ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

اولین مسافرت ملینا+ مرواریدهای جدیدش

روز پنج شنبه 11 مرداد ساعت 6 بعدازظهر با مامان جون وباباجون راهی مشهد شدیم. اینجا اول عکساتو میذارم و خاطرات در ادامه ی مطلب؛ ملینادر حال زدن گیتار: و همراه آواز روز یکشنبه رفتیم یه باغی نزدیک سد گلستان که مال دوست آقای ولی زاده بود:     عصرش تب شدیدی داشتی و بعد از اینکه قطره استامینوفن دادم و خوابیدی بهتر شدی واسه همین ما برنامه ی حرکتمون رو تغییر ندادیم ولی توی راه هنوز یه ساعت نگذشته شروع کردی به گریه و با هیچ چیزی آروم نمیشدی. من حدس میزدم تبت مال دندون باشه و خلاصه بین راه مجبور شدیم وسط جاده وایسیم و تو رو ببرم بیرون و دوباره سوار شدیم و اولین مسجد بین راه توقف کردیم تا بری اونجا و حس...
25 خرداد 1391

ده ماهگی ملینا+اسباب کشی......

سلام دختر نازم هفته ای که گذشت تک تک روزهاش واسمون سخت و پر استرس بود. قبلا یادم  رفت اینجا بنویسم که بابایی یهو به سرش زد خونه مونو که هنوز 6 ماه هم نشده بود خریده بودیم رو فروخت و قضایای بعدش و پشیمونی و افسوس خوردناش بماند که چقدر از این ور اون ور امواج منفی وارد زندگیمون شد  .... هفته ی پیش ما دوبار اسباب کشی کردیم.... موعد تخلیه ی خونه اول خرداد بود و فکر نمیکردیم اینقدر اون طرف عجله داشته باشه و حتی یه روز هم به ما مهلت نده. از طرفی اون خونه که اجاره کرده بودیم همه چیش ردیف نبود ازجمله گاز و آسانسور.... و چون طبقه 4 بود اصلا بدون آسانسور نمیشد رفت وآمد کرد. خلاصه دوشنبه وسایلارو بردیم اونجا و روز بعد خبرهای جدید بد...
8 خرداد 1391

مادر

دیروز تولد حضرت فاطمه(س) یعنی روز بزرگداشت مقام زن و روز مادر بود. من هم از امسال تا وقتی که خدا یاری کنه و در توانم باشه سعی خواهم کرد که مادر خوبی واست باشم و لیاقت این نام مبارک رو داشته باشم. از وقتی که تو پا به عرصه ی زندگی مون گذاشتی من خودم رو فراموش کردم، احساس سرما و گرمای من با وجود تو سنجیده میشه و گرسنگی و تشنگیم با دیدن روی ماهت از یاد میره... تا به حال به نظر خودم کوتاهی در حقت نکردم فقط بزرگترین ظلمی که بهت میکنم اینکه 6-7 ساعت در روز رو کنارت نیستم و اون هم درست سال اول زندگیت که نیاز بیشتری به وجودم داری... شاید اگه خواست خدا این میشد و ما دیرتر تو رو میداشتیم شاید این مشکل حل میشدو من میتونستم چندسال م...
24 ارديبهشت 1391

مسابقه ی نی نی بامزه

یکی از دوستان مسابقه ای گذاشته با عنوان بامزه ترین عکس نی نی اینم عکس ملیناست که من تو مسابقه گذاشتم... دوستای عزیز که میخوان به ملینا رای بدن به این آدرس برن: http://raeenblog.persianblog.ir/post/85/ و اما این روزهای ملینا: روز پنج شنبه با هم رفتیم جشن تولد فاطمه(دختر الهام جون) و اونجا از همه آروم تر و خانوم تر تو بودی و فقط با هر آهنگی که میامد نانای میکردی و دست میزدی واسه بقیه که میرقصیدن. خیلی بهمون خوش گذشت ولی وقتی از اونجا رفتیم خونه باباحاجی دوباره آبریزش بینی داشتی.... اینقدر اعصابم خورد شد که نگو. رفتم تو فکر که آخه چرا دوباره سرماخوردگی!!! اینقدر گیج بودم که غذاتو خواستم بهت بدم نذاشتم سرد بشه و قاشق اول رو که ...
16 ارديبهشت 1391

