو مرخصی بگیرین و از هفته بعد یه خط درمیون برید مرخصی. منم باخودم گفتم اگه بعدا مرخصی بهم بدن که اینجوری بهتره. مرخصی تا آخر این هفته گرفتم و هنوز اونجا بودم که دکتر مرادی که قرار بوده از زاهدان بیاد و سیستم های حسابداری دانشگاه رو عوض کنه زنگ زد و گفت 4 شنبه این هفته میاد که سیستم انبار رو عوض کنه و از  هفته بعد سیستم حسابداری رو و گفته که اون ...
13 بهمن 1390

شش ماهگی = نیم سالگی

عزیزم....... دخترم........ 6 ماه کامل میگذره که وارد زندگیمون شدی و از فردا وارد هفتمین ماه زندگیت میشی.......نیم ساله شدنت مبارک جییییییییییییییییییگر طلای من. ٦ ماه قبل هم دقیقا چهارشنبه بود،یادش بخیر با اون همه ترسی که قبلش داشتم خیلی خونسرد آماده شدم برم بیمارستان واسه زایمان(البته طبیعی) که دیگه اونجوری شد و عمل شدم. به قول دکترم؛ همونی که میخواستی شد ولی خب من یه چندساعتی درد هم کشیدم که بنظر خودم میتونستم طبیعی بیارمت اما عملم کردن. و بعدش اولین کسی که دیدم بابامحمود بود که بالاسرم اومد و بهم گفت"ممنونم عزیزم" هر روزی رو که با تو میگذرونم واسم یه روز جدید و تازه و قشنگه چون هر روزش با روز قبل فرق داره و تو یه کار جدید تحوی...
5 بهمن 1390

جشن تولدون

سلام گل همیشه بهارم همونطور که گفتم قرار بود پنج شنبه یه جشن تولد کوچیک واسه یکتا و پارمیس تو خونه ی دایی محمود گرفته بشه و چون آتنا هم که قرار بود باشه و احتمال داشت،البته احتمال که نه صددرصد میدونستیم که یه دعوای حسابی به پا خواهد شد واسه آتنا هم جشن گرفتیم و خلاصه اون شب سه تا کیک تولد ردیف شد با 6 خانواده که بودیم و هرکدوم 3 تا هدیه آورده بودند(18=3*6 ) 18 تا کادو روی هم جمع شده بود. اول جشن قرار بود همه چی با نظم و ترتیب برگزار بشه و طبق معمول مامان جون و باباجون (بزرگ مجلس) رفتند و با سه تا وروجک عکس گرفتند و کادوهاشون رو هم دادند. موقع باز کردن که شد این یکی گفت من مال اونو میخوام اون یکی گفت من مال اینو...
25 دی 1390

ملینا در پنج ماه و اندی....

سلام قند عسل مامان اینقدر کارهای جدید میکنی و دیگه کم کم داری واسه خودت خانمی میشی که من فراموش میکنم  اینجابنویسم. یه هفته ای میشه که به قول ما جده ها(!!!) موشی میکنی فدات بشم یعنی بینی تو جمع میکنی و همش از طریق بینیت هوارو میدی بیرون و از صدایی که درمیاد ذوق میکنی چه جوووووووووووور با اینکه ما اصلن این کار رو جلوت انجام ندادیم، به قول خاله مینا انگار این بچه ها کارها و حرکاتشون یه جوری ذاتیه و نیازی به یاد دادن نیست وای عزیزم وقتی که از یه چیزی ذوق میکنی با شدت دستاتو بهم میزنی که این وسط بعضی اوقات یکی از دستات درمیره و یا به صورتت میخوره یا به شکمت ولی از بس که ذوق داری درد رو هم حس نمیکنی و بعدش با صدای بلند جیغ خوشحالا...
21 دی 1390

عکس های جور واجور

سلام نفسم روز یکشنبه نزدیکای ظهر بود یعنی در پنج ماه و 7 روزگیت یه دفه ای شروع کردی به" بَ بَ"  "دَ دَ " گفتن...... الهی قربونت برم خیلی شیرین میشی وقتی این صداها درمیاری. قبلن همیشه آوازهای نامفهوم میخوندی اما حالا دیگه یه کار جدید یاد گرفتی و به محض اینکه از خواب پامیشی شروع میکنی به خوندن: بَ بَ      دَ دَ   بَ دَ    دَ بَ   بَ دَ بَ   دَ بَ دَ    .............. حالا هم یه سری عکسها که تقریبن شکار لحظه ها بودند در ادامه مطلب میذارم. اینجا داشتم لباساتو عوض میکردم که شیطنتت گل کرد        ...
14 دی 1390