نه ماهه شدی گلکم

واژه ی 9 رو که میشنوم ناخودآگاه یاد دوران بارداریم میفتم.... الان تو دقیقا 2 تا 9 ماه از زندگانی واقعیت میگذره. این روزا هرکی حالتو میپرسه سریع میگم: خوبه فقط حسابی فضول و شیطون شده.... 4دست و پا به تمام اتاق ها سرک میکشی و هرچیز جدیدی میبینی حالا میخواد بالای سقف اتاق باشه میخوای که بهش برسی. وسایل رو میگیری و بلند میشی و یکسره باید دنبالت باشم که اتفاقی واست نیفته. آخر شب دیگه واقعن خسته میشم و از پادرد نمیتونم راه برم. دقیقا از وقتی که بیدار میشی یعنی چشمات باز میشه سرتو بلند میکنی با یه حرکت سریع سر جات میشینی و بلافاصله 4دست وپا به طرف لبه ی تخت و منم که اگه خواب باشم باید با سرعت برق خودمو سرحال کنم و بپرم دنبالت.... و این شیطن...
7 ارديبهشت 1391

آغاز سالی جدید

دخی جونم سلام تعطیلات عید هم تموم شد و دوباره برگشتیم به زندگی و روال عادیش. این 3 روز که رفتم سرکار تو رو خونه ی مامان جون گذاشتمت چون میدونستم مهد بعداز سه هفته تعطیلی خیلی سرد خواهد بود که حدسم درست هم بود. تو این چند روز تو پیش دایی هات بودی و اونا هم با تو سرگرم بودن و از خونه بیرون نمیرفتند. تو هم که روز به روز شیطون تر و پر جنب و جوش تر میشی از پیشرفت هات بگم که خیلی وقته به سرعت برق و باد سینه خیز میری و از حالت دراز کشیده بلند میشی و میشینی و همینطور عکسشو که اینو زودتر از اون یکی یاد گرفتی و اصلا یه جا آروم و قرار نداری فقط میخوای یه جایی رو بگیری و بلند شی گوشی تلفن رو که بهت میدم بعضی اوقات شروع میکنی با صدای بلند صح...
20 فروردين 1391

عید اومده بهار اومده....

سلام گل قشنگم؛ باز هم یه سال جدید شروع شد و سال 90 به خاطرات پیوست. لحظه ی سال تحویل که حدودا 8:44 بود من در حال شیر دادن بهت بودم و همون لحظه که آهنگ سال تحویل از تلویزیون پخش شد تو خواب بودی. خیلی دلم میخواست بیدارباشی و سر سفره هفت سین بشینیم تا سال تحویل هر سه کنارهم باشیم ولی تو شب قبل هم خوب نخوابیده بودی و صبح هم از ساعت 6 بیدار شده بودی.... همش به خاطر این سرماخوردگی که کلافت کرده و نمیتونستی خوب بخوابی. خلاصه گرفتی خوابیدی تا 10 و ماهم مجبور شدیم خونه بمونیم و بعد که بیدارشدی عید دیدنی مون رو شروع کنیم اول خونه ی باباحاجی رفتیم و بعد خونه ی باباجونت و تاشب اونجا بودیم خاله عذرا از مشهد اومده بودن و شب هم دایی علی اومد چندروز...
8 فروردين 1391

روز آخر سال 90

دختر عزیزم سلام این آخرین پست سال 90 وبلاگت هست و فقط سریع اومدم که اینجا بنویسم آرزوی خودم رو که از خدا میخوام بهم کمک کنه که بتونم به نحو احسنت از پس نگهداری تو بربیام و مادر خوبی واست باشم.... دیگه اینکه هیچ وقت دلت گرفتار غم و غصه و کدورت نشه ..... تو دختر خوب منی خیلی صبور و خوش اخلاقی امیدوارم همیشه همینطور باشی و من افتخار کنم به داشتن همچین فرزندی این چند روز آخر سال خیلی اذیت شدی چون کار من و بابایی سنگین شده بود و تا عصر باید محل کارمون میبودیم و توهم که واسه اولین بار سخت سرماخوردی طوری که نمیتونستی شیربخوری و خوب بخوابی.... الهی فدات بشم. تو کسی بودی که اصلا ول کن می می نمیشدی ولی این چندروز من باید به زور بهت شیر میدادم.... ...
29 اسفند 1